❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

آنتی عشق 8

آنتی عشق8

 

 

هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ...
به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....
هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی...
و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...
نفس عمیقی کشیدم...
دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...
نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.
نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...
چشمام پر اشک شد...
نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟
-
من.... من...
سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....
هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟
گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....
با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ...
الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم...
هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ...
بهش نگاه کردم ...
با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟
هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو از دستش بیرون اوردم و گفتم: برو خونه احتیاجی نیست اینجا بمونی....
و از جا بلند شدم ... دستمو تو جیب مانتوم کردم ... یه اسکناس ده هزارتومنی جلوش گذاشتمو در مقابل چشمهای بهت زده اش گفتم: یه نهار ازم طلب داشتی....
وراهمو کشیدم سمت بیمارستان ...
***********************************************
روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم...
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....

با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره ....
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-
گفتم خوبم...
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :
-
هامین؟
هامین با بی حوصلگی گفت: بلــه؟
نفس عمیقی کشیدم باید میگفتم ... با کمی من من گفتم: بخاطر حرفهام ... میدونی ... من ... من .... منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بهش نگاه کردم ... لبخند محوی زد وگفت: مهم نیست ...
-
خواستم بگم هیچ وقت ازت متنفر نبودم ... حتی وقتی که به افشین گفتی کادوی تولدی که من برات خریده بودمو انداختی دور ...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
لبخندی زدم و گفتم: اون موقع هفتگی از بابا پول میگرفتم .... سه هفته پولامو جمع کردم تا برات اون ادم اهنی و بخرم ... اما روز تولدت عمو رسول یکی بزرگتر و خوشگل ترشو واست خرید مال من راه نمیرفت فقط چراغ چشمش روشن و خاموش میشد اما اونی که عمورسول برات خریده بودراه هم می رفت... سلحه اشم صدای شلیک میداد ... اونقدر خوشگل بود که به اونی که من برات خریدم حتی نگاهم نکردی... وقتی هم که ندا اونو از قصد از روی میز پرتش کرد پایین و پاشو شکوند هم بازم هیچکاری نکردی.... اون موقع منم از حرصم کیک تولدتو خراب کردم .... بعد داد زدم ازت متنفرم... تو هیچی نگفتی اما من اینقدر گریه زاری کردم که از خونتون رفتیم ....
نفس عمیقی کشیدم و هامین گفت:ننداختمش دور....
بهش نگاه کردم....
هامین: خواستم بندازمش دور .... ولی ننداختم.... لبخندی بهم زد وگفت: هنوزم دارمش یه پا هم بیشتر نداره اما دارمش.... تنها وسیله ای بود که با خودم بردم فرانسه ... اومدی خونه بهت نشونش میدم.... و لبخند عمیقی زد و من با تعجب گفتم: واقعا؟
هامین: اره ... اما دلم خیلی برای کیکم سوخت ...
رومو از ش برگردوندم و به رو به رو خیره شدم ویه لبخند زدم و گفتم: حقت بود ... میخواستی جواب ندا رو بدی....
خندید و گفت: یه عروسک داشتی؟
-
همون که با هومن موهاشو سوزوندی؟
هامین: فهمیدی؟
-
اره ... میخواستم تلافی شو سرت دربیارم ... میخواستم اون توپ فوتبالتونو خراب کنم اما وقت نشد....
هامین: چرا؟
-
تو رفتی... دوازده سال... بی خبر رفتی... یکی دو بار بهت زنگ زدم ... نشناختی منو...
هامین: پس اون شماره ای که ساعت چهار صبح یکشنبه از خواب بیدارم میکرد تو بودی؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: فقط میدونستم یکشنبه ها روز تعطیلیه ... ولی ساعت و همیشه قاطی میکردم .. بخاطرش از مامان یه کتک مفصل خوردم.. پول تلفنمون نزدیک صد تومن اومده بود ....
هامین خندید و گفت: نمیتونم بگم فراموشت کردم ... اما خیلی هم تو ذهنم پر رنگ نبودی... من درگیر تنهایی و غربت شدم .... درگیر کار و زندگی... تنهایی اونجا دوزاده سال سرکردم .... سخت بود ....
بهش نگاه کردم .... فکر کردم اینقدر سخت بود که همبازی بچگیتو دوازده سال ... نفسمو فوت کردم. اروم گفتم:
-
تو برو خونه ..... خسته شدی ....
خواست حرفی بزنه که یه پرستار بدو بدو از جلومون رد شد و به اتاقی که بابا اونجا خوابیده بود رفت.... از جا پریدم ... میخواستم وارد اتاق بشم ... اما بهم اجازه ندادن .... از پشت شیشه هم چیزی مشخص نبود ... ولی صدای زنگ خطر و میشنیدم ...
باز داشت گریم میگرفت. یه پرستار دیگه داشت وارد اتاق میشد که بازوشو گرفتم و گفتم: خانم تو رو خدا چی شده؟
پرستار با لحن تندی گفت: معلوم نیست ... عزیزم اجازه بده برم .... با ترس بازوشو ول کردم ...
یه پزشک خواست وارد اتاق بشه که هامین جلوشو گرفت وپرسید: چی شده ....
دکتر با عجله گفت: فعلا هیچی مشخص نیست ...
سرم به دوران افتاد ... نه ... خدا نه ... خواهش میکنم ... بازوی هامین و محکم گرفتم .... تمام وجودم می لرزید ... یه پرستار از اتاق خارج شد هامین منو ول کرد و دنبالش راه افتاد... صدای پرستار و میشنیدم که میگفت: دکتر بالای سرشون هستن اومدن بیرون ازشون بپرسید .... و صدای فریاد هامین که گفت: یعنی هیچ کس نباید اینجا جواب بده؟
پرستار با حرص گفت: بیمارتون ایست قلبی کرده نگران نباشید همکارای ما ...
دیگه هیچی نفهمیدم.... ایست قلبی؟ دستمو روی سینه ام گذاشتم.... ضربان تند قلبمو حس میکردم.... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... گوشهام سوت میکشید ... هامین وتار می دیدم .... و اول همه چیز سفید شدو بعد در سیاهی فرو رفتم ...!
با دیدن یه کپه خاک و لباس سیاهی که به تن همه بود ....
نفسمو سخت بیرون دادم... سوز سردی میومد...
دوباره نگاهمو بین کسی که نوحه میخوند و صدای دورگه و خش دارش تو سرم بود و اون کپه ی خاک چرخوندم...
نگاهم پی عمو رسول بود که مردونه گریه میکرد ...
و عمو ضیا که چشماش زیر عینک سیاهی فرو رفته بود ...
ندا و نسترن... که یه گوشه ایستاده بودند با ارایش غلیظ دودیشون به من نگام میکردند... با چشم به صورتهای به ظاهر ناراحت و مغموم خیره شدم ...
بوی کافو میومد... لباس های مامان که جیغ میکشید و تن بی جون مارال که یه گوشه در اغوش خاله مستانه افتاده بود خاکی و گلی بود... هنوز سوز میومد و سردم میشد....
باز نگاه کردم... درسکوت نگاه میکردم...
صدای نوحه خون سه قبر بغلی که در وصف یک مادر میخوند با صدای نوحه هایی که در وصف یک پدر میخوند مخلوط شده بود ...
دهنمو باز و بسته کردم و سعی میکردم کسی که این همه جیغ میزنه رو ساکت کنم ... اما نمیدونستم کیه ...مارال که ساکت بود مامان هم چادرشو رو سرش کشیده بود و روی پارچه ی ترمه ای که روی کپه ی خاک قسمت هاییش گلی شده بود افتاده بود و شونه هاش می لرزید... دستهامو جلوی صورتمو گرفتم وهاکردم.. حس کردم نفس نمیکشم ... دستهام گرم نمیشدن... گلوم از خشکی زیاد میسوخت.... لبهام هم خشک بودند وسوز تندی که به صورتم میخورد باعث میشد گهگاه طعم خون وتو دهنم حس کنم. میتونستم بفهمم لبهام از خشکی چاک چاک شدن...
دوباره به قاب عکس نگاه کردم... لبخند میزد... مهربون بود ... با اون نوار سیاهی که گوشه ی سمت چپ اُریب روی قاب بود مشکل داشتم... چشمم به هامین افتاد. یه گوشه ایستاده بود ریش داشت و سیاه پوشیده بود و با تاثر به من نگاه میکرد ... گریه ام گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. ... صدای فریاد مامانم و مارال و هنوز میشنیدم... بوی گلاب وحلوا تو دماغم بود .... با دیدن دوباره ی قاب عکسی که روش یه نوار سیاه بود ... حس کردم هامین به سمتم اومد ... موهاش اشفته بود ... ریشش بلند بود ... دستهامو گرفت زیر لب با یه صدای گرفته و صورت درهمی که عمق یه فاجعه رو نشون میداد گفت: تسلیت میگم .... با دیدن دوباره و دوباره ی عکس و کوپه ی خاک و صدای جیغ و نوحه های درهم ... سوز سرما و سیاهی همه چیز ... بغض داشت خفه ام میکرد نفسم بالا نمیومد ... هامین دستمو گرفت بهش نگاه کردم...
صورتش خسته بود ...
ریش هم بهش میومد...
در اون لباس سیاه لاغرتر وجمع و جور تر به نظر میومد...
سعی کردم بد ن خشکمو تکون بدم...
اما انگار همونطوری قفل شده بودم...
هامین هنوز به من نگاه میکرد و من از چشمهاش و از صورتش و از سیاهی لباسش گذشتم وزل زدم به کپه ی خاک و ... سیاهی اون سمت و جیغ و فریاد...
زل زدم به عکسی که صاحبش در بین اون جمع نبود....
هامین تکونم داد ... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... حس میکردم کسی داره گلومو محکم فشار میده ...
هامین حرف میزد تکون خوردن لبهاشو میدیدم....
مارال بهوش اومد جیغ کشید: بابا .... و کمی بعدتر من حس کردم همه چیز به سرم اوار شد و جیغ کشیدم و از خواب پریدم ...
هامین فوری شونه هامو گرفت وگفت: میشا .... بالاخره بهوش اومدی؟
به صورت هامین نگاه کردم اصلاح شده بود یه دستی به صورتش کشیدم ... میخواستم مطمئن بشم اون چیزی که می بینم با اون چیزی که لمس میکنم فرقی نداره ... صورتش نرم بود و کمی گندمی ... با یه جفت چشم مشکی و موهای خرمایی بینی قلمی و صورت گرد و پیشونی خوش فرم و چونه ی گردی که ختم صورتش بود... یه دست به پیراهن سفیدش کشیدم .... دوباره نگاهش کردم .... یقه اش کج شده بود ... صافش کرد م ... موهاشو دادم بالا میریخت تو صورتش اصلا بهش نمیومد ... بچه هم که بودیم همیشه اینو بهش میگفتم و هیچ وقت بهم گوش نمیداد... دوباره به صورتش دست زدم ...
هامین با تعجب گفت: میشا بیداری؟
صداشم گرفته نبود ... صورتشم خیلی ناراحت نبود ... دوباره بهش زل زده بودم ... تکونم داد وگفت: خوبی؟
با صدای خفه ای گفتم: بابام...
نفس راحتی کشید و با لبخند گفت : نگران نباش ... حالش خوبه ... قراره عصر منتقلش کنن بخش... بهوش اومده...
مگه الان کی بود؟
با گیجی گفتم: مگه الان کجاییم؟
هامین: هتل هیلتون ... خاویار میخوری یا استیک؟
-
خاویار تا حالا نخوردم...
هامین بلند زد زیر خنده و گفت: خیلی باحالی میشا ..... دیوونه الان بیمارستانیم... یادته؟ دیشب غش کردی اوردنت اینجا ... الانم سر ظهره ...
هنوزگیج داشتم نگاهش میکردم.... تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که اینجا هتل هیلتون نبود!!!
سرمو تو دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم وگفتم: بابام چی شد؟ تو داری راست میگی؟
هامین بهم خیره شد وگفت: من بهت تا حالا دروغ گفتم؟
جوابشو ندادم...
هامین هم با اطمینان و لحنی که دیگه جای نگرانی وهیچ سوالی برام نمیذاشت گفت : حالش خوبه دیشب بهوش اومد یه ایست خفیف داد و سریع بعدش بهوش اومد ... الانم خاله طاهرپیششه.... تو هم بلند شو لباساتو عوض کن مگه نمیخوای ببینیش؟
با بغض به هامین نگاه کردم...
هامین از جا بلند شد وگفت: ببین حواست و جمع کنی ها من به خاله نگفتم تو حالت بد شده فقط از مارال خواستم برات لباس بیاره ... بیا یه خرده به خودت برس... صورتت خیلی بی روحه....
اشکهام روی صورتم می ریختن هامین لباس ها رو روی تخت گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
با نگرانی گفت: چی شده؟
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من یه خواب بد دیدم.... و بلند بلند زدم زیر گریه ...
هامین یه لیوان اب بهم داد وگفت: خوبه خودت میگی خواب... حالا چی بود؟
میشا: بابام زنده است؟
هامین پوفی کشید وگفت: میشا الان بیداری یا خواب الودی؟ مگه نگفتم بهوش اومده؟
با منگی بهش نگاه کردم و کمی اب خوردم...
هامین دوباره گفت: میدونی اینجا کجاست؟
نفس نسبتا راحتی کشیدم و بقیه ابمو یه نفس سر کشیدم وگفتم: هتل هیلتون ... نظرم عوض شده استیک میخوام!
خندید و گفت: نه بیداری...
از جام بلند شدم و به لباس ها نگاه کردم... یعنی واقعا حال بابام خوب بود؟ یجورایی هنوز میترسیدم همه ی چیزهایی که الان دارم می بینم خواب باشه...
لباسمو مرتب پوشیدم ... چشمم به هامین افتاد که تو اینه داشت به خودش خیره خیره نگاه میکرد و به صورتش دست میکشید.... و به پیراهنش ور میرفت.
بعد دست به کمر ایستاد و فکرشو بلند بلند گفت: من که مشکلی ندارم....!
خنده ام گرفت وبا تعجب به من خیره شد.... منم سرمو گرم بستن دگمه های مانتوم کردم وزیر چشمی بهش نگاه میکردم... هنوز به صورت و پیراهنش دست میکشید و مطمئن نبود همه چیز درسته یا نه...!
============

قرار بود شب عمو پرویز و منتقل کنن به بخش . میشا هنوز موفق نشده بود باباشو از نزدیک ببینه و فقط از پشت شیشه دیده بودش که اون موقع هم خواب بود و چشماش بسته بود . اما با این حال میشا از این رو به اون رو شده بود خصوصا وقتی دکتر مطمئنش کرد که خطر رفع شده . میخندید ، شوخی میکرد ، خلاصه دوباره شده بود همون میشایی که از وقتی اومده بودم ایران دیده بودم .
و من هنوز موفق نشده بودم استراحت کنم . دیشب که توی بازداشتگاه یه دقیقه هم چشم رو هم نذاشته بودم . از وقتی از بازداشتگاه بیرون اومده بودم هم که بیمارستان بودم . در واقع آخرین خوابم برمیگشت به پریشب ، البته اگه از یک ساعتی که کنار تخت میشا روی صندلی خوابم برده بود صرف نظر کنیم !
اما این بی خوابی چندان هم از پا ننداخته بودم . هر چی نباشه بدنم به بی خوابی و بد خوابی عادت داشت .
وقتی عمو پرویز رو داشتن از سی سی یو منتقل میکردن به بخش همه از مارال و میشا و خاله گرفته تا مامان و بابا و همینطور شخص خودم حمله کردیم به سمت تختی که دو تا پرستار داشتن هول میدادن . در واقع جلوی حرکتشو گرفته بودیم . میشا و مارال توی تند تند قربون صدقه رفتن با هم مسابقه گذاشته بودن . عمو هم بیدار بود و داشت با لبخند نگاهشون میکرد . تحت تاثیر غر غر های پرستار یه دستمو انداختم زیر بغل میشا و دست دیگه مو هم انداختم زیر بغل مارال و جفتشونو انگار دو تا بچه گربه رو از زمین بلند کرده باشم کشیدم عقب و در پی اعتراضشون به این حرکتم اخم کردم و گفتم :
_
بذارین کارشونو بکنن ...
وقتی که عمو توی بخش مستقر شد تازه چک و چونه ی دسته جمعیشون با پرستار سر این که اجازه بده چند دقیقه برن ملاقاتش شروع شد . پرستار هم که من شدیدا بهش حق میدادم عصبی باشه با عصبانیت گفت :
_
من نمیدونم . الان دکترش میاد از خودش اجازه بگیرین ... اما بعدش باید همه تون از بیمارستان برید بیرون ...روشنه ؟!
با رفتن پرستار هرکی یه گوشه ای نشست و منم تصمیم گرفتم تا اومدن دکتر از فرصت استفاده کنم و هر چه سریعتر مخالفتم در مورد نامزدی رو بهشون بگم . دیگه حتی نمیخواستم منتظر یه فرصت مناسب باشم چون میدونستم اگه یه بار دیگه میشا منو به خاطر این سکوت به بچه ننه بودن متهم کنه دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و خونسرد باشم . شکی نبود که دفعه ی بعد سرشو از تنش جدا میکردم . همه ی تقصیرا رو انداخته بود گردن من و خودش و راحت کرده بود !
روبروی نیمکتی که خاله و مامان نشسته بودن ایستادم و رو به باباا که اونطرف تر ایستاده بود گفتم :
_
یه لحظه میاین اینجا ؟!
بابا با تعجب اومد و کنار نیمکت به دیوار تکیه داد . به تک تکشون نگاه کردمو گفتم :
_
میخوام در مورد نامزدی خودمو میشا یه چیزی بگم .
میشا همون گوشه ای که ایستاده بود به من نگاه میکرد . دوباره نگاهشون کردم و ادامه دادم :
_
شما یادتون رفته یه چیزی رو از من و میشا بپرسین ...
مامان با تعجب گفت :
_
چی رو ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
_
یادتون رفته از ما نظر بگیرین که ...
_
آقای دکتر !!! ...
با شنیدن صدای همزمان میشا و مارال که دکتر وصدا میکردن چشمامو با حرص رو هم فشار دادم . وقتی دوباره بازشون کردم تا بی توجه به سر و صدای اون دو تا بقیه ی حرفمو بزنم با نیمکت خالی روبروم مواجه شدم . نفس عصبی مو فوت کردم بیرون و برگشتم سمتشون :
_
من داشتم گل لگد میکردم ؟!
تنها کسی که صدامو شنید بابام بود که با لبخند دستشو رو شونه م گذاشت و سری تکون داد . بقیه فقط کم مونده بود از سر و کول دکتر بالا برن .
دکتر رضایت داد که چند دقیقه بریم داخل اتاق اما بعدش بیمارستان و ترک کنیم و فقط یکی پیشش بمونه و تاکید داشت که بهش هیجان وارد نکنیم . میشا زودتر از همه به داخل اتاق شیرجه رفت . من آخر از همه وارد شدم . به چارچوب در تکیه دادمو دستامو فرو کردم تو جیبای شلوارم . میشا در حالیکه دست باباشو گرفته بود و تند تند میبوسید گفت :
_
بابا شما که زهره ترکمون کردین . دیگه نبینم از این کارا کنی ها ...باشه پسر خوب ؟!
عمو پرویز با لبخند گفت :
_
من که گفتم تا عروسی تو رو نبینم جایی نمیرم ...
میشا انگار بغض کرد ، عمو ادامه داد :
_
اقلا خیالم از تو یکی راحته که دادمت دست خوب کسی ...
با لبخند به من نگاه کرد . به سختی لبامو زاویه دادم تا بهش لبخند بزنم و سرمو انداختم پایین که صدام کرد :
_
بیا اینجا پسرم ...
مردد به سمت تختش قدم برداشتم و کنار میشا ایستادم . دستشو به سمتم دراز کرد ، با تعلل دستمو بهش دادم . دست میشا رو گذاشت تو دستم و گفت :
_
سپردمش دست خودت...
میشا لبهاشو گزید و من با گیجی نگاهمو بین بقیه چرخوندم و رو به عمو با بهت پرسیدم :
_
من ؟! ...
عمو پرویز لبخندی زد وگفت: پس کی؟
میشا سریع دستاشو دور بازوم حلقه کرد و سرشو بالا گرفتو نگاهم کرد . بهم خیره شده بود و سعی داشت با نگاهش چیزی و بهم بفهمونه . اما نمیفهمیدم منظورش چیه . میشا انگار فهمید گیج شدم چون با چشم به باباش اشاره کرد و دوباره با همون خیرگی نگاهم کرد . منظورش این بود که فعلا حرفی نزنم . منم سعی کردم لبخند بزنم...
عمو پرویز نفس عمیقی کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
_
میتونی خوشبختش کنی ؟!
نفسمو پوف کردم ... سعی کردم فقط یه لبخند مصنوعی بزنم!!!
عمو پرویز منتظر جواب بود ...بعد از مدت کمی خیلی سریع رنگ نگاهش عوض شد و ابروهاشو با تعجب کشید تو هم و فوری گفت:
_
مگه دوستش نداری ؟!
وچند تا سرفه کرد ... میشا دست عمو پرویز وگرفت واروم گفت: بابا ....
من حس کردم باید یه چیزی بگم فوری گفتم :
_
چرا عمو.. دوستش دارم ...
عمو پرویز انگار خیالش راحت شد . لبخندی زد و گفت :
_
پس همدیگه رو خوشبخت کنین...
میشا با نگاه خیره ش تایید کرد و منم به سختی گفتم :
_
باشه ...
عمو با لبخند تحسین برانگیزی نگاهم میکرد که مارال با لحن بامزه ای اعتراض کرد :
_
پس من چی ؟
عمو با خنده به سمتش چرخید و گفت :
_
تو رو هم میسپرم به دامادمون و رسول ... مطمئنم اونا بیشتر از من مواظبن که تو رو به ادم درستی بدن .
مارال با ناله گفت :
_
این حرفا چیه بابا ! شما که چیزیت نیست ... چرا این حرفا رو میزنی ؟...
همه حرفشو تایید کردن و بحث و عوض کردن ...میشا از همه بیشتر سعی میکرد فضا رو شاد کنه و تا حد زیادی هم موفق بود . بعد از چند دقیقه پرستار اومد و گفت : همه بیرون
وقتی داشتم همراه بقیه میرفتم بیرون و چند قدم بیشتر تا در اتاق فاصله نداشتم عمو گفت :
_
هامین تو چند لحظه بمون بابا ...

میشا با نگرانی به باباش نگاه کرد . نفس عمیقی کشیدم و میشا پشت چشمی واسم نازک کرد و روی نوک پنجه اش بلند شد و کنارم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_
الان حق نداری هیچ حرفی بزنی فهمیدی؟
با غیظ اهسته گفتم:
_
همین مونده بود بهم دستورم بدی...
میشا پوفی کشید ... دندون قروچه کرد و درحالی که سعی داشت با نگاهش خواسته اش و به کرسی بنشونه به صورتم خیره بود.
سعی کردم حرصی و که میخورم و زیاد بروز ندم ...
تا الان باید تو نمایش مامان بازی میکردم حالا کارگردان نمایش شده بود خود میشا . اونم میشایی که امروز اونهمه توهین بهم کرده بود به خاطر سکوت ! اما با اینحال الان بهش حق میدادم که بخواد بازی رو برگردونه ...
الان وقت ابراز مخالفت نبود با شرایط عمو پرویز و حرفهای دکترش ... هیجان براش اصلا خوب نبود به خصوص اینکه خود منم نگران بودم که نکنه با ابراز مخالفتمون حال عمو بدتر بشه ... با این حال چیزی نگفتم و میشا زمزمه وار گفت:
_
وای بحالت ....
نرسید حرف دیگه ای بزنه و برای اینکه باباش شک نکنه خیلی سریع دماغشو محکم به گونه ام کوبید و مثلا صورتمو بوسید البته من لبهاشوروی پوستم اصلا حس نکردم اما بینی نرمی داشت!
بعد رو به باباش با خنده گفت :
_
آی آی ... تو هم میخوای پسر خوب ؟!
سریع به سمت تخت دوئید و گونه ی باباشو محکمتر از مال ِمن و یا بهتر بگم طبیعی تر از مال من ( اهم ! ) بوسید و با همون سرعت از اتاق بیرون رفت . لحظه ی اخر با نگاه پر غیظی بهم خیره شد وبا چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید و کمی بعد رفت بیرون و در و بست .سریع رفتم تو جلد نقشم و با لبخند به سمت عمو رفتم . بهم اشاره کرد روی صندلی کنار تختش بشینم . چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد گفت :
_
واقعا دوستش داری ؟!
نگاهمو دوختم به ملافه ی سفید تختش و با کمی مکث پیش خودم فکر کردم باید یه چیزی برای گفتن بگم و با من من گفتم :
_
اوایل که ندیده بودمش نه ، اما الان که دیدمش و این مدت با هم بودیم اره ... دوستش دارم ...
با تعجب دیدم که اصلا برای گفتن این حرف عذاب وجدان ندارم ...در واقع اگه بخوایم روراست باشیم حرفم دروغ نبود . عمو نفس راحتی کشید و پرسید :
_
مطمئنی ؟!
بهش نگاه کردم... دور چشمهاش حلقه ی کبودی بود و صورتش لاغر و بی روح نشون میداد ضعف و بیماری کاملا در ظاهرش مشخص بود ... با خس خس نفس میکشید ... رنگ پریده بود اما هنوز لبخند میزد و هنوز با دیدنش ارامش میگرفتم و هنوز رنگ نگاهش همونی بود که وقتی تو بچگی میشا رو کتک زدم نه تنها دست روم بلند نکرد بلکه فقط یه دستی به موهام کشید و پیشونیمو بوسید و گفت: من از طرف دخترم ازت معذرت میخوام که عصبانی شدی... اون موقع دوازده سالم بود و میشا زنجیر دوچرخه ای که تازه خریده بودم وخراب کرده بود و منم دو تا سیلی به صورت میشا زدم ... یادم نمیره که زور میزد گریه نکنه اما تو چشماش پر اشک بود ... رفت عمو پرویز وبرام اورد ... تا جوابمو باباش بده ... یادم نمیره که با عمو پرویز رفتیم براش یه زنجیر نو خریدیم ... و من برای کتکی که به میشا زده بودم و هنوز خنک نشده بودم ... همچنان دلم میخواست تلافی کنم و اونو هم سوارش کردم تا یه جا بندازمش...
با صدای عمو پرویز بهش نگاه کردم...
با ارامشی که تو نگاهش موج میزد گفت:
_
مراقبش باش...
یه لحظه مستقیم نگاهش کردم... وقتی دوازده سالم بود ... وقتی با بدجنسی از میشا خواستم سوار دوچرخه ام بشه تا یه جا از روی دوچرخه بندازمش برای تلافی... عمو پرویز همین وگفت: مراقبش باش...
با همین نگاه ارامش بخش... با همین نگاه مهربون ... اون لحظه فقط به همین فکر میکردم که باید مراقب میشا باشم و حق ندارم تلافی کنم یعنی اصلا یادم رفت... چون میشا با هیجان میخواست سرعت بگیرم و از سرازیری ها برم.... حتی بهم هیجان اینو میداد که دستهامو به فرمون نگیرم .... اما حرف عمو پرویز باعث میشد این کارو نکنم... و تا اخرش دو دستی فرمون و چسبیده بودم و میشا که جلوم نشسته بود هم دستهاشو گذاشته بود روی دستهای منو و موهاش به چونه و دهنم میخورد... گاهی اذیت میکرد و بی هوا ترمز میگرفت یا بوق میزد یا ...
حالا که فکر میکنم می بینم اون بهترین دوچرخه سواری عمرم بود ، دفعات بعدش اینقدر هیجان نداشت... چون بعد از اون سواری هیچ دختری جلوی دوچرخه ام ننشست که موهاش تو دهنم باشه و بی هوا برای اذیت کردن ترمز بگیره و با التماس ازم بخواد سراشیبی هارو با سرعت برم!!!
بعد از اون روز میشا دیگه جلوی دوچرخه ام ننشست چون عمو پرویز براش یه دوچرخه ی صورتی قشنگ گرفت...!
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم ...
عمو پرویز لبخند دوباره ای بهم زد وگفت: قول میدی؟
لبخندی زدم و گفتم : قول میدم...
عمو پرویز: مطمئنی؟
-
مطمئنم....
میخواستم ادامه بدم که میشا برام فرقی با آذین نداره اما به موقع جلوی خودمو گرفتم . در واقع فرق که یه فرقایی هم داشت ، مثلا اگه آذین به صورتم دست بکشه هیچوقت اون حسی که میشا چند ساعت پیش به صورتم دست میکشید رو پیدا نمیکنم . یا مثلا وقتی دماغشو به گونه م کوبید و کلا وقتی نزدیکم بود . اخیرا هم کشف کرده بودم که میشا با وجود اینکه معمولا بوی عطر نمیده اما من از بوی بدنش خوشم میاد . اوپسسسس ....این اولین باری بود که داشتم همچین اعترافاتی پیش خودم میکردم ... اینطور که پیدا بود نظریه م همچین زیاد هم درست از آب در نیومده بود . انگار میشا برام مثل آذین نبود یه مدل دیگه بود . که خودم هم نمیدونستم چه مدلی !
صدای عمو پرویز باعث شد افکارمو نیمه کاره ول کنم :
_
من دیگه نیستم که حواسم بهش باشه ... میخوام بسپارمش به تو.... ادعا زیاد داره ... لجبازه ... یه خرده هم لاته ... یعنی سعی میکنه لات و لوتی باشه ... با لبخند ادامه داد:
_
اما با احساسه... عین مادرش زودرنجه ... زود جوش میاره اما وقتی اروم باشه تا جون داره برات مایه میذاره... مرام و معرفتشو نمیدونم از کی به ارث گرفته اما وقتی یه کاری و شروع کنه تا تهش هست ... نفس عمیقی کشید و لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: اونقدرا که قپی میاد قوی نیست ... برعکس خیلی هم شکننده است ... سعی میکنه وانمود کنه به کسی احتیاج نداره و روی پای خودشه اما می بینم گاهی خم میشه ... تکیه گاهش باش هامین... من دخترمو میسپارمش به تو...
فوری میون کلامش اومدم و گفتم:شما خودتون ...
_
حرفمو قطع کرد :
_
تو به من قول دادی...
درسته قول داده بودم ! چون حتی اگه با هم ازدواج نمیکردیم هم میتونستم تا آخر عمر مواظب میشا باشم . یا حداقل اینطور فکر میکردم ،
نفس عمیقی کشیدم ...
عمو پرویز منتظر جواب دوباره ام بود.
با اطمینان گفتم:
_
قول میدم .
از صورتش خوندم که خیالش راحت شده . چشماش و دوخت به سقف و گفت :
_
میدونی چرا اسمشو گذاشتم مرضیه؟

منتظر جواب به صورتش خیره شدم.
لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام...
بهم خیره شد و ادامه داد :
_
همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_
خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر این آدم قوی یه دختر حساسه ... شاید میشا تو ی همه ی زندگیش سعی کرده باشه بیشتر مرد باشه تا زن ، اما نمیتونه از طبیعت خودش فرار کنه ... هر چقدر بیشتر باهاش باشی بهتر میفهمی چی میگم . طبیعت میشا مثل همه ی دخترا یه موجود حساسه که توی بهترین شرایط هم احتیاج به یه تکیه گاه داره . تو براش تکیه گاه خوبی میشی ، من مطمئنم . دیشب وقتی فهمیدم میخوای جای دوستت بری بازداشتگاه اطمینانم بهت بیشتر هم شد .
تو چشمام خیره شد و گفت :
_
هیچوقت تحت هیچ شرایطی تنهاش نذار ...
تو چشماش اشک جمع شده بود . به سختی لبخند زدم و گفتم :
_
خیالتون راحت باشه عمو .
_
مارال از میشا تودارتره ... میدونم خواسته ی زیادیه اما ممکنه حواست به مارال هم باشه ؟!
اینبار لبخند عمیقی زدم و گفتم :
_
این چه حرفیه عمو ؟! ....معلومه که حواسم بهش هست ، شما که خودت سایه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خیالت راحت . خاله طاهره رو هم که اندازه ی مامان خوم دوستش دارم میدونید که ؟!
لبخند رضایت بخشی رو لبش نقش بست . تو همین لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :
_
بسه دیگه ، بفرمایید بیرون بذارین استراحت کنن .
عمو پرویز گفت :
_
میخواستم با رسول هم حرف بزنم ...
در حال پا شدن با لبخند گفتم :
_
ایشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدین ...
از اتاق که بیرون اومدم همه داشتن با کنجکاوی نگاهم میکردن . بی توجه به نگاههاشون گفتم :
_
نمیخواین اینجا رو تخلیه کنین ؟!
میشا و مارال شروع کردن به دعوا کردن سر این که کدومشون بمونن و هرکدوم میخواست خودش بمونه که صدای مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سکوت کرد :
_
من میمونم ... مستانه برات زحمتی نیست امشب بچه ها رو ببری پیش خودت ؟
****
تازه داشت چشمام گرم میشد و صدای نق نق میشا و مارال از اتاق کناری خاموش شده بود که زنگ گوشیم برای بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :
_
پرهام نمیمیری ؟! ....48 ساعته نخوابیدم ... حالیته ؟ ...چرا نمیذاری یه لحظه کپه مو بذارم ؟
صدای خندون پرهام تو گوشی پیچید :
_
میخوام مطمئن باشم فردا ساعت 8 بیدار میشی بیای کلانتری ، چطور میتونم مطمئن بشم ؟!
_
با این بساطی که تو واسم درست کردی و هر 5 دقیقه زنگ میزنی زیاد هم مطمئن نباش بیدار شم ...
فریادش تو گوشی پیچید :
_
چی ؟!!! ... حالا که شاکی رضایت داده تو نمیای ؟! .... اصلا فهمیدم چیکار کنم ، خودم صبح میام بیدارت میکنم .
جمله ی آخرشو با ته خنده ای تو صداش گفت . میدونستم اخر یه بهانه ای پیدا میکنه بیاد اینجا . چون از وقتی فهمیده بود مارال امشب خونه ی ما و تو اتاق بغلی من خوابیده دوباره مسخره بازیاش گل کرده بود . البته استارت شروع دوباره ی شیطنتاش از عصر که شاکی گفته بود رضایت میده شروع شده بود .
اینبار بعد از خداحافظی با پرهام گوشیمو کامل خاموش کردم تا چیزی مانع خوابم نشه که در بعد از چند تقه باز شد و میشا وارد شد . سریع گفت :
_
وقت داری حرف بزنیم ؟!
وقتی چشمش به بالاتنه ی بدون لباسم افتاد با اخم نچی کرد و روشو برگردوند . رفت سمت کمدم و درشو باز کرد و یه تیشرت بیرون اورد . تیشرت و به سمتم پرت کرد ، تو هوا قاپیدمش . گفت :
_
بپوش...
تیشرت و پرت کردم طرفش و با شیطنت گفتم : نمیپوشم ...
تیشرت و از رو صورتش برداشت و دوباره پرت کرد طرفم :
_
بپوش دیگه ... میخوایم حرف بزنیم .
نگاهی به سر و وضعش انداختم ، موهاش به هم ریخته و ژولیده بود ، تاپ آستین کوتاهش هم چروک شده بود . سری تکون دادم و گفتم :
_
از میدون جنگ برگشتی ؟
سریع با غر غر گفت :
_
هر کی جای من بود و قرار بود روی یه تخت یه نفره با مارال بخوابه همینجوری هم میشد ...
یه لحظه فکر کردم اگه الان پرهام اینجا بود چه نظری داشت !
نگاهی به ایینه انداختو موهاشو کمی با دست مرتب کرد . همونجوری که توتخت دراز کشیده بودم چشمامو بستمو گفتم :
_
تخت من بزرگتره ها ....
_
میدونم ...
با خنده گفتم :
_
قدمت رو چشم .
کوبیده شدن دوباره ی تیشرت و رو سرم احساس کردم و صدای میشا که با حرص گفت :
_
تو درست نمیشی ...
سریع چشمامو باز کردم و نیم خیز شدم و با یه حرکت دستشو کشیدم و انداختمش رو تخت . با عصبانیتی ساختگی گفتم :
_
ببینم تو چیکار کردی ؟!
با اینکه نصف من بود اما با یه حرکت تکنیکی غافلگیرم کرد و منو پرت کرد رو تخت و و خودش با زانو روی سینه ام نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و مچ دستهامو گرفته بود تا نتونم حرکت کنم . با خنده ی پیروزمندانه ای گفت :
_
ضربه فنی ت کردم ...
صدای غیژ باز شدن در باعث شد جفتمون تو همون حالت سرمونو برگردونیم سمت در . مارال با چشای گرد شده در حالیکه لبخند خاصی گوشه ی لبش جاخوش کرده بود گفت :
_
ببخشید ، در زدم ها ....خواستم به میشا بگم بیاد بخوابه ، بالش نرمه رو میدم به خودش ...
و سریع قبل از اینکه منتظر جوابی از طرف ما باشه جلوی دهنشو گرفت تا خنده ش بلند نشه و از اتاق فرار کرد . میشا نگاه بهت زده شو چرخوند طرف من و گفت :
_
وااااای ....
سریع از رو تخت پرید پایین و با حرص گفت :
_
تقصیر توئه اگه از اول لباستو پوشیده بودی و گذاشته بودی حرفمو بزنم الان مارال ...
حرفشو قطع کرد . با شیطنت نگاهش میکردم ، حتی تلاشی برای اینکه جلوی خنده مو بگیرم هم نمیکردم .
با قیافه ای جدی برگشت طرفم و گفت :
_
در مورد اون حرفایی که میخواستی به بابا مامانامون بزنی ....به نظرم بهتره فعلا چیزی نگی ، همون یه بار که باعث شدم بابام حالش بد بشه بسمه . نمیخوام دوباره من باعث شم طوریش بشه ...بعدا هر وقت حالش بهتر شد میگیم ، باشه ؟
اینبار با نگاهش خواهش میکرد . گفتم :
_
باشه ، موافقم ...
چقدر سریع گفتم ، انگار از این بازی خوشم اومده بود !
گفت :
_
خوبه ...
و رفت به سمت در ، صداش کردم و گفتم :
_
تو و مارال بیاین اینجا بخوابین که تختش بزرگتره ، من میرم تو اتاق آذین میخوایم ...
در حالیکه در و میبست گفت :
_
نه ما با هم کنار میایم تو راحت باش ...
رو به در بسته با نیشخند گفتم :
_
تو شاید کنار بیای ، اما شک دارم مارال با اون لگدایی که تو تو خواب میپرونی تا صبح خوابش ببره ...
سریع بالشمو بغل کردم و چشمامو بستم و آرزو کردم دیگه چیزی مانع خوابم نشه .
****
صبح اول وقت با پرهام رفتیم کلانتری و شاکی کتبا رضایت داد . قضیه خیلی راحتتر از اونی که فکرشو میکردم حل و فصل شده بود . انگار اون شب باید پرهام تصادف میکرد تنها به این دلیل که من یه شب وحشتناک تو بازداشتگاه داشته باشم . یا بهتر بگم تنها به این دلیل که من و میشا نامزد بشیم !
از کلانتری مستقیم رفتیم شرکت تا کارمونو بالاخره با یک روز تاخیر شروع کنیم . اونروز عصر قرار بود عمو پرویز از بیمارستان مرخص بشه اما من وقت نکردم بهش سر بزنم و برم ملاقاتش چون تا شب تو شرکت درگیر بودم .
عصر پرهام دوستش که قرار بود ازش خونه رو بخرم و خبر کرد و رفتیم خونه رو دیدم . خونه ی دو خوابه ی شیک و تر تمیزی بود . از شرکت دور بود غیر از اون با بقیه ی چیزاش مشکلی نداشتم . وسایلش هم تقریبا نو بود و شیک و از مهم تر طبقه ی دوم بود ! دوستش میخواست تا آخر هفته از ایران بره واسه همین قرار گذاشتیم تا آخر هفته یه روز تعیین کینم و بریم دفتر اسناد رسمی و کار خرید خونه رو تموم کنیم . مامان هم بالاخره کنار میومد .
شب میشا بهم زنگ زد و با حالت مضطربی گفت که باباش گفته به خاطر اون نامزدی رو عقب نندازن . اینطور که پیدا بود شوخی شوخی اخر هفته مراسم نامزدی داشتیم ! حداقلش اینبار میشا پشت تلفن تقصیرا رو ننداخت گردن من ، چون خودش خواسته بود فعلا سکوت کنم . اما اگه همون هامینی بودم که تازه برگشته هیچوقت به خاطر حرف میشا راضی نمیشدم به همین راحتی سکوت کنم . میدونستم یه چیزایی تو دیدگاهم عوض شده ، دیدگاهم راجع به میشا که از این رو به اون رو شده بود . و باید پیش خودم اعتراف کنم که بگی نگی داشتم جذبش میشدم . هوممم....نه واقعا جذبم کرده بود !
بلند شدم و آلبوم بچگیامو از کمد بیرون آوردم . از 9 سالگی بابام برام یه دوربین خریده بود و همه همیشه منو در حال عکس گرفتن میدیدن . فکر نکنم کسی باشه که اندازه ی من از همه ی خاطرات بچگیش عکس داشته باشه . اینبار با دید دیگه ای میخواستم آلبومم و نگاه کنم . بی اراده قرار بود رو میشا زوم کنم . بعد از نگاه کردن عکسا یه سوال بزرگ برام پیش اومد ، چرا بیشتر عکسای آلبومم متعلق به میشا بود ؟! ...اممم....خوب معلومه هیچکس اندازه ی اون سوژه نبود ! با این فکر خنده ای کردم و یکی از عکساش که به نظرم از همه خنده دار تر بود و بیرون آوردم . تقریبا هشت سالش بود . قیافه ش اخمو بود و رد اشک رو صورتش مشخص بود ، موهاش به هم چسبیده بود و منظره ی زشتی رو بوجود اورده بود ، آخه من رو موهاش چسب ریخته بودم ! حقش بود چون کتونی جدیدمو پر اب کرده بود . با خنده عکسو بالای آیینه ی اتاقم چسبوندم . اولین بار بود که وقتی به عمق عکس نگاه میکردم به این نتیجه میرسیدم که نه ، بچگیاش هم خوشگل بوده . بچه که بودم فکر میکردم خوشگلترین دختربچه ی فامیل نداست !
با صدای زنگ اس ام اس به خودم اومدم . پرهام بود که اصرار داشت هر طوری شده میشا و مارال فردا واسه ناهار باهامون بیان بیرون . میخواست به خاطر اینکه شاکی ش رضایت داده ناهار مهمونمون کنه . شماره ی میشا رو گرفتم و در حالیکه با لبخند به عکس نگاه میکردم گفتم :
_
فردا ناهار چیکاره ای ؟!
صدای بی حوصله ی میشا جواب داد :
_
علیک ...یه ساندویچی چیزی تو دانشگاه سق میزنم ، چطور ؟
_
پرهام اصرار داره تو ومارال فردا ناهار مهمونش باشین . داره سور میده ، یه رستوران تو جاده چالوسه میگه جای خوبیه ...
_
هوممممم....پس این عسل که هی گیر میده فردا واسه ناهار دعوتم کنه به خاطر مهمونی پرهامه ؟!
_
آره شاکیش رضایت داده ، به خاطر همین میخواد همه رو مهمون میکنه ...
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت :
_
با اینکه حال و حوصله ی خودمو هم ندارم اما میدونی چیه ؟...ناهار فردا رو حتما میام ...همش تقصیر پرهامه که الان تو این بدبختی گیر کردیم . میام همه ی دوستام هم میارم و همه مون گرونترین غذاها رو سفارش میدیم تا ورشکستش کنم ...بهش بگو جیبشو آماده کنه ...مارال هم نمیارم تا دلش خنک شه ....
با خنده بین حرفش اومدم :
_
اوه اوه ... پرهام با این کارا ورشکست نمیشه ها ...
_
سوختن که میسوزه ...میخوام بسوزونمش ...
به حرص بچه گانه ش خندیدم و گفتم :
_
خیلی خوب پس فردا میام دنبالت .
_
نمیخواد ، با دوستام میام .... بهت زنگ میزنم آدرس و میپرسم ...
_
باشه هر جور راحتی .
وقتی واسه شام رفتم پایین سر میز شام بودیم که بعد از چند لحظه مامان گفت :
_
هامین کت شلوارتو خریدی ؟! تا پنجشنبه چیزی نمونده ها ! یه وقتی هم بذار با میشا برین دنبال لباس و سرویس جواهر واسه میشا . کاش آذین هم با خودتون ببرین میخوام مطمئن بشم همه چیتون مد و ست باشه ...به نظرم بهتره براش بریلیان بخری ، حالا بازم مهم اینه که خودش چی بپسنده ... اما بریلیان شیک تره ...خیالم از آرایشگرش راحته ، براش تو بهترین ارایشگاه وقت گرفتم ...
مامان همینطور حرف میزد و من همونطور که قاشقم تو هوا مونده بود نگاهمو چرخوندم سمت بابا ، بابا در حین خوردن با لبخند سری به نشانه ی همدردی برام تکون داد . نیشخندی زدم و رو به مامان گفتم :
_
بالاخره کار خودتو کردی ...
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت :
_
نیست تو نمیخوای ! ... من از همون اولش هم میدونستم که بهش علاقمند میشی و اون مخالفتهای اولیه چیز خاصی نیست . حالا طوری شده که میترسم نکنه قبل از اینکه عقد کنین کار دست خودتون بدین ...
قاشق و پرت کردم تو بشقاب و با ابروهای درهم گفتم :
_
چی میگی مامان ؟!
با لبخند معنی داری گفت :
_
دیشب داشتم میومدم اتاقت که دیدم مارال زود در اتاق و بست و گفت نرم تو بهتره ...
چشام گرد شد . مامان چقدر ریلکس بود که سر شام جلوی بابا نشسته بود این حرفا رو تو روم میزد ، من با اونهمه راحت بودنم داشتم خجالت میکشیدم ...ولی مامان بیخیال ادامه داد :
_
دوباره همون حرص و جوشی که موقع نامزدی آرمین میخوردم و باید بخورم ، که مبادا قبل از عروسی کاری کنین که مجبور بشیم عروسی رو بندازیم جلو ....
رو به بابا با شیطنت گفت :
_
جفت پسرات هم که عین همن ...
بابا قهقهه ی بلندی زد .
وسط خجالت خنده م گرفته بود . یعنی مامان فکر میکرد من و میشا با هم رابطه داریم ؟! معلوم نیست دیشب مارال چی بهش گزارش داده . سری تکون دادم و گفتم :
_
شما نمیخواد نگران این چیزا باشی .
تلاشی برای تکذیب حرفاش نکردم چون با شواهد موجود محال بود حرفمو باور کنه . اصلا بذار هر فکری میخواد بکنه . سرمو با غذام گرم کردم و سعی کردم خنده مو مهار کنم . اما ظاهرا خنده م از تیر رس نگاه تیز بین مامان در امان نموند چون گفت :
_
یه وقت خجالت نکشیا ...
سرفه ای کردم و جدی شدم :
_
دارین اشتباه میکنین مامان ... گفتین عمو پرویز بهتره ؟!
اینقدر ناشیانه بحث و عوض کردم که جفتشون زدن زیر خنده . ای بابا ! حالا یکی بیاد اینا رو از اشتباه در بیاره ...
خدا رو شکر دیگه تا آخر شام بحث حول و حوش حال و روز عمو پرویز چرخید . فقط بین حرفاشون متوجه شدم به درخواست عمو پرویز قراره جمعه شب بینمون صیغه ی محرمیت خونده بشه . من ، هامین هدایت ، کسی که 12 سال اروپا زندگی کرده بود داشتم دختری رو به عقد خودم در میاوردم که تا حالا یه بارم نبوسیده بودمش ! وبوسه ی اون با ضربه ی محکم بینیش به گونه ام بود!!! با یاد اوری اینکه این فقط یه بازیه و مسئولیت و زندگی مشترک نیست سعی کردم به خودم دلداری بدم .
****
توی رستورانی که تو جاده چالوس بود و پرهام واسه سور گرفتن در نظر گرفته بودش نشسته بودیم . به غیر از چند نفر از دوستای پرهام که چند تا شون با همسر یا دوست دختراشون بودن یکی دو تا از بچه های شرکت و هم با وجود تازه وارد بودن دعوت کرده بود . این وسط فقط شریِ ِ معروف دوست دختر خودشو دعوت نکرده بود . اونم به این دلیل که منتظر بود مارال بیاد . اخی طفلی ! هنوز وقت نشده بود بهش بگم میشا مارال و نمیاره .
همون دوستی که ازش خونه خریده بودم داشت میگفت دیگه مهمونی خداحافظی نمیگیره و همینو مهمونی خداحافظیش تلقی کنیم و بقیه بهش غر میزدن که این قبول نیست . کم کم داشت حوصله م سر میرفت که از پشت شیشه ی بزرگ رستوران که دیوار یه طرف و کامل در برگرفته بود و منظره ی بیرون و به نمایش گذاشته بود با دیدن ژاکت زردی همرنگ ژاکت خودم توجهم جلب شد و با کمی دقت متوجه شدم میشاست که همراه دو تا پسر و یه دختر دارن به سمت در رستوران میان . تعجب کردم ، فکر میکردم منظورش از دوستاش چند تا دختر ه . پس ظاهرا اوپن مایند تر از این حرفا بود . البته این فکرم یه جورایی دلداری به خودم بود که یعنی جفت این پسرا دوستای اجتماعی شن و هیچکدوم دوست پسرش نیستن ، حتی اگه یه کدومشون همون اسمش چی بود .. مهران ... مهرداد .... یه همچین چیزی باشه که میشا اونهمه صمیمانه اس ام اس شو جواب داده بود !
با ورود میشا و دوستاش پرهام از جاش بلند شد و بهشون خوشامد گفت . البته به طور واضع حالش گرفته شده بود که مارال باهاشون نیومده و در حال توضیح خواستن از میشا بود . میشا هم که خیلی ریلکس گفت :
_
دلش نمیخواست بیاد !
با دیدن من سری واسم تکون داد . تعجب کردم یعنی نمیخواست دوستاش و معرفی کنه ! انگار ذهنم و خوند چون به سمتم اومد و باهام دست داد و رو به دوستاش گفت :
_
هامین ، پسر خاله م .
دختره و یکی از پسرا لبخند زدن و منم از جام بلند شدم و باهاشون دست دادم و اظهار خوشوقتی کردم .... میشا اون دو تایی که لبخند زده بودن و صبا و سیامک معرفی کرد .
نگاهم به اون پسر بلند قامت بود که تقریبا هم قد خودم بود اما به خاطر فرم موهاش که به بالا داده بود بنظر از من بلند تر میومد با چشم و ابروی مشکی و نگاهی کاملا جدی ... میشا اشاره کرد:
_
هامین ... مهراب....
هان اسمش همین بود مهراب!!!
در حینی که با مهراب دست میدادم متوجه شدم نگاهشو بین ژاکت من و میشا چرخوند و بعد با نیشخند رو به میشا گفت :
_
با هم ست کردین ؟!
میشا فقط لبخندی زد و به نظرم هول شد .
نا خودا گاه نگاهی به دستش انداختم ، حلقه شو دستش نکرده بود . یعنی به دوستاش نگفته بود که آخر هفته داره نامزد میکنه ؟!
صندلی کنار خودمو عقب کشیدم و بهش تعارف کردم بشینه . مهراب هم سمت دیگه ش نشست . کم کم داشتم حرص میخوردم... چرا این طرف نشست صندلی رو به رو هم خالی بود .... نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم پشت صندلیش و خم شدم سمتش :
_
بابات خوبه ؟!
سرشو به علامت تایید تکون داد . زیر چشمی نگاهی به اون سمتش انداختم و با دیدن اخم مهراب بی اراده لبخندی گوشه ی لبم نشست و بیشتر به سمت میشا خم شدمو در گوشش گفتم :
_
داری سعی میکنی تو خوشتیپی با من رقابت کنی ؟
با اخم بامزه ای به سمتم برگشت و گفت :
_
وقت کردی یه کارت پستال واسه خودت بفرست ...
قهقهه ای زدم و کمی ازش فاصله گرفتم . اخمای مهراب به قوت خودش پا برجا بود و این باعث رضایتم میشد . و معنای رضایتم و اصلا درک نمیکردم فقط مطمئن بودم که حضورش در اونجا و در اون لحظه زیاد باب میلم نیست در واقع اصلا باب میلم نبود! .بدتراز همه اینکه رضایتم زیاد به طول نیانجامید چون دیدم که مهراب دست میشا رو گرفت تو دستش . با اخم اون یکی دست میشا رو گرفتم و گذاشتم رو پام . ابروهای میشا با تعجب بالا رفت و نگاهشو بین من و مهراب چرخوند و دستاشو از دست جفتمون بیرون کشید و طوری که فقط ما دو تا بشنویم گفت :
_
یه کم برین اونورتر خفه شدم .
اصلا این پسره کی بود که اینقدر رفته بود رو اعصابم ! و مهم تر از اون ... چه دلیلی داشت که بره رو اعصابم ....! واسه چی ورداشته بود با خودش آورده بودش . با لحن عصبی ای زیر گوش میشا گفتم :
_
که همکلاسیته ؟!...
میشا کامل به سمتم برگشت و چماشو ریز کرد :
_
تو مشکلی داری ؟!
_
جوری که نگاهت میکنه رو دوست ندارم ...
ایرویی بالا انداخت و با لبخند خاصی گفت :
_
پیاده شو با هم بریم پسرخاله ... اصلا دلیلی نداره دوست داشته باشی ، پس میتونی به دوست نداشتنت ادامه بدی ...
پوزخندی زدم و گفتم :
_
هه ...بهش گفتی ما آخر هفته نامزد میکنیم ؟!
رنگ نگاهش عوض شد و با اخم گفت :
_
نه ... دلیلی نداره بگم ... اینا همش موقتیه ...
جدی گفتم :
_
چه موقتی چه غیر موقتی باید بهش بگی ...
لحظه ای تو فکر فرو رفت ، انگار خودش هم حرفی که میزدم و قبول داشت اما داشت ازش فرار میکرد . این معنی خوبی نداشت ، معنی ش این بود که حتما دوست پسرشه که گفتن این موضوع بهش اینقدر سخته .
نگاهی به مهراب انداختم ، داشت با سیامک حرف میزد و حواسش نبود ، به میشا گفتم :
_
دوست پســ... ..؟!
سریع گفت :
_
بسه دیگه هامین ...
سرشو فرو کرد تو گوشیش تا نشون بده تمایلی به ادامه ی حرف در این مورد نداره .
نمیدونم چی شد که یه دفعه برعکس دیشب که با شنیدن موضوع صیغه اخمام تو هم رفته بود حالا با یاداوری اون موضوع ته دلم گرم شد ! انگار احساس میکردم تو یه مسابقه با مهرابم که اون موضوع کلی امتیاز منو از اون بیشتر میکنه ....البته امتیازای اصلی دست میشا بود که باید منتظر میموندیم ببینیم به کی میده تشون !
با کلافگی نشسته بودم...
مهراب زیر گوش میشا صحبت میکرد و میشا هم ریزریز میخندید.... داشتم پوست لبهامو میجویدم.... این پسره عجیب رو اعصابم بود ...
پرهام سقلمه ای بهم زد وگفت: این آقا خوشتیپه کیه ؟!
همین برای دوبله شدن عصبانیتم کافی بود اما سر صحبت باز کردن با پرهام باعث شد فوری از میشا بپرسم:
_
راستی میشا این پلیور و از کجا خریدیمش؟ پرهام ادرس پاساژ و میخواد...
میشا با تعجب به من نگاه میکرد ... منم بلند بلند برای پرهام توضیح دادم که منو میشا دوتایی باهم رفتیم خرید و این سلیقه ی میشاست و رنگش هم انتخاب جفتمون ... وحالا منتظر بودم میشا قیمت و ادرس پاساژ و به سوالی که پرهام ازپرسیدنش حتی روحشم خبر نداشت بهم بگه ... ویه لبخند پیروزمندانه به اخم های مهراب زدم!!!
میشا در ناباوری من ادرس و خیلی راحت داد و رو به مهراب گفت: همون قضیه ی توچال بود که برات تعریف کردم ...
مهراب لبخندی بهش زد وگفت: منظورت بانجی جامپینگه که پریدی؟
میشا: اوهوم.. پس فرداش رفتیم خرید... اون مانتو مشکی ام رو هم هامین با سلیقه ی خودش برام خرید...
دهنم باز موند ... یعنی اون مانتو رو برای مهراب پوشیده بود .... اونم رنگ مشکی؟ یعنی کرم و پس داده بود ... اوفففف!!!
ناهار و هر جوری بود خوردیم و کم کم بعضی از بچه ها خداحافظی کردن و رفتن . من یکی که غذا زیاد بهم مزه نداد نمیدونم چرا ! بعد از ناهار عسل پیشنهاد داد بریم رودخونه ای که همین نزدیکیاست .
جای قشنگی بود ، اطراف رودخونه پر دار و درخت بود و صدای رودخونه و آب و هوای خوب قشنگی شو تکمیل کرده بود . اما یه چیزایی رو نروم بود واسه همین نمیتونستم لذت کامل و از طبیعت ببرم ! ... من و پرهام و عسل با هم قدم میزدیم . مهراب و میشا جلوتر از ما قدم میزدن و صدای قاه قاه خنده شون بلند بود . پرهام بغل گوشم گفت :
_
مگه آخر هفته نامزدیتون نیست ؟!
و با چشم و ابرو به حالت معنی داری به میشا و مهراب اشاره کرد . پوزخندی زدم و گفتم :
_
تو که همه چیو میدونی ...
عمدا چیزی در مورد صوری بودن نامزدی نگفتم تا عسل که سمت دیگه م بود چیزی نفهمه . پرهام دوباره گفت :
_
اما تو ازش خوشت میاد ...
با اخم نگاهش کردم ، با لبخند ابرویی بالا انداخت به معنی اینکه کتمان کنی هم باور نمیکنم . اما من سعی کردم با یه پوزخند کتمان کنم . این طورام که پرهام میگفت نبود !
صبا و سیامک که پشت سرمون بودن بهمون رسیدن و سرمون به حرف زدن با اونا گرم شد . اما حواس من چند قدم جلوتر سیر میکرد . میشا چقدر انرژی داشت ، مدام در حال بالا پایین پریدن بود ! موبایل مهراب و گرفته بود و داشت داخلشو چک میکرد ، مهراب هم با خنده سعی میکرد گوشی و ازش بگیره . میشا پشتشو به مهراب کرده بود تا نتونه بگیره ، مهراب هم از پشت سر دستاشو دراز کرده بود که موبایل و بگیره ... مغزم داشت مخابره میکرد که این حرکت یه جورایی بغله ... داشتم به خورد کردن دندونای مهراب تو دهنش فکر میکردم که بخش منطقی مغزم سریع تر اقدام کرد و با صدای بلند صداش زدم :
_
میشا ! ...
میشا و مهراب هر دو به سمتمون برگشتن . گفتم :
_
من دارم میرم خونه ، تو با دوستات میای ؟!
نگاهی به مهراب انداخت و گفت :
_
ما هم بریم ؟!
مهراب با لبخند گفت :
_
اگه میخوای بریم ...
با لبخند خونسردی گفتم :
_
بهتره تو با آقا مهراب بیای ، چون فکر کنم میخوای یه حرفایی بهش بزنی ...
لبخندی به مهراب زدم و بی توجه به چشم غره ی میشا رو به بقیه ادامه دادم :
_
خوب بچه ها ، خیلی خوش گذشت ، خوشحال شدم از آشناییتون ...کاری نداری پرهام ؟!
همه باهام رفتیم سمت رستوران تا ماشینامونو برداریم . میشا دیگه ورجه وورجه نمیکرد و این خوب بود . ترجیح میدادم اگه دلش ورجه وورجه میخواد مثل پریشب تو تخت من باشه ! اهم ... نمیدونم چرا اخیرا افکارم اینقدر میرفت کوچه بغلی !
از دست میشا عصبانی بودم شدید . منو اوسگول خودش کرده ! هر چقدر هم که نامزدی صوری باشه حق نداره دو سه روز قبل از نامزدی دوست پسرشو ورداره بیاره جلوی من جولون بده . به خاطر همین حرصی که از دست کارش میخوردم تا اخر هفته سرمو به کار گرم کردم طوری که یه بارم ندیدمش . اون خریدی که مامان برنامه ریخته بود و هم نرفتم و کار و بهانه کردم و میشا با آذین و مارال رفت . حتی وقتی خود میشا زنگ میزد و در مورد اینکه همه چی داره جدی میشه گلایه میکرد و میخواست خودشو با حرف زدن با من سبک کنه یا احیانا همدردی ای ازم بشنوه هم باهاش سرد برخورد میکردم . عاشق چشم و ابروش که نشده بودم ....چشم و ابروش ؟! هومممم......وبزرگترین مشکلم همین بود ، افکار تحلیل نشده م ! ...اوپس !
****
متنفرم که با یه دست کت و شلوار شیری رنگ و کراوات همرنگش ، شیک و تر تمیز با یه دسته گل تو دست جلوی ارایشگاه به ماشین تکیه داده باشم و منتظر نامزد عزیزم که از قضا یه دوست پسر هم داره (!) باشم تا از آرایشگاه بیاد بیرون . گره ی کراواتمو کمی شل کردم . کاش میدونستم حکمت اینکه نیم ساعت منو جلوی در آرایشگاه بکارن چیه ! حقشه همین الان گازشو بگیرم و همه شون و قال بذارم . همه شون شامل اذین و مارال هم که داخلن میشد

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ساده :) سه‌شنبه 17 دی 1392 ساعت 20:20 http://000sade000.blogfa.com

مثه همیشه عالی :)
منتظر بعدیشم :)
زود فقط :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد