4 عکس دیدنی از حرف زدن در گوشی دو جغد!!

سلام.تصمیم گرفتم هرکسی که حرف دلی داره و می تونه بیانش کنه بهم اطلاع بده که باافتخار یه پست برای حرف دلش بزارم.بازبون دلتون می تونید هرحرفی که دارید بیان کنید اینجارو گنجینه ی حرفاتون بدونید خوشحال می شم.

سلام دوستان ورودتونو به سرزمین احساسهای رنگی خوش امدمیگم احساس هایی که گاهی تیره و گاهی روشن گاهی پرازارامشو گاهی پرازالتهابه احسا س هایی که بایدبرای زنده نگه داشتنشون هرازچندگاهی بهشون سربزنیم حالاباسرزدن به وب ماشایدماهم سهمی درتلنگرزدن و صله رحم کردن از احساستون سهمی داشته باشیم

سربازی

 از هر کس بپرسی سربازی خوبه یانه اگه اولین روزای خدمت باشه میگه نمیدونم ولی فکر کنم سخت باشه.

 

 از کسایی که وسطای خدمت سربازیشون هستند بپرسی میگن خوبه انشاءالله قسمتت بشه بیای با هم آش بخوریم (با خنده)

 

 اما وقتی از کسانی که سربازیشونو تموم کردن میپرسی میگن یادش بخیر چه روز و شبایی کنار رفیقامون حال میکردیم هم خدمت بود هم صفا هم عشق هم دوری هم غریبی هم ...

 

آره سربازی همه این خوبی و بدی رو داره بستگی به سرباز داره که چجوری بتونه این چند ماه خدمت رو برای خودش عذاب آور کنه یا اینکه...

 

بگذریم...

 

عصر ظهور,سربازی خوبه یا نه؟

 

تا حالا شده با خودتون فکر کنین اگر آقا امام زمان علیه‌السلام بیاد بهت بگه تو رو برای سربازی خودم انتخاب کردم چه حالی میشی...

 

میدونی امام زمان علیه‌السلام سرباز می‌خواد ولی سربازاش هی از سربازی فرار میکنن.

  

امام زمان علیه‌السلام به علی ابن مهزیار فرمودند:

من شبانه روز چشم به راه تو بودم چرا دیر پیش ما امدی؟ (دلائل الامامه ص541)

 

شنیدم هرکی این چهار عمل رو انجام بده انشاء الله در جمع منتظران و سربازای امام عصر قرار میگیره:

 

💠1- سعی در انجام واجبات (و اگر واجبی از او فوت شد بلا فاصله قضاشو بجا بیاره)

 

💠2- تلاش برای ترک گناهان (و اگر حرامی مرتکب شد بدون معطلی توبه کنه)

 

💠3- کسب شناخت نسبت به حضرت

💠4- ترویج و تبلیغ معارف مهدوی از راههای معقول و مشروع

 

( مبادا ماهم آقامونو چشم به راه بذاریم واز سربازی فرار کنیم)

 

 

غم

 

غمگینم همانند... 
دخترک گل فروش 
ک پشت چراغ قرمز بم گفت ، 



این شاخه را بخر...باور کن 
ک با خون خودم رنگ شده

 

غمگینم همانند... 
سربازی... 
که وقتی از سربازی 
برگشت...معشوقش مادر 
بود...

 

غمگینم همانند... 
آدمی ک از بهترین 
دوستش خنجر خورد... 




اما بخاطر رفاقت 
تلافی نکرد...

...


غمگیــنم همانند.

پدر پیری که بالای تخت بیماریش بجای نجوای مهربانی ، دعوا برسر ارث و میراث ، قبل از مرگش را تحمل میکند!!


غمگینم همانندِ

ماه در تاریکیِ شب که ابر سیاه ، رویش را پوشاند


غمگینم همانندِ

مردی سالخورده که جوانییش را برای خوشبختی فرزندانش گذاشت و اکنون از پس شیشۀ کدر خانۀ سالمندان حسرت دیدار عزیزانش را دارد.


غمگینم همانندِ

آن کشاورزی که تمام محصول زمینش را آفت زد.


غمگیــنم همانندِ.

خاطرات کهنه ای که دگر فرصت تکرار ندارند.


غمگیــنم همانندِ.

پرنده ای در قفس که به شوق دانه ای اسیر صیاد شد


غمگیــنم همانندِ

دلی که داغ دید ، چشمی که از نگاهی محروم شد و اشک جایش را گرفت ..


غمگینم همانند... 
خودم ، 






که مادرم هم ترکم کرد ، 
خدایا دیگر از کسی انتظار 
ماندن ندارم...

 

غمگیــنم همانندِ.

حسی که در غروب جمعه به سراغمان می آید...

 

غمگیــنم همانندِ.

یک پنجره باز رو به غروب خورشید..

 

غمگیــنم همانندِ.

یک مادر برای پسرش که به سربازی میرود...


غمگیــنم همانندِ.

روزهایم که برام مثل شبهایم سیاه ست ...


غمگیــنم همانندِ.

جوجه ای که مادرش شام شب مهمانها شد...


غمگینم همانند... 
خدایی ، 




که بنده اش مدتهاست 
فراموشش کرده...

 

غمگیــنم همانندِ.

پرنده ای که از قفس آزاد شده اما پرواز یادش رفته !

 

غمگیــنم همانندِ.

تمام نا تمامهایی که با تو میتوانست تمام شود ... 
ولی افسوس که نشد...

 

غمگیــنم همانندِ.

رویای خودم... 
رویایی که توی آن هیچوقت بر نمیگردی...

 

غمگیــنم همانندِ.

فرشته ای که فقط گناهانمان را مینویسد و در حسرت نوشتن یک خوبی مانده است...

 

غمگیــنم همانندِ.

تو ... 
تو یی که به خاطر من از همه چیز گذشتی... 
و من نتوانستم خوشبختت کنم... 
متاسفم بهترینم...

 

غمگیــنم همانندِ.

پـدرم کـه انـتـظار دیـدن مـن پـیـرش کـرد... 

 

غمگینم همانند... 
یک عاشق ، ک 


معشوقش ، حتی یک 
خط از عاشقانه هایش 
هم نخواند...

 

غمگیــنم همانندِ.

خودم که وصیت کردم... 

قبر منو بزرگ بسازین....

چون یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم.....!

 

غمگینم همانند: 

کسی که  
هیچ نگاهی 
دگر دلش را نملرزاند............

 

غمگیــنم همانندِ.

جـوانی کـه مـرگ جـزء آرزوهـاش شـده ...


غمگینم همانند... 
بچه های طلاق... 






که دیگر نه چشم دیدن مادر 
را دارند...نه پدر را...

 

آهای خداااا... 




هیچی خواستم بیاد بیاری ، 
منم بندتم...

 

غمگینم همانند... 
جوانی ، ک بیاد ندارد ، 




آخرین خنده اش را...

 

غمگیــنم همانندِ.

جـوانی کـه دلـش را بـا تـمام آرزوهـایش زنـده بـه گـور کـرد ...

 

غمگیــنم همانندِ.

خدا ... که دیشب  
با تمام عظمتش 
صادقانـه اعــتراف کرد : 
دیگر کـــاری از دسـتم بر نمی آیـد...

 

غمگیــنم همانندِ.

بی گناهی که به اجبار بالای دار میرود...

 

غمگینم همانند... 
کویری...که مدتهاست ، 
یک قطره باران هم


غمگیــنم همانندِ.

سلامی که با خداحافظی جواب داده شد...


غمگینم همانند... 
پروانه ، 




که حتی شمع هم عشقش 
را درک نکرد و گفت بیچاره فراموش میشوی...

 

غمگیــنم همانندِ.

صورتی که نمیخندد ...


غمگیــنم همانندِ.

گدایی که نون شب برای خوردن ندارد...

 

غمگیــنم همانندِ.

هر شب... 
هر شبی که فکر تو رهایم نمیکند...

 

غمگینم همانند... 
کسیکه سالگرد ، دوستی اش 
را تنهایی 



جشن میگیرد...

 

غمگیــنم همانندِ.

جوانی که دیگر پیر شده...

 

. غمگیــنم همانندِ.

یک بوسه... 
با طعم خداحافظی ..


غمگیــنم همانندِ.

فندکی که گازش تمام شده و نمیتواند سیگاری را برای صاحبش روشن کند که خاطراتش را دود کند ....

 

غمگینم همانند... 
پدرم ک هر روز 
با دیدن من ، 



آتش در دلش برپا میشود...

 

غمگیــنم همانندِ.

سیگاری که خشک شده و هیچکس میل کشیدنش را ندارد....

 

غمگیــنم همانندِ.

نفسی که هیچوقت بالا نیامد تا زندگی را به رفیقم دهد... 
او مرد....

 


غمگیــنم همانندِ.

پدر بزرگم که مرگ مادر بزرگم او را از پا در آورد...

 


غمگیــنم همانندِ.

نگاه آخر یک مادر قبل از اعدام پسرش...

 

غمگینم همانند... 
مادری ، که پسرش 

جلوی چشمانش ، 

سیگار بدست 

راه میرود...

 


غمگیــنم همانندِ.

یتیمی که به او ، 
فُحشِ پدر 
داده کسی...

 

غمگیــنم همانندِ.

پدر شهیدی که مدتهاست دلش برای پسرش تنگ شده...

 


غمگیــنم همانندِ.

نخلستانی که نخلهایش در جنگ به آتش کشیده شده...

 

غمگینم همانند... 
دختری که ، 
بخاطر فردی که 



فاحشه می نامدش ، 
زندگیش تباه شد...

 


غمگینم همانند... 
پدرم ، آن هنگام که فهمید 



سیگار میکشم... 
لبخند تلخی زد وگفت: 
سیگار داری؟؟؟

 

غمگیــنم همانندِ.

بی گناه ترین مجرمی که پای دار میرود...

 

غمگیــنم همانندِ.

آخرین سرباز جوخه که مرگ تمام یارانش را از نزدیک دیده....


غمگینم همانند... 
جوجه اردک سیاه ، 






که حتی مادرش هم اورا 
پس زد...

 

غمگیــنم همانندِ.

یک کلاغ که آرزوی سفید شدن را با خود به گور میبرد..

 

غمگیــنم همانندِ.

ابرهایی که گریه میکنند و اشکهایشان انسانها را شاد میکند...


غمگیــنم همانندِ.

رودخانه ای که مرداب میریزد و از دریا فاصله دارد...


غمگیــنم همانندِ.

تنها ترین آدم روی زمین که از همه جا دل کنده...


غمگیــنم همانندِ.

پسری که از لرزش دست پدر پیرش غمگین است...


غمگینم همانند... 
پدری که ، 




فرزندش از گشنگی مرد ، 
اما برادرش ازحج برگشته 
بود...

 

غمگینم همانند... 
دلت وقتی تاوان 
شکستن دلم را ، 


با رفتن 
او داد...


غمگیــنم همانندِ.

شهری که  
این روزها 
آوار کرده زلزله 
تمام هستی اش را

 


غمگیــنم همانندِ.

خورشید که تا بی نهایت تنهاست

 

غمگینم همانند... 
جمعه ای که هیچ کس 
چشم دیدنش را ندارد...


غمگیــنم همانندِ.

درختی که ریشه های زخمیش را با تبر قطع کرده اند..


غمگیــنم همانندِ.

مادرم... 
مادری که مدتهاست مرا ندیده است...

 


غمگینم همانند... 
دختری که بخاطر ، 
تهیه مواد پدرش... 





تنش به حراج گذاشته شد...

 

غمگیــنم... 

برای ... شدم ... ... ، َ آمد!!

 

غمگینم همانند... 
جنگلی ، که کبریتی 
که سبب آتشش شد... 





از چوب درختان خودش بود...

 

غمگینم همانند... 
پسری ، که عشقش... 
بخاطر 




پول از او گذشت.

 

غمگیــنم همانندِ.

یک پنجره تنها رو به دریایی که حتی توی ساحلش کسی قدم نمیزند...


غمگیــنم همانندِ.

ناخدایی که کشتی خودش را به خاطر اعتیادش فروخت...


غمگیــنم همانندِ.

قماربازی که منو باخت و رفت...!!!

 

غمگیــنم همانندِ.

یک عروس که دامادش را در شب عروسی تصادف کرده از دست میدهد...


غمگینم همانند... 
پدری که دهمین فرزندش 
هم ، 




دختر شد...

 

غمگیــنم همانندِ.

مـسجدی کـه مـومـنانش بـــه جـای “عـبادت“ کـفشهای نـمازگـزاران را سـرقـت مـیکـنند...

 

غمگیــنم همانندِ.

رودخانه ای که تمام ماهیانش به خاطر آلودگی آب مردند....

 

غمگینم همانند... 
روزی ک با اشک ، 
به دیدنم میایی... 
اما جز مشتی اعلامیه ی 
ترحیم چیزی نیابی...

 

غمگیــنم همانندِ.

یک سرباز که برای دیدن مادرش لحظه شماری میکند...


غمگیــنم همانندِ.

پدری که برای خوانواده اش سالها زحمت کشید و آخر راهی خانه سالمندان شد...

غمگیــنم همانندِ.

مرغ عشقی که جفتش از قفس فرار کرده...


غمگینم همانند... 
خدایی... 







که باز بنده اش توبه 
شکست...

 

غمگینم همانند... 



عاشقی که معشوقش با 
دیگری ره به سوی حجله 
میپوید...

 

غمگیــنم همانندِ.

یک کودک که برای دیدن مادرش .مادری که مدتهاست مرده لحظه شماری میکند...


غمگیــنم همانندِ.

همان پدر که بعد از مرگ همسرش تمام داراییش و یادگارییش تنها فرزندش بود که حالا او را هم دیگر ندارد...


غمگیــنم همانندِ.

نگاه آخر یک عاشق به معشوقش... 
معشوقی که دیگر عاشقش نیست...

 

عاشقانه های آسمانی

 یه دختر خاله دارم اسمش مرضیه ست!

۹ ساله با یک روحانی ازدواج کرده

و خیلی خوشبخته!

هروقت مرضیه منو میدید

از عاشقانه های خودشو

شوهرش برام تعریف میکرد!!!

اونموقع من مجرد بودم

ولی با اشتیاق به حرفاش گوش میدادم!

جوریکه تک تک اون عاشقانه ها تو ذهنم حک شده!

دنبال مردی میگشتم

که منم با اون عاشقانه هایی رو

تجربه کنم!

اما.....!

عاشقانه های هر زوج

رنگ خاص خودشو داره!

یکی از عاشقانه های مرضیه

این بود که شوهرش اسم مرضیه رو

تو گوشی خودش کبوتر عاشق ۲

ذخیره میکنه و بدون اینکه مرضیه بفهمه

اسم خودشو تو گوشی مرضیه

کبوتر عاشق ۱ ذخیره میکنه...!

برام خیلی جالب بود

که یک روحانی بعد چند سال زندگی مشترک

و با وجود داشتن بچه

هنوز که هنوزه اینجوری شیطنت کنه....!

این خاطره تو ذهنم میمونه!

ازدواج که میکنم

تو همون اوایل عقدمون

میرم یواشکی تو گوشی شوهرم

تا اولا ببینم اسمم تو گوشی همسرم

چی ذخیره شده؟

دوما اینکه یه اسم مشترک

(مثل کبوتر عاشق ۱-۲)

مخفیانه بذارم تو گوشیامون!!!

گوشیشو با ذوق برمیدارم

میرم داخل صندوق ورودی

چشمم به یه اسم میخوره

که مطمئنم من نیستم!!!

صندوق ورودی رو تا آخر نگاه میکنم!

اسمی جز اون اسم نمیبینم!

گزینه خواندن پیام رو میزنم

تا ببینم آیا صاحب اون اسم منم؟ 

پیامو میخونم:

الهی قربونت برم من!

خسته نباشه آقام!

دیدم پیام مال خودمه!!!

اما این دیگه چه اسمیه؟؟؟

فکر میکنین اسمم

تو گوشی شوهرم چی بود

" د - حسین "

اسمم تو گوشی شوهرم

"د حسین" ذخیره شده بود!

یذره ناراحت میشم!

آخه دنبال اسمی مثل:

نازم، گلم، خانومم و نازنینم میگشتم....!

تو دلم میگم:

آخه چرا این اسمو گذاشته؟؟

نه اول اسمم "د" داره

نه فامیلیم حسینیه!!!!

یهو یاد سلام دادن همسرم میفتم!

اکثر اوقات پشت تلفن

بهم میگه:

السلام علیک

یا بنت الحسین علیه السلام

آخه من سیده هستم!

" د - حسین "

یعنی "دختر حسین علیه السلام" 

قلبم میفته!

چه اسم سنگینی گذاشته روم!

گوشیمو از جیبم درمیارم!

اسم همسرم که تو گوشیم بود

پاک میکنم و بجاش میذارم:

" د - حسین "

ینی " داماد حسین علیه السلام "

خیلی جالبه نه؟؟؟

اشتراک اسمی من و همسرم

کبوتر عاشق ۱ و ۲ نشد!!

اشتراک اسمیمون شد

" د - حسین "

تفاوت عاشقانه ها با هم یعنی این!

ائمه هم گفتند

و علم الان ثابت کرده

که اسم رو انسان خیلی تاثیر میذاره

مواقعی که یذره از همسرم دلخورم

و میخوام بهش پیامکی بدم

که در اون ناراحتیم نمایانگره!

با دیدن اسم "د - حسین"

قلبم میگیره!!!

گاهی اشکم میریزه!

به خودم میگم:

"داری چیکار میکنی دختر حسین؟

میخوای با داماد حسین

بد صحبت کنی؟؟؟

پیامو پاک میکنم

و دیگه هیچی نمینویسم...!

بنظرم آدم باید به اسمی که

برای همسرش انتخاب میکنه

معتقد باشه...!

مثلا اگه اسمشو میذاری

"گلم" چرا کاری میکنی که

گلت با حرفت پژمرده بشه هوم؟

همسرشهید بابایی

 قهربودیم درحال نمازخوندن بود...

نمازش که تموم شد هنوزپشت به اون نشسته بودم...

کتاب شعرش رو برداشت وبایه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...

ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!

کتاب وگذاشت کنار...بهم نگاه کردوگفت:

"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه هاسکونت کرد!!!!

بازهم بهش نگاه نکردم....!!!

اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....

"گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....

بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند..."

دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟

گفتم:نـــــــه!!!!!

گفت:"لبت نه گویدو پیداست می گوید دلت آری...

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."

زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....

دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...

بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...

خداروشکرکه هستی....

 

دیدگان معتاد^____^

چند روز پیش یکی برام یه مثالی زد خیلی جا خوردم 

داشتم با یکی حرف میزدم در مورد حجاب

 میگفتم که چرا ما ایرانی ها وقتی یکیو تو خیابون میبینیم که بی حجابه چرا هممون "بلا نسبت بعضی ها" چشممون میوفته دنبالش 

چرا اینقدر چشمامون مریض شده چرا این طوری هستیم 

چرا خارجیا که هر روز بی حجاب میرن بیرون این چیزا براشون پیش نمیاد 

چرا چشمای اونا مریض نیست ولی چشمای ما این طوریه 

میدونین چه مثالی برام زد ؟؟

بهم گفت فک کن وقتی یه روستایی از روستا بلند میشه میاد توی یه شهری مثله تهران که هواش الودس 

هی سرفه میکنه 

فکر میکنه مریض شده 

میبینه که همه اونایی که اهله شهر هستن توی هوای الوده شهر دارن به راحتی نفس میکشن 

ولی در صورتی که اون روستایی مریض نبوده و در اصل همه ادمایی که توی شهر زندگی میکنن مریضن 

این دقیقا ربط داره به حجابی که توی خارج وجود داره و توی ایران 

ما ایرانی ها دقیقا مثه همون روستایی مریض نیستیم ولی وقتی به الودگی میخوریم و سرفه میکنیم فکر میکنیم که مریضیم 

در صورتی که اون خارجیا به مریضیشون عادت کردن و ما فکر میکنیم که چون اونا سرفه نمیکنن پس مریض نیستن 

دقت به این بکنید که عادت توی بعضی چیزا خیلی بده 

و توی بعضی چیزا خوب 

حرف آخر :

بانوی عزیز مبادا باپریشانی گیسوانت دل مردی را بلرزانی 

شاید "دل" او دار و ندار کس دیگری باشد^___^

همدم،همراه،همسر

 عزیزدردانه شوهرش بود. نمی گذاشت آب تکان بخورد توی دل زنش. از احترام و محبت چیزی کم نداشت توی خانه آن مرد. گرچه زیبا نبود، قدبلند نبود، خانواده اش خیلی پایین تر از خانواده همسرش بودند و خیلی اختلافات معنایی دیگر.

یک روز بالاخره، یک آشنا کشیدش کنار و پرسید چه شد که این مرد اینقدر هوایت را دارد؟ چه کار کردی که اینقدر خاطرخواهت شد. گفت ازدواجمان که هدیه خدا بود. ولی بعد ازدواج همه تلاشم را کردم تا نعمتی که خدا داده را حیف نکنم. شدم زن زندگی و حالا مرد بی توجه به ظاهر و تحصیلات، عاشقانه می پرستدم. بعد فکری کرد و گفت:

تازه عروسی کرده بودیم. یک روز دخترخاله هایم قرارگذاشتند که بیایند دیدنم. اولین بار بود که به خانه ام می آمدند. به همسرم گفتم میوه و شیرینی بخرد برای پذیرایی.

آمد خانه با یک جعبه پرتقال ریز. فقط همین. ماندم چه کار کنم؟ به رویش بیاورم یا نیاورم؟ دوباره بفرستمش بیرون یا نه؟ سوال کنم یا نه. زدم به در بی خیالی و فکر کردم با همین وسایل توی خانه چطور از مهمان ها پذیرایی کنم. پرتقال ها خیلی ریز بود و نمی شد گذاشت جلو مهمان. آبشان را گرفتم. آرد و شکر و روغن هم داشتیم. خودم کیک پختم. اولین مهمانی عصرانه من با کیک و آب پرتقال برگزار شد و لبخند هم از لب هایم نیفتاد.

از فردا رفتار این مرد با من عوض شد!

بعد گفت: حالا فهمیدم که آن روز میخواست امتحانم کند. سربلند که بیرون آمدم، تصمیمش را برای همه روزهای بعدی زندگی گرفت. شدم تاج سرش.

احساس یا اموال! !!!!؟؟؟؟

 الهي قمشه ای 

تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی

 ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی 

 اون روز چه لباسی می پوشی؟ 

چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟ 

با چه ماشینی گردش می کنی؟

 کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟ 

شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه.

 وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه.

 برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه .

دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...

 خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه.

طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه.. 

همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی.

 اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.

 شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند..... 

ما با احساس زنده هستیم نه با اموال. 

قدر همدیگه رو بدونیم 

یاحق^____^

قلب دور،قلب نزدیک مسئله این است!!!!!!

 استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد... 

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند. 

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ 

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند. 

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است. 

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ 

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود. 

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند! 

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد