❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

انتی عشق 6

انتی عشق6

 

 

 

توقع داشتم صورتش تو هم بره و چندشش بشه... اما براش مهم نبود. احتمال میدادم که تا عمر داره اون ژاکت و تنش نکنه.
از فکرم خنده ام گرفت و هامین هم رفت تا یه چیزی برای تناول پیدا کنه... سرمو رو بالش پرت کردم . جلوی ندا خیلی بد خیط شدم. اون از مهمونی... اینم از الان...
ساعت از ده گذشته بود که نزدیک خونه رسیده بودیم.
از اینکه براش مزاحمت ایجاد کرده بودم وگردششو بهم زده بودم ... یه جورایی عذاب وجدان داشتم. حس میکردم باید این قراری و که بهم زده بودم و جبران میکردم.
سر کوچه با هم از تاکسی پیاده شدیم.
هامین لبخندی بهم زد وگفت: یادم باشه یه مانتو برات بخرم...
-
خوب منم یه ژاکت بهت بدهی دارم...
هامین لبخندی زد وگفت: اگه رفتیم خرید جبران کن...
با نهایت پررویی گفتم: من پس فردا وقتم ازاده...
ابروهاشو بالا داد وگفت: منم که کلا وقتم ازاده... و لبخندی نثارم کرد وگفت: اتفاقا دوست دارم یه گشتی توی پاساژای تهران بزنم...
-
باشه... پس فردا ساعت چند؟
هامین: عصر خوبه؟ برای شام؟
-
شام؟ فکر کردم یه خرید ساده است؟
هامین:هرجور خودت راحتی...
-
منهای شام.... یه خرید و یه گشت زدن ساده ... در نهایت هم یه بستنی.... فالوده شیرازی با اب لیموی فراوون...
هامین لبخند عمیقی زد... نگاهش رنگ یه خاطره ی ترش و خوش طعم و داشت.خاطره ای که سر کوچه ی ما یه بستنی فروشی باز شده بود و هر روز هر روز فالوده شیرازی میخوردیم...
هامین:روز خوبی بود.
شاید به تلافی اون خاطره و سلیقه اینو گفت. وگرنه دوندگی تو بیمارستان و بدحالی من کجاش میتونست خوب باشه.
چیزی نگفتم ودستشو به سمتم دراز کرد وگفت: شب بخیر...
دستشو گرفتم وگفتم: به خاله و عمو رسول سلام برسون... خداحافظ...
تا دم خونه رفتم... خواستم درو باز کنم که دیدم هنوز ایستاده. باز هم سرمو براش تکون دادم و اونم سوارتاکسی شد و رفت.
کلید و داخل قفل انداختم که حضور یه نفر وپشت سرم حس کردم...
با ترس سرمو به عقب چرخوندم. چهره ی منفور عرفان جلوم ظاهر شد.
با حرص گفتم: اینجا چی کار میکنی؟
عرفان: زمین خداست... وایستادم...
-
اینقدر وایسا که علف زیر پات سبز بشه...
و رومو برگردوندم تا در و باز کنم که استین کاپشنمو کشید ومنو به سمت خودش چرخوند وگفت: خوش گذشت؟
-
به تو ربطی داره؟
عرفان با صدای خفه ای گفت: با پسرای خوشگل موشگل بیرون میری... خوبه... خوبه.... خوش سلیقه شدی....
-
به کوری چشم تو بودم... حالا هم برو رد کارت... برو تا جیغ نزدم همه ی همسایه ها بریزن سرت...
یه کمی نزدیک تر اومد و منم تو بغل دیوار بودم... دهنش بوی گندی میداد. چشمهاش زیر تاریک و روشن کوچه هم مشخص بود چقدر سرخه... با عصبانیت گفت: صدای جیغ هاتم باید قشنگ باشن...
دستهامو مشت کردم وگفتم: برو گمشو ... برو تا نزدم لهت کنم...
عرفان: تو؟ تو بزنی منو له کنی... چه کسی.... خانم کوچولو... قرعه ات به نا م منه.... نمیذارم به همین راحتی ازچنگم در بری... بالاخره خودتم کوتاه میای...
-
من کوتاه بیام؟فکر کردی مغز خر خوردم که با توی مفنگی علفی باشم؟
عرفان: هر خری که این زر زرا رو کرده میخواسته منو بد نام کنه... وگرنه باباتو دوباره بفرست تحقیق...
-
اره جون خودت.... از قیافه ات نشئگی می باره... اگرم دیدی بابام اومد و دنبال زندگی تو و کس و کارت گشت فقط بخاطر عزت و احترامی بود که واسه ی داییت داشت... وگرنه تو از نظر هر ادم سالم عقلی رد شده ای.. برو به فکر دوا درمون باش شاید بعد این یه فرجی شد....
عرفان با غیظ گفت: اگه جوابم کنی بدبختت میکنم...
-
منو تهدید نکن... برو خودتو درست کن...
عرفان با صدای بلندی گفت: من تا تو رو نگیرم ولت نمیکنم...
-
صداتو بیار پایین.. نصف شبی ابرومو بردی... برو تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعت کنه...
عرفان: منو از پلیس نترسون.... عین ادم اومدم خواستگاریت... چی کمتر از اون شاه پسر پوفیوزم؟
-
اولا حرف دهنتو بفهم.. ثانیا... منم عین ادم بهت گفتم قصد ازدواج ندارم.... که اگرم داشته باشم با تو یکی ازدواج نمیکنم... ثالثا اون مواد لعنتی و بذار کنار واسه ی زندگی خودت ... حداقل بار دیگه که رفتی خواستگاری کس دیگه بگی که سالمی.... درستی...
عرفان با یه لحن ملتمسانه و کش دار گفت: تو با من باش ... من بخاطر تو هم که شده ترک میکنم...
دیگه ظرفیت کنترل اعصابم فیکس پر فول شده بود. هرچی من هیچی نمیگفتم ...
-
بس میکنی یا نه؟ هر چی من میگم نره... این میگه بدوش....
عرفان جلوتر اومد و دستهامو گرفت و کاملا چسبوندتم به دیوار... درحالی که با دهنش به سمت لبهام میرفت با زانوم یه ضربه ی محکم به زانوش زدم و با یه حرکت دستشو پیچوندم و نقش زمینش کردم.
مرتیکه ی عوضی...
عرفان در حالی که ناله میکرد گفت: جواب این کارتو می بینی... یه لگد دیگه هم به پهلوش زدم وگفتم: بار اخرت باشه نصف شبی جلو راهم سبز میشی....
عرفان مسخره درحالی که روی زمین نشسته بود گفت: یعنی روز بیام اشکال نداره؟
کلید و توی در انداختم و دیگه محلش ندادم.
وارد خونه شدم و در وبستم. نفس نفس میزدم. دلم میخواست خرخره اشو بجوم پسره ی دیوانه ی روانی.
با دیدن بابام که داشت وضو میگرفت انگار... لبخندی زد م و به سمتش رفتم و از پشت دستهامو جلوی چشمهاش گذاشتم...
صورت بابا رو بوسیدم وگفتم: خوبی پرویز خان... چه خوش تیپ شدی...
بابا منو چرخوند و مقابل خودش نگه داشت وگفت: به به میشا خانم... خوش میگذره؟ تنها تنها خوش میگذرونی خانم خانما؟
یه لبخندی بهش زدم ودعا به جون مارال کردم که از اتفاقی که افتاده بود چیزی بروز نداده بود.
بابا پرسید: چیه؟ چرا اینقدر سرخی بابا جون؟
-
هیچی بابا جون... یه خرده عصبانی شدم...
بابا: از چی بابا؟
-
هیچی این راننده تاکسیه دندون گرد بود...
بابا متعجب پرسید: مگه با هامین نیومدی؟
-
خوب چرا...
وای چه سوتی گنده ای... خوب مرض گرفته چرا دروغ میگی وقتی بلد نیستی؟ نمیخواستم بابا نگران بشه که یه پسر معتاد مفنگی دنبالم افتاده... وگرنه بدم نمیومد که یه تنبیه درست وحسابی بشه تا به خودش جرات نده که بیاد جلو راهم و بگیره.. اگه بابا با دایی عرفان دوستهای قدیمی نبودند الان مجبور نبودم که دروغ بگم...
یه اهم کردم وگفتم: خوب با هامین با تاکسی اومدم دیگه... حالا ولش کن بابا جون...
بابا موهامو بهم ریخت وگفت: تا منو داری غم نخور... مگه من مرده ام که تو حر ص و جوش بخوری... خودم همیشه پشتتم... یه ندا میدادی میومدم نفله اش میکردم...
-
بابا دور ازچشم مامان بلبل میشی ها....
بابا خندید و گفت: امان از دست تو دختر...
و درحالی که اذان واقامه روزیر لب زمزمه میکرد لبخندی بهم زد و منم وارد خونه شدم. یه احساس بدی داشتم از دروغ مزخرفم... اصلا گناهم گردن عرفان... من نمیخواستم مامان وبابا نگران بشن... وگرنه...
چه خوب بود که بابا مثل یه کوه پشتم بود.
نفس عمیقی کشیدم وبه اشپزخونه رفتم... مامان حواسش به من نبود. یه پخ خ خ خ کردم و یه جیغ بلند بالا شنیدم و صدای قهقهه ی خودمو مارال که فضای خونه رو پر کرد.

 


در حالیکه توی اون تیشرت آستین کوتاه به خودم میلرزیدم سوار تاکسی شدم . ژاکتم تن میشا مونده بود . البته اون بیشتر از من بهش احتیاج داشت چون بدجوری میلرزید . نگاهمو انداختم به خیابون و به فکر فرو رفتم . یکی از مهمترین کارهایی که تو این چند روز میخواستم انجام بدم این بود که با میشا در مورد برنامه های مامان در باره زندگیمون صحبت کنم و متقاعدش کنم که این کار شدنی نیست و من تمایلی بهش ندارم . چون با شناختی که از مامان داشتم میدونستم که حرف زدن باهاش فایده ای نداره . تمام ترسم از این بود که همونطور که مامان گفته بود میشا بهم علاقمند شده باشه ، اما با رفتارایی که از میشا میدیدم ، خصوصا امروز ، میشد حدس زد همه ی اون حرفا نقشه های مامان بوده . در هر صورت امروز هم تموم شده بود و تا الان موقعیتش پیش نیومده بود که با میشا حرف بزنم . اما همین روزا بالاخره موقعیتش پیش میومد . هر چند اون ترس اولیه در مورد میشا تو من از بین رفته بود . اینکه یه دختر زشت جیغ جیغو باشه ...زشت نبود ، جیغ جیغو هم نبود اما لجباز چرا ! اخلاقش هم تعریفی نداشت اما من به طرز عجیبی از اخلاق تخسش خوشم اومده بود و موجب سرگرمیم شده بود . با این فکر خنده ای رو لبم اومد . اینقدر کیف میداد آدم میشا رو بچزونه ...همه ی رفتارا و حالتاش بچه گونه بود . یه لحظه فکر کردم که اگه این بچه بشه زنم چی میشه ، اما با تعجب دیدم که همچین بدم هم نمیاد . در این مورد که از پس خونه داری و شوهر داری و بچه داری بر نمیاد که شکی نیست . قسمت جذابش فقط اینه که زنای وحشی و یه دنده یه چیز دیگه ن .
به اینجای افکارم که رسیدم دوباره یاد جسیکا افتادم ، نقطه ی مقابل میشا ! آخرین باری که به عباس زنگ زده بودم خبری ازش نداشت . شاید باید یه دوست دختر جدید پیدا میکردم تا دیگه هر چی که شد بی برو برگرد یاد جسیکا نیوفتم . اما بهترین کار برای من در حال حاضر این بود که حواسمو رو کار متمرکز کنم . دوست داشتم وقتی کارای شرکت روبراه شد یه خونه ی کوچیک هم واسه خودم بگیرم تا کمی از زیر ذره بین مامان بیام بیرون . نه فقط به خاطر اینکه دوست دختری که هنوز نداشتمو ازش پنهون کنم . به این دلیل که برام سخت بود بعد از اینهمه سال استقلال حالا دوباره برگردم به جایی که مامان برای همه ی لحظه هام تصمیم بگیره .
آخر شب پرهام ماشینمو برام اورد و منم ازش دعوت کردم بیاد تو . مامان بهش اصرار کرد برای شام بمونه . بابا هم خیلی باهاش گرم گرفت اما بعد از رفتنش بهم گفت میسپره امارشو در بیارن که ببینه ریگی تو کفشش نباشه . هر چند من خودم به پرهام اعتماد داشتم اما بابا معتقد بود که تو این دوره زمونه آدم به چشمش هم نباید اعتماد کنه .
موقعی که پرهام میخواست بره تو حیاط یواشکی بهم گفت شماره ی مارال و بهش بدم . چپ چپی نگاش کردم و گفتم :
_
دست وردار پرهام ...مگه نمیبینی خودش دوست پسر داره ؟!
قیافه ی شکست خورده ای به خودش گرفت و بعد انگار فکر بکری به کله ش رسیده باشه سریع گفت :
_
میگم ...اگه اسم شرکتمون و بذاریم مارال ، اونوقت مارال دوست پسرشو ول میکنه با من دوست شه ؟!
قهقهه ای زدم و گفتم :
_
خدا شفات بده پرهام ...
_
به جون تو تا حالا دختری اینجوری به دلم ننشسته بود ...
_
تو اول برو جواب اون دوست دخترای دیگه ت و بده بعد بیا سراغ این یکی ...
فکر نمیکردم مارال اینقدر نظر پرهام و جلب کرده باشه ، در این که دختر دوست داشتنی ای بود و دارای پتانسیل اینکه آدمو تو یه نگاه جذب خودش کنه شکی نبود . اما به نظرم پرهام دیگه شورش کرده بود . تا خودش شخصا تو گوشیمو نگاه نکرد قانع نمیشد که شماره شو ندارم .
با رفتن پرهام منم رفتم بخوابم . البته قبلش یه اس ام اس به میشا دادم که :
_
سر قولی که واسه مانتو بهت دادم هستم ، هر موقع وقت داشتی خبرم کن
در واقع خرید مانتو بهانه بود . دنبال یه فرصتی بودم که با میشا حرف بزنم . اینطور که معلوم بود منتظر موندن برای جور شدن فرصت چندان نتیجه ای نداشت و باید خودم برای ایجاد فرصت اقدام میکردم . شک نداشتم الان وقتی اسممو رو گوشیش ببینه شوکه میشه ، چون وقتی تو بیمارستان خواب بود شماره مو تو گوشیش سیو کرده بودم و باهاش به گوشی خودم زنگ زده بودم تا شماره ش برام بیوفته . چند لحظه بعد جواب داد :
_
منم باید برات ژاکت بگیرم ، فردا شب خوبه ؟
اینم از موقعیت ! سریع نوشتم : خوبه ، تا فردا .... و گوشیمو سایلنت کردم چون بدجوری خوابم میومد .
با اینکه در مورد پرش ارتفاع گند زده بودم اما نمیشد گفت روز بدی داشتم . به هر حال پسر چهارده ساله نبودم که به خاطر اصطلاحا ضایع شدن جلوی جمع خجالت زده بشم . از نظرم چندان مسئله ی حادی نبود . با هم بودنش برام قشنگ بود و این باهم بودنه به ناکامی تو پرش میچربید .اون روز با همه ی استرساش ، با این که سرم گیج رفت ، با اینکه میشا حالش بد شد ، با اینکه مجبور بودم چند ساعت با نگرانی توی بیمارستان باشم روز بدی نبود به این دلیل که هنوز سرمو نذاشته بودم رو بالش که خوابم برد .
روز بعد تا عصر شرکت بودم . هنوز درگیر تدارکات اولیه و استخدام بودیم . اما از صدقه ی سر بابا مشتریامون هنوز شرکت راه نیوفتاده از راه رسیده بودن . اولین قرارداد و بستیم و قرار شد تا اماده شدن شرکت کارا رو بین خودم و پرهام تقسیم کنیم و ببریم خونه انجامش بدیم . و تا اخر این هفته کارای نیمه کاره رو تموم کنیم تا از اول هفته ی بعد شرکت رسما راه بیوفته .
عصر که برگشتم خونه با وجود خستگی قرارم با میشا رو یادم بود . قرارمون ساعت هفت بود . سریع یه دوش گرفتمو بعد از لباس پوشیدن وقتی خیالم از تیپم راحت شد خونه رو به قصد خونه ی عمو پرویز ترک کردم . مامان وقتی فهمید با میشا قرار دارم حسابی ذوق کرد . بیچاره نمیدونست نیتم از این قرار اینه که کاسه کوزه شو به هم بریزم .
جلوی در خونه شون منتظر موندم و بهش اس دادم که بیاد بیرون . زیاد طول نکشید که بدو از خونه خارج شد و اومد سوار شد . نفس زنون سلام کرد . نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_
سلام ...چرا نفس نفس میزنی ؟ دنبالت کرده بودن ؟
در حالیکه هندزفزی شو از گوشش بیرون میاورد و میذاشت تو کیفش گفت :
_
داشتم تو حیاط بسکت بازی میکردم ...
به قدش نمیومد رشته ش بسکتبال باشه ، واسه همین پرسیدم :
_
رشته ی ورزشیت چیه ؟
در حالی که نگاهش رو قسمتی از کوچه ثابت مونده بود زیر لبی گفت :
_
کاراته ...
بعدش سریع نگاهشو از کوچه گرفت و گفت :
_
حرکت کن دیگه ...
با تعجب به جایی که خیره شده بود نگاه کردم ، یه پسر 23_24 ساله ی ژیگول بود که داشت با غیظ نگاهمون میکرد . وقتی نگاه منو متوجه خودش دید پوزخندی زد و با ابرو واسه میشا خط و نشون کشید .
_
این کیه ؟!
_
هیچی ولش کن برو ...دیوونه ست ، مخش تاب داره ....
_
اگه مزاحمت میشه برم سراغش ...
_
نه بابا بیکاری ؟! ....حرکت کن ، خوبه همین الان بهت گفتم رشته م کاراته ست ...
ماشینو به حرکت در اوردم و گفتم :
_
چه ربطی داره ؟...رشته ت کاراته ست که باشه ، این دلیل نمیشه باهاش درگیر بشی ...اگه برات مزاحمت ایجاد کرد بگو تا یه فکر دیگه ای به حالش کنیم ...
_
بیخیالش ، عددی نیست ...
دیگه چیزی نگفتم و تا رسیدن به مقصد ساکت بودیم . فقط صدای میشا که هر چند وقت یکبار راهنمایی میکرد که از کدوم طرف برم سکوت و میشکست .
با راهنمایی میشا نزدیک یه پاساژ پارک کردم . میشا درو باز کرد که پیاده بشه اما وقتی دید من هنوز نشستم با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_
نمیخوای پیاده شی ؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_
یه دقیقه بشین ...
دوباره در و بست و سر جاش نشست و منتظر موند تا حرف بزنم ، هیچ وقت حاشیه نمیرفتم... یعنی بلد نبودم مسیر مستقیم و دور بزنم... بخاطر همین سریع رفتم سر اصل مطلب :
_
میدونستی همه ما رو نامزد میدونن ؟
نگاهشو دزدید ، نفس بی حوصله ای کشید و بعد از کمی این پا و اون پا گفت :
_
بله کاملا...
-
چه خوب که میدونی...
-
چطور؟
چشمامو ریز کردمو پرسیدم :
_
مثل این که بدت نیومده ، آره ؟!
با یه حرکت ناگهانی به سمتم برگشت ، با یه اخم عمیق خواست چیزی بگه ، اما سریع دهنشو بست . کاملا به سمتش چرخیدم و گفتم :
_
ببین مرضیه ، ما باید درباره ش حرف بزنیم ...
اوپس ! این دفعه مرضیه از دهنم پرید ، چون واسه مواقع جدی دلیلی نمیدیم ازش استفاده کنم . الان که وقت سر به سر گذاشتن نبود . با چشم غره ازم رو گردوند و گفت :
_
اتفاقا منم میل شدیدی دارم که راجع بهش باهاتون حرف بزنم ...بله ، بفرمایید ...میشنوم ...
نفس عمیقی کشیدم . دلیلی برای طفره نمیدیدم چون با رفتارا و حرکاتی که تو این مدت ازش دیده بودم حالا دیگه مطمئن بودم حرفام لطمه ای به احساسات عاشقانه ش ، طبق گفته ی مامان ، نمیزنه . چون اصلا احساس عاشقانه ای در کار نبود ظاهرا .
_
راستش مامانم منو حسابی سورپرایز کرد ، اصلا انتظار نداشتم بدون اینکه چیزی بهم بگه همچین کاری کنه ..
نگاهش کردم تا تاثیر حرفمو روش ببینم ، اون هم در حالیکه با گیجی بهم زل زده بود پرسید :
_
چیکار ؟!
_
همین که بیاد خواستگاری تو ...
با چشمهای گرد از تعجب بهم خیره شد . بعد از چند لحظه تو شوک موندن بالاخره زبون باز کرد :
_
مگه تو به خاله مستان نگفتی بیاد خواستگاری ؟!
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر خنده ، البته عصبی بود ، مامان چرا این کارا رو میکرد ، جدا چرا ؟! چرا اینقدر که رو اعمال نظر رو زندگی من تاکید داره رو زندگی ارمین و آذین نداره...با دیدن اخم میشا خنده مو قطع کردم و و با لبخند گفتم :
_
آخه من تو رو کجا دیده بودم که بگم بیاد خواستگاریت ؟! تو هنوز خاله مستانه تو نمیشناسی ؟!
چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد با ریز بینی نگام کرد و گفت :
_
یعنی تو عاشقم نیستی ؟! ...
بازم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم با این تفاوت که اینبار میشا هم همراهیم کرد . بعد از اینکه دوتایی کلی به این حرفش خندیدیم گفت :
_
یعنی من همه ی این مدت بیخودی حرص میخوردم ؟!
_
والا منم کمتر از تو حرص نخوردم ...
میشا با هیجان گفت :
-
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم چطوری بگم... اخه خاله مستان همش از احساساتت میگفت... سوغاتی ها... تو اون همه رو برای اذین نیاورده بودی که برای من خریده بودی... من همش پیش خودم میگفتم چطور یه نفر بعد دوازده سال میتونه نسبت به یکی احساسی داشته باشه.... اوووف... باورم نمیشه....
و لبخندی بهم زد و منم فکر کردم نباید قضیه ی سوغاتی وبه روش بیارم که اونها اصلا مال اون نبودند. با این حال دوباره گفت: من تو این مدت چی کشیدم...
-
منم کمتر از تو نکشیدم...
سری تکون داد و گفت :
_
پس باهاش حرف میزنی ؟....اصلا اگه خواستی بگو منو نمیخوای ....راستش من روم نمیشه به خاله بگم نه ، نمیخوام فکر کنه بی چشم و روئم ، خاله بیشتر از مامان خودم بهم محبت کرده ، باهاش حرف میزنی ؟
_
باید با هم باهاش حرف بزنیم ، من تنهایی راه به جایی نمیبرم ، همونطور که تا حالا نبردم ...میتونم مثل خیلیای دیگه راحت رو حرف مامانم حرف بزنم و رنجیدنشو به جون بخرم ، عین خیالم هم نباشه که دلشو شیکوندم ، اما موضوع اینه که نمیخوام ازم برنجه ...نمیخوام هم طوری بشه که روابط دو تا خانواده خراب بشه ، مثلا مامان تو دلگیر بشه که چرا من دخترشو نخواستم یا مامان من دلگیر بشه که چرا تو پسرشو نخواستی ....واسه همین بهترین راه اینه که با هم باهاشون حرف بزنیم و مخالفتمونو اعلام کنیم ....
میشا با لبخند سری تکون داد و گفت :
_
باشه ، موافقم ... حالا کی حرف بزنیم ؟!
_
هر وقت دوباره این بحثو پیش کشیدن باهاشون حرف میزنیم ، فعلا که چند روزیه خبری نیست و همه جا امن و امانه ...
با لبخند حرفمو تموم کردم و اونم با لبخند موافقتشو اعلام کرد و در حالیکه دستشو جلوم میگرفت گفت :
_
پس قرارداد بسته شد ؟
مثل اینکه بدجوری سر ذوق اومده بود که فهمیده بود منم مثل خودش مخالفم ، خودم هم خیالم راحت شده بود که میشا هم حسی نداره . باهاش دست دادم و گفتم :
_
بسته شد .
موهاشو که طبق معمول با حالت ژولیده ی قشنگی از زیر روسریش بیرون اومده بود رو بیشتر به هم ریخته م ، سریع اخم بامزه ای که در اثر این حرکتم رو صورتش شکل گرفته بود و جمع کرد و با خنده گفت:
-
ترجیح میدم مثل یه برادر و دوست بدونم تو رو...
یک تای ابرومو بالا دادم وگفتم:
-
یعنی یه اذین دیگه صاحب شدم ؟
خندید وگفت:
-
اذیت های بچگیمون همش خاطره شد ...
با تمام وجود گفتم: واقعا...
تو چشمهام نگاه کرد وگفت:خوشحالم که برگشتی... ممنون.
دماغشو با دو انگشتم فشار دادم ، با غرغر و خنده دماغشو از انگشتام دراورد و پیاده شد... منم پشت بندش پیاده شدم و ماشین و قفل کردم .
به محض پیاده شدن با دیدن یه نوشت افزار روبروم چشمام برق زد و با شیطنت به میشا که مشغول مهار کردن موهاش بود لبخند کجی زدم و دستش و گرفتم و با خودم به سمت نوشت افزار کشیدم . میشا که غافلگیر شده بود گفت :
_
چیکار میکنی ؟! ...
بدون اینکه جوابشو بدم وارد مغازه شدم و میشا رو هم همراه خودم وارد کردم . رو به فروشنده که خانم نسبتا مسنی بود گفتم :
_
سلام خانوم ، برچسب باربی دارین ؟!
فروشنده بعد از خوشامد گویی چند تا ورقه رو جلومون گذاشت ، منم رو به میشا پرسیدم :
_
خوب کدومشو میخوای ؟!
میشا که داشت با دهن باز از تعجب نگاهم میکرد سرشو تکون داد و با حرص گفت :
_
الان به چه کارم میاد ؟! اون موقع که اونقدر دوستشون داشتم زدی پارشون کردی ، حالا چیکارش کنم ؟!
بعد با نگاهی به برچسبها گفت :
_
تازه اینا فقط یه ورق برچسبه ، اون یه دفتر کامل برچسب بود ...
سعی کردم خنده مو جمع کنم ، رو به فروشنده که با تعجب نگاهمون میکرد گفتم :
_
دفتر کاملشو ندارین ؟! ...

فروشنده جوری نگاهشو بین من و میشا میچرخوند انگار به سلامت عقلمون شک داشت . لابد اولش فکر کرده بود واسه بچه مون میخوایم ؟ با سر به میشا اشاره کردم و سری به نشانه ی افسوس تکون دادم تا فقط به سلامت عقل میشا شک کنه و همینم شد چون وقتی این حرکتمو دید با لبخند سری به نشانه ی تفهیم تکون داد و رفت سمت دیگه ی مغازه و با چند دسته برچسب دیگه برگشت . جلوی میشا گذاشتشون و جوری که انگار داره با یه دختر بچه حرف میزنه گفت :
_
ببین از این خوشت نمیاد عزیزم ؟!
به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم . میشا نگاهی بهم انداخت و وقتی منو تو اون حالت دید پوزخندی زد و رو به فروشنده گفت :
_
چرا عزیزم همین خوبه ، شما لباس اسپایدرمن هم دارین ؟!
فروشنده بازم با همون لحنش جواب داد :
_
نه عزیزم ، اینجا که لوازم تحریره ، شاید تو اسباب بازی فروشیا گیرتون بیاد ...
میشا هم با لبخند گفت :
_
باشه ...به نظرتون سایز ایشون هم گیرمون میاد ؟!
فروشنده با چشمای گرد شده نگاهی به قد و هیکل من انداخت و زیر لب گفت :
_
شاید ... نمیدونم ...
میشا برچسبشو از رو ویترین برداشت و گفت :
_
در هر صورت مرسی...
لحظه ی آخر قبل از بیرون رفتن رو به من طوری که فروشنده هم بشنوه گفت :
_
غصه نخور عزیزم ، قول میدم هر جوری شده برات گیر بیارم ...
با رفتن میشا من هم بدون اینکه به چشمای خانومه نگاه کنم سریع برچسب و حساب کردم . اما صدای خانومه باعث شد دوباره سرمو بلند کنم و نگاهش کنم :
_
امان از شما جوونا ...
پول و با لبخند ازم گرفت و منم با خیال راحت از مغازه رفتم بیرون . خدا رو شکر فهمید دیوونه نیستیم . با اون جدیتی که میشا فیلم بازی میکرد من خودم هم باورم شده بود لباس اسپایدرمن میخوام !
میشا با لبخند پیروزمندانه ای به سمتم اومد و گفت :
_
پا رو دم من نذار همین خان ...
با حرکتی نمایشی چرخوندمش و پشتشو نگاه کردم :
_
کجا قایمش کردی ؟...
با تعجب نگام کرد : چیو ؟!
_
دمتو دیگه ...
با مشت به بازوم کوبید و گفت :
_
خجالت بکش ...
با قهقهه دستمو دور شونه ش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم . حرکتم واسه خودم هم ناگهانی بود ، وقتی با جسیکا بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم و میخندیدیم وقتی خیلی خوش میگذشت گاهی یهویی بغلش میکردم و جسیکا هم خوشش میومد و غش غش میخندید . شاید از روی عادت بود ، شاید هم ... چه میدونم ! خودم هم غافلگیر شدم ... میشا هم عکس العملش با جسیکا فرق میکرد چون سریع خودشو ازاد کرد و گفت :
_
چیکار میکنی ؟! ...
چند لحظه بی حرکت تو چشاش زل زدم اما سریع به خودم اومدم و ابروها و شونه هامو بالا انداختم و جلوتر از میشا حرکت کردم . با دو خودشو بهم رسوند و باهام همقدم شد . همبازی دوران بچگیم ، کسی که همیشه رو کولم سوار میشد و در گوشم جیغ میکشید و تشویق میکرد تا مسابقه ی کولی رو گروه ما ببره حالا در مقابل اینکه دستمو دور شونش حلقه کنم واکنش نشون میداد . طبیعی بود ، بزرگ شده بود ، خیلی چیزا عوض شده بود . دیگه مسابقه ی کولی ای هم در کار نبود . اخرین دوره ش وقتی 13 سالم بود برگزار شد و از اون به بعد دیگه اون سری از مسابقات برگزار نشد چون از اون تاریخ به بعد دیگه احساس بزرگ شدن بهمون دست داده بود و واسمون افت داشت با دخترا بازی کنیم . یادش بخیر همیشه تو مسابقه ی کولی موقع یارکشی که میرسید من میشا رو انتخاب میکردم چون لاغر تر و ریزه تر از بقیه بود . مارال با اینکه سنش کمتر بود اما تپلی بود و نمیتونست خودشو محکم بگیره . همیشه هم گروه من و میشا میبرد . فرهود و افشین هم همیشه غر میزدن که تو جر میزنی ، میشا سبک تره ، اگه راست میگی بیا مارال و آذین و کول کن . اما من همیشه میشا رو میکشیدم ، خود میشا هم حاضر نبود بره تو گروه بقیه ، خوب من سریعتر بودم .
با صدای میشا از گذشته به حال برگشتم و عقب و نگاه کردم ، چند قدم عقب تر از من کنار یه مغازه ی مانتویی وایستاده بود .
_
مگه قرار نبود واسه من مانتو بخریم ؟ من از این خوشم اومده ...
رفتم کنارش و به مانتویی که اشاره کرده بود نگاه کردم ، به نظرم زیادی تکراری بود . از بس تو این چند وقت تو تن خانوما لباسای مشکی دیده بودم به رنگ مشکی آلرژی پیدا کرده بودم . سری تکون دادمو گفتم :
_
نچ . این زشته ...
رفتم داخل و نگاهی به بقیه ی مانتوها انداختم . میشا بغل گوشم گفت :
_
من پسندیدم ...
بازوشو گرفتم و از مغازه بردمش بیرون ،
_
من دارم واست میخرم ، من هم باید بپسندم ... اینا اصلا خوب نیستن ...
میشا غر زد که :
_
اگه قراره خودت بپسندی خودت هم بپوشش دیگه ...
بی توجه به غر زدناش چند تا مغازه ی دیگه هم گردوندمش تا اینکه نهایتا یه مانتوی کرم رنگ که از کمر به پایین شبیه یه دامن چیندار کوتاه بود نظرمو جلب کرد . از فروشنده خواستم بیاردش و دادم به میشا و گفتم :
_
از این خوشم میاد ، الگانته ( elegant = شیک ) برو بپوشش...
میشا با نارضایتی به مانتو نگاه کرد و گفت :
_
من از این خوشم نمیاد ، مخصوص دخترای تیتیشه ...
_
جدا نمیذارم یه مانتوی مشکی بگیری ...باور کن رنگای دیگه ای هم وجود داره ...
_
منم که فقط مشکی نمیپوشم ، اصلا کاری به رنگش ندارم از دامنش خوشم نمیاد ...
با لذت نگاهی به مانتو انداختم و گفتم :
_
ولی من خوشم میاد ، بامزه ست ، برو بپوش ...
با حرص سری تکون داد و رفت بپوشه . واقعا هم بهش میومد ، هم شیک بود هم بامزه . انگار بعد از پوشیدن خودش هم بدش نیومده بود چون داشت با ذوق تو اینه نگاه میکرد . منتظر بودم بگه همین که نگفت و گفت: خوشم نیومد... و در و به روم بست و
چند دقیقه بعد با مانتوی خودش بیرون اومد واون مانتو رو روی رگال انداخت و گفت: ممنون خانم..
واز بوتیک خارج شد.
منم دنبالش راه افتادم....دختره ی سرتق... حاضر بودم قسم بخورم که از اون خوشش اومده بود و واسه ی لجبازی گفت نه...
مقابل یه مغازه ی دیگه ایستادم و به مانتو ها نگاه کردم... دیگه عمرا براش انتخاب میکردم... چند تایی انتخاب کرد وپوشید که منم همه رو گفتم نمیدونم... خودت میدونی...
جلوی یه ویترین ایستاده بودیم و من داشتم به یه مانتو درست مثل همون با رنگ سورمه ای نگاه میکردم... مدلش همون بود اما رنگش سورمه ای بود... به میشا نشونش دادم...
نمیدونم فهمید همون مدله یا نه... اما گفت: برم بپوشم؟
لبهامو با زبون تر کردم وگفتم: نمیدونم...
زیر لب غر زد: کوفت...
از جلوی مغازه رد شد و داشت ویترین بوتیک بعدی و نگاه میکرد... حقا که لجباز وسرتق بود.
راضی شدم وگفتم: بیا برو بپوشش مدلش قشنگه....
-
اون که همونه... فقط رنگش فرق داره...
-
میشا خودتم خوشت اومده...
گفتم میشا که خر بشه بیاد ... ولی گفت: پس مشکی میخرما.
با اخم ناچارا راضی شدم. دختره ی دیوانه کرم بهت بیشتر میاد.... اینو تو دلم بهش گفتم. اینقدر اعصابمو خرد کرده بود که نتونستم تو روش بگم.
رنگ مشکی و پوشید و گفت: هامین همین...
چیزی نگفتم و ازش خواستم جلوی در منتظر باشه تا چونه بزنم. البته بهانه ای بود برای اینکه یه مانتوی کرم براش بخرم با همون مدل و سایز وگرنه کلا با فلسفه ی چونه میونه ای نداشتم ....
از مغازه بیرون اومدم که فوری نایلون و از دستم کشید وگفت: اخرش کار خودتو کردی؟ حدس میزدم...
خنده ام گرفته بود.
با غر گفتم: خوب کرم بهت میاد...
-
دیوانه من الان میتونستم دو تا مانتو داشته باشم....
-
خوب الانم دو تا داری...
-
نه مدلاشون یکیه...
-
رنگاشون فرق داره...
پاشو کوبید به زمین وگفت: نمیخوام.... من یه مانتوی دیگه میخوام...
-
پس برو مشکیه رو پس بده...
-
کوفت....
نایلون و از دستم کشید و بعد ده دقیقه اومد بیرون.
ساک خرید دستش بود... استرس گرفته بودم که نکنه کرمه رو پس داده باشه ... که فوری فهمید و ساک و دست به دست کرد وگفت: چیه؟
-
کدومو پس دادی؟
-
همون که خوشم نمیومد...
خواستم از دستش بقاپم که زرنگتر و فرزتر از این حرفها بود.
با حرص گفتم:پولشو چی کردی؟
-
گذاشتم تو جیبم تا باهاش یه مانتو دیگه بخرم....
وخندید و با سرعت نور از جلوی چشمم جیم شد.
چیزی نگفتم ... هم حرص میخوردم هم خنده ام میگرفت.
حالا اون اصرار داشت که برام ژاکت بگیره هر چی بهش میگفتم من با ژاکتم مشکلی ندارم و بعد از شستن دوباره استفاده ش میکنم قبول نمیکرد . روبروی یه بوتیک لباس زمستونی توقف کرد . زل زده بود به یه ژاکت صورتی ... مردونه بود ولی صورتی بود ! وقتی دیدم داره با بدجنسی نگاهم میکنه سریع گفتم :
_
دخترخاله تلافی کردن هم حدی داره ...اون مانتویی که من انتخاب کردم واقعا قشنگ بود (هرچند مطمئن نبودم کرمه رو پس داده یا مشکیه رو ) اما من عمرا این ژاکت صورتی رو بپوشم ...
_
پسرخاله صورتی هم یه رنگه که وجود داره دیگه ...
_
لِز تومبغ laisse tomber( بیخیال ) !
حرفامو مثل نوار ضبط میکرد و تحویل خودم میداد . خدا رحم کرد که تو مغازه وقتی چشمش به یه ژاکت دیگه افتاد لج و لجبازی رو یادش رفت و گیر داد به اون ، این یکی رنگ قشنگی داشت ، یه رنگ زرد کهربایی خاص بود ، بافت و مدلش هم قشنگ بود وقتی پوشیدم هم به نظرم خیلی بهم میومد .میشا در حالیکه با حسرت به ژاکتی که تنم کرده بودم نگاه میکرد از فروشنده پرسید :
_
سایز من ندارین ؟
فروشنده جواب داد :
_
این مدل بیشتر پسرونه ست ، اما از همین بافت و رنگ مدل یقه دارش هم داریم که دخترونه ست . اجازه بدین براتون بیارم ...
وقتی میشا ژاکت و پوشید و کنارم ایستاد دقیقا ست هم شده بودیم . تو آینه به هم لبخند رضایتمندی زدیم و رفتیم پشت پیشخون تا حسابش کنیم . بهش گفتم حساب میکنم اما وقتی جدیتشو در مورد اینکه خودش باید حساب کنه دیدم دیگه بیشتر اصرار نکردم .
در مقابل پیشنهادم برای خوردن شام ایده داد که به جاش بستنی بخوریم . چون هم کالری کمتری نسبت به یه وعده ی کامل شام داره و هم خوشمزه تره . سریع جبهه گرفتم که :
_
معده ی من این حرفا حالیش نیست ، بیا بریم شام بخوریم ...
اونم در حالیکه سرشو میخاروند اعتراف کرد که :
_
خودم هم به حرفی که زدم اعتقاد ندارم ، به نظر من لذت بخش ترین کار تو زندگی غذا خوردنه ... اما موضوع اینه که هیچی ته حسابم نمونده ...
از صداقت و لحنش خوشم اومد ،
_
تا تو باشی اصرار نکنی که ژاکت و خودم حساب میکنم ...
اونم همراهیم کرد و گفت :
_
تا من باشم هوس نکنم واسه خودم هم ژاکت بخرم ...
_
دقیقا... حالا بیا بریم شام مهمون منی ...
_
نمیشه ...
_
چی نمیشه ؟! بیا بریم معده م سوراخ شد ...
_
آخه اگه امشب دعوتت و قبول کنم مجبور میشم یه روز دیگه منم دعوتت کنم تا از خجالتت در بیام ...
یه دفعه انگار یه چیزی به ذهنش رسیده باشه پرید جلوم و گفت :
_
بیا و خوبی کن ... اون دکه رو میبینی ؟
به اون سمت خیابون که اشاره میکرد نگاه کردم و گفتم :
_
اره ، که چی ؟!
_
ببین میدونم الان یه شام شاهانه تو ذهنته ، اما بیا و شام بهم فلافل بده تا منم بعدا یه چیزی تو همین حدود خرج شیکمت کنم ...
اینقدر این حرفو بامزه زد که نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و پیشنهادشو هم با کمال میل قبول کردم .
توی هوای سرد شام خوردن به حالت ایستاده بغل خیابون هم عالمی داشت . من سه تا ساندویچ فلافل خوردم . میشا هم در عین ناباوری من دو تا خورد . وقتی گفت بیا به جای شام بستنی بخوریم فکر کردم مثل همه ی دختراست که غذا خوردن باهاشون اشتهای آدمو کور میکنه ، اما وقتی موقع خوردن فلافل با زدن گازهای گنده همراهیم میکرد و دور دهنش سسی میشد و در به در دنبال دستمال کاغذی نبود فهمیدم دقیقا برعکس اوناست . البته با اینکه غذا خوردن با دخترای بدغذا مورد علاقه م نبود دخترایی که اضافه وزن و چربی اضافی داشتن هم مورد علاقه م نبودن و جالب بود که میشا جزو هیچکدوم از این دو گروه نیست . برای دسر هم از یه دکه ی دیگه همون طرفا اب انار گرفتیم ... کلا شام اون شب با اینکه سرجمع ده تومن هم نشد عجیب بهم چسبید .
وقتی واسه خریدن آدامس یه جا توقف کردم میشا سوئیچ و ازم گرفت تا بره تو ماشین منتظرم بمونه ، بعد هم به حالت دو به سمتی که ماشین و پارک کرده بودیم رفت . من اما ترجیح دادم آروم آروم مسیر و طی کنم تا غذام هضم بشه . وقتی به ماشین رسیدم میشا به در سمت خودش تکیه داده بود و منتظرم بود . بعد از سوار شدن من اونم در سمت خودشو باز کرد و سوار شد . با تعجب پرسیدم :
_
چی شد پس ؟ مگه نمیخواستی زودتر بیای سوار شی ؟!
_
چرا ولی بعد گفتم چه کاریه ... هوا به این خوبی بیرون منتظرت میشم ...
مشکوکانه نگاهش کردم و راه افتادم . بعد از اینکه در خونه شون پیاده ش کردم و خودم رفتم سمت خونه مون و از ماشینم پیاده شدم تازه فهمیدم خانوم چه خوابی برام دیده بودن . روی در سمت خودش از بیرون یه عالمه عکس باربی چسبونده بود . یه لحظه احساس کردم دود از کله م بلند میشه . شانس اورد که اون لحظه اونجا نبود وگرنه با تمام خونسردی ذاتی م تو اون لحظه حتما یه بلایی سرش میاوردم . ببین سر ماشین نازنینم چه بلایی اورده بود ؟! ... البته این عصبانیت فقط تا وقتی طول کشید که فکر میکردم این برچسبها مثل برچسبای روی شیشه ی مربا و این جور شیشه ها هستن که هیچ رقمه پاک نمیشن . اما وقتی یکیشونو از رو در ماشین کندم فهمیدم به راحتی کنده میشن بدون اینکه هیچ ردی ازشون رو در ماشین بمونه ... اون لحظه بود که یه دفعه عصبانیتم فروکش کرد و جاشو به خندیدن به کار مسخره ی میشا داد . یعنی چقدر این بشر شیطنت داشت ! بیخود نبود که من هم با دیدنش حس شیطنتم فعال میشد . همون لحظه بهش اس ام اس دادم که : دعا کن شب نیام به خوابت ...
سریع جواب داد که : دعا میکنم بیای ، میخوام ببینم چیکار میخوای بکنی ...
با خنده جواب دادم : میخوام دمتو بچینم ، امشب خیلی تو دست و پام بود ...
جواب داد : پس منتظرتم ببینم چه جوری میخوای بچینی . راستی...
و ادامه نداد.. نوشتم : چی؟
نوشت: تو داشتبورد پولاتو گذاشتم... مانتوی مشکی بهم بیشتر میاد.
با صدای مامان که صدام میزد و پرسید " ماشینت پنچر شده ؟ "از حالت نشسته جلوی ماشین بلند شدم و در حالیکه همچنان به کار میشا میخندیدم رفتم داخل

باز به صفحه ی گوشیم خیره شدم... فکر کردم باز هامین پیام داده اما مهراب نوشته بود: تحویل نمیگیری...
روی تخت نیم خیز شد و دو دستی به جون صفحه کلید افتادم ونوشتم: من؟ من یا تو اقای بیشور... خجالت نمیکشی نه زنگ میزنی نه حال ادمو می پرسی؟
مهراب سر سه سوت پیام داد: امروز وقت نشد ... رفتم گچ پامو باز کردم...
نوشتم: مبارک باشه... ای ول...
مهراب نوشت: باید فیزیوتراپی بشه... تا دو ماه نمیتونم تو تیم باشم...
خوب این جمله شیش تا جانب داشت. یعنی مهراب ناراحته که توی تیم نیست ومن باید قربون صدقه اش برم که فدای سرت هانی!!!
یا ناراحته از اینکه دیگه نمیتونم برم خونه اش چون پا داره دیگه ... و یا...
قبل اینکه جوابشو بدم نوشت: بازم میای اینجا نه؟
جواب ندادم ونوشت: خوابیدی؟
بازم جواب ندادم وهمینطور فرت وفرت اس ام اس میومد.
-
خوابی؟ بیداری؟
-
من فردا منتظرتم...
-
باشه؟
اخرین اس ام اس هاشو تار میدیدم... خوابم گرفت و پتو رو روی سرم کشیدم.
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب پریدم...
دست و رومو شستم وچایی دم کردم ونشستم پای صبحونه... بابا در حالیکه صندلی وعقب میکشید و رو به روی من نشست وگفت: دختر اروم بخور...
دولوپی نون پنیر و به زور قورتش دادم وگفتم: چشم...
بابا خندید وگفت: اگه الان مامانت اینجا بود....
-
اوه بابا... ول کن سر جدت... میخواست یک ساعت درس اخلاق بده.... به خدا خل شدم از این بکن نکن ها... یه دقه نمیذارن ادم تو حال خودش باشه...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: تو حال خودت باشی چیکار کنی؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم: چایی هورت بکشم... اینطوری... واون چایی شیرینم و با هورت خوردم وبابا بلند خندید.
با دیدن مامان هرچی بود از تو دماغم دراومد... اب دهنم تو گلوم پرید وافتادم به سرفه... طاهره خانم با یکی از اون ژستهای تیتیشش گفت: چشمم روشن.. باز سر منو دور دیدی؟
و رو به بابا تشر زد: تو چرا بهش هیچی نمیگی؟
بابا در سکوت به جلز وولز مامان میخندید و منم به طرز فجیعی اماده ی الفرار بودم. یعنی ادم صبر ایوب میخواست بشینه نصیحت گوش بده که چه دختر آنتیکی باشه...
مامان شروع کرد انواع صفات و پشت سر هم چیدن.. زشته ... عیبه... خوبیت نداره.... مردم چی میگن.... نجیب باش... سنگین باش... ال باش.... بل باشه .. جیمبل باش.
اگه بابا نبود ها تا فردا صبح همینجور میگفت .... یه بهونه ی کلاسم دیر شد اوردم و بابا هم با گفتن طاهره جان ختم جلسه ی چگونه میتوان ادمی سر به راه شد و دختری مناسب با اخلاق بیست و شوهر پسند شد واعلام کرد.
خواستم بلند شم که بابا گفت: این دوستت ماشینشو نمیخواد پس بگیره؟ از کی دستته؟ لازم نداره...
چه رگباری پرسید. این یعنی در دیزی بازه سنگک و پیاز و دوغت کو؟!... دختر پاشو برو ماشین مردم وپس بده!
یه لبخند بیخیال به بابا تحویل دادمو گفتم: حالا پسش میدم...پاش شکسته نمیتونه برونه که...
بابا سری تکون داد وگفت: امانته... اتفاقی بیفته دیگه کسی بهت اعتماد نمیکنه...
یه ماچ واسه بابا فرستادم ومامان با چشم غره نگاه میکردکه یعنی سهم من کو... عمرا! یه ربع داشتی میگفتی دختر اله بله... بوست نمیکنم!
بابا دستشو تو جیب پیراهنش کرد ونسخه ای به دستم داد وگفت: این داروهای منو هم سر راهت بگیر دخترم...
خواستم بگم چشم که دیدم یه چند تا اسکناس خوش رنگ از زیر نسخه همینجور بهم چشمک میزنه... تا خواستم بپرم بابا رو بغل کنم که سرو کله ی مارال هم پیدا شد وگفت:آی آی دیدم... ما هیانه ی من کو... به میشا دوبله سوبله میدی دیگه؟
پشت کوه... دختره ی چندش... من هیچ وقت از بابا نمیخواستم بهم پول بده ... برام افت داشت. خودم میرفتم سر کار .... دستم تو جیب خودم بود. حالا بابا صدقه سری یه وقتایی یه چیزی بهم میداد ولی کلا تو روش نمیگفتم من پول میخوام.
بابا رو به مارال گفت: بهت دادم ... اینم پول دارو بود...
یه لبخند فاتحانه زدم و از خونه رفتم بیرون.
ماشین و با سلام صلوات روشن کردم و به سمت یونی کده رفتم... سر راه دو تا دختردانشجو هم به پستم خورد... که هرچی به مرامم نگاه کردم دیدم عیبه که کرایه بگیرم.... خلاصه یه صفایی هم اونا بردن ویه پونصد تومن ذخیره شد تو کیف پولشون. اما کشف کردم که ترمز ماشین مهرابم خوب نمیگیره...
به یونی رسیدم... ماشین و بین یه کمری و پاجرو پارک کردم.
الهی چقدر واقعا شبیه هم بودن این سه تا... یه لبخندی زدم و رامو کشیدم سمت ساختمون مربوطه.
به سمت صبا اینا رفتم و باهاشون سلام علیک کردم.
مهراب حیوونی هم به یه عصا تکیه داده بود.
به سمتش رفتم وباهاش خوش و بش کردم و همه باهم وارد کلاس شدیم.
سر کلاس چرتم گرفته بود.
مخصوصا اینکه این دریچه ی کولری که تابستونا باد گرم میداد و زمستون ها هم همچنان باد گرم میداد تو سرم بود.منم حس خواب بهم دست داده بود.
با لرزیدن گوشیم که تو جیب جینم بود با هزار بدبختی دستمو از توی مانتوم به سمت جیب شلوارم هدایت کردم.
اخه اینجا جاست ادم گوشیشو بذاره.... حالا هر کی ندونه فکر میکنه من دارم چه خاکی تو سرم میکنم.
گوشیمو دراوردم مهراب اس داده بود که ظهر که کاری نداری؟
بهش نگاه کردم.
چه دلیلی داشت اس بدم خوب بهش میگفتم... یعنی چی پول اس دادن هم بهم اضافه بشه؟ چه معنی میده؟
با چشم وابرو گفتم نه...
اس ام اس داد: پس ظهر نهار بریم بیرون؟
باز سرمو تکون دادم که باشه....
ذوق کرد واستاد بهم گفت: خانم مودت تخته این سمته...
-
اخه من فکر کردم اون طرفه این یکی اینه است...
حرف بیمزه ای بود اما کلاس ترکید. اصولا دانشجو جماعت به ترک دیوارم همینطور بیخودی میخنده... یعنی دانشجو جماعت هیچ علتی نداره که به چیزی با علت بخنده!
استاد هم سری تکون داد ومشغول شد.
بعد از کلاس به طرز غافلگیر کننده ای مهراب سیامک وصبا رو دور زد تا منو اون تنها باشیم.
سوار اتومبیلش شدیم و من رانندگی میکردم. چون هنوز اکی نشده بود.
با ادرس دادن هاش میرفتیم سمت تجریش...
جلوی یه رستوران شیک نگه داشتیم... یه نگاهی به ریخت خودمو یه نگاهی به ریخت مهراب کردم.
یه نگاهم به ماشین های انچنانی ملت... یه دونه پراید سیاه داغون این وسط داشت به همشون دهن کجی میکرد.
خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد

خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد.
بلند خندیدم وگفتم: از کی تاحالا شاگرد در راننده روباز میکنه...
مهراب هم باخنده گفت: از همین الان...
مانتوی قهوه ای سوخته ی ساده ای پوشیده بودم. با جین مشکی و مقنعه ی مشکی... کوله ام سگکش خراب شده بود و با سنجاق قفلی بسته بودمش... یه نگاه هم به مهراب کردم.
با پلیور طوسی وجین یخی وکتونی های طوسی اکی بود . اسپورت و معمولی... بیشتر از اینکه به مارک لباسش فکر کنه به خط اتو و تمیزیش فکر میکرد.
مهراب دستمو گرفت. با هم به اون سمت خیابون رفتیم.
از اینکه دربون جلوی رستوران در وبرامون با ز نکرد و مهراب خودش دستگیره رو گرفت و کشید یه مدلی شدم.
همین چند لحظه قبل برای یه زوج تا کمر خم شد و در و براشون باز کرد.
شونه هامو بالا دادم.... یه پیش خدمت کت شلواری جلو اومد وگفت: برای صرف نهار اومدید؟
پ نه پ اومدیم یه دقه گل روی تو رو ببینیم روشن بشیم بریم پی رزق و روزی و زندگیمون!
مهراب جوابشو داد و پیش خدمت گفت: چند نفرین؟
مهراب یه لبخندی به من زد وگفت: دو نفر...
و پیش خدمت گفت: دنبالم بیاین...
یه میز دو نفره حد وسط راهرویی که به دستشویی ختم میشد و یه سمتش صندوق دار بود در کور ترین نقطه ی رستوران.با یه نگاه تحقیر امیز و مفتخر وفاتح بهمون خیره شده بود.
اصلا دلم نمیخواست اونجا بشینم....
صندلی وانگار برای من عقب کشید وگفت: بفرمایید اینجا بشینید... و باز همون نگاهی که حس میکردم داره به یه تیکه اشغال نگاه میکنه... یا شاید نه به این غلظت اما یه همچین چیزی... موضوع این بود که طرف کرم داشت!
شاید اگه منم موهای بلوندم و توصورتم میریختم و شالمو یه جوری روسرم مینداختم که صد تا بی حجابی بهش می ارزید... یا اگه تو روش بلند بلند میخندیدم و با نگاهم بهش نخ میدادم ... به خودش جرات نمیداد اینطوری نگامون کنه...
یه نگاهی به اطراف انداختم.... یه میز چهار نفره کنار پنجره خالی بود.
-
من دوست دارم کنار پنجره بشینم...
پیش خدمت یه لبخند زشت بهم زد وگفت: متاسفانه میز خالی نداریم...
راهمو به همون سمت گرفتم و گفتم: اونجا یکی هست....
پشت میز نشستم ومهراب هم جلوم نشست.
پیش خدمت با دندون قروچه گفت: این میز چهار نفره است... میز دونفره ی خالی همونه....
چشمامو تنگ کردمو گفتم: از کی تا حالا برای مشتری هاتون جا تعیین میکنید... و یه نگاهی به میز کردم.
سایز میزها یکی بود.
دو تا صندلی و برداشتم وجلوی پاش گذاشتم وگفتم: حالا شد دو نفره... این صندلی ها رو هم ببرید.
با حرص نگاهم میکرد.
مهراب هم با تعجب... چند نفری هم زل زده بودن بهم. برام مهم نبود. دوست داشتم اینجا بشینم....
پیش خدمت که داشت میرفت خوشبختانه بیخیال شده بود. صداش زدم: جناب...
برگشت به سمتم... تا چونه اش اخم کرده بود.
-
لطفا منوی غذا ... منو ها رو جلوم تقریبا کوبید درحالی که یکیشو باز میکردم گفتم: این صندلی ها رو هم ببرید. اضافه است...
با حرص ازمون دورشد و منم درحالیکه سعی داشتم مناسب با جیب مهراب یه غذا انتخاب کنم گفتم: میرفتیم جای همیشگی اسنک میخوردیم... این امل خونه جاست منو اوردی؟
مهراب: خواستم خوشحال بشی... حالا چرا عصبانی هستی...
سعی کردم فکر نکنم چقدر ممکنه تفاوت باشه... ترجیح میدادم با مهراب هم کنار جدول خیابون و سطل مکانیزه و جوی کثیف فلافل هزار و هشتصد تومنی بخورم ... نفس عمیقی کشیدم و کوبیده سفارش دادم. ارزونترینش بود.
مهرابم مثل من سفارش داد.مخلفات نخواستم... اما مهراب با غیظ همه چی سفارش داد. این نگاه هاش یعنی حرف نزن... کاریت نباشه...
پیش خدمتهای دیگه سفارشمون و اوردن. رستوران کوچیکی بود اما معروف و مشهور بود به نسبت.
اون دو تا صندلی هم تاپایان غذا کنارمون موندند.
هیچ حرفی نزدم. اعصابم خرد بود. هنوز دلم میخواست حال اون یارو رو بگیرم.
مهرابم حالمو میفهمید و سربه سرم نمیذاشت.
بعد از صرف غذامون از جا بلند شدیم... چو ن نمیخواستم پول مهراب حیف ومیل بشه بیشتر از سهمیه ام خورده بودم و داشتم میترکیدم... ولی خوشبختانه ته همه چیز و دراورده بودم.
با مهراب به سمت صندوق رفتیم.
یه مرد سی خرده ای ساله ی بی تفاوت حساب کرد. از این افراد خوشم میومد.
همون یارو پیش خدمته هم جلوی صندوق داشت منو ها رو روی میز جا به جا میکرد. مهراب حساب کتابش تموم شد.
ولی من کیف پولمو دراوردم و یه اسکناس پنج هزار تومنی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم انعام شما... این حرفم معنی دار بود و میتونستم ته نگاهش بخونم که معنی حرفمو گرفته .
مات شد به من.
صندوق دار با لبخند گفت: ممنون از انتخاب شما... امیدواریم باز هم اینجا درخدمتتون باشیم...
تو دلم گفتم عمرا پامو اینجا بذارم... با این خدمت کردنتون.
یارو با حسی که با صورت خورده به زمین و قیافه ای گر گرفته و حرصی با رگ گردنی که تورمشو به وضوح میدیدم.دستشو دراز کردو اسکناس و گرفت و زمزمه وار گفت: نوش جان ... ممنون!
انگار گفت: کوفتتون بشه...
با اینکه ضرر بود اما پنج هزار تومن برای حفظ شخصیت درنظر این ادما اصلا ارزشی نداشت!!!
تو ماشین هم مهراب سکوت کرد.اون رانندگی میکرد. پاش زیاد درد نمیکرد از طرفی هم نمیخواستم ماشینش دستم باشه... نزدیک خیابون خونه امون نگه داشت وگفت: خواستم بخاطر زحماتت تشکر کنم...
-
من که کاری نکردم....
مهراب لبخندی بهم زد وگفت: ادما عادت دارن بهم یا از بالا به پایین نگاه کنن یا از پایین به بالا...
-
میدونم...
مهراب خندید وگفت: ولی خوب حالشو گرفتی ها...
با غر گفتم: تو هم که عین ماست ....
خندید و خم شد در داشتبرد و باز کرد و یه جعبه کادوی کوچولو به سمتم گرفت.
با دیدنش هرچی بود و یادم رفت. از ذوقم نیشم باز شد وگفت:وایی... به چه مناسبت؟
با لبخند مهربونی گفت: بخاطر زحماتت... واقعا ازت ممنونم.. اگه تو رو نداشتم...
به جعبه حمله کردم و گفتم: فعلا که داری...
با دیدن عطر خوشگلی که تو یه شیشه ی الماس مانند یاقوتی بود نفس عمیقی کشیدم... چقدر بوی ملایمی داشت. وای در لحظه عاشقش شدم.
یه کمی بخودم زدم و گفتم: مررررررسی....
مهراب خندید وگفت: الان وقت زدن این بود؟ نمیگی شاید میخواستم دوست دخترمو سوار کنم؟ حالا چه جوابی بهش بدم؟
با خنده گفتم: مشکل خودته... من با این قضیه کنار میام..
مهراب: وای چقدر روشنفکر واقعا....
خندیدم و با کلی تشکر و شوخی از ماشین پیاده شدم.مهراب رفت ومنم چشم میچرخوندم کسی منو ندیده باشه.
به سر کوچه رسیدم که با دیدن ریخت نحس عرفان یه نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم: بازم که شما؟
عرفان پوزخندی زد وگفت: شما؟ با ادب شدی میشا خانم...
کولمو شونه به شونه کردمو از جلوش رد شدمو وارد کوچه شدم با غیظ گفتم : برو رد کارت...
عرفان پشت سرم راه افتاد وگفت: هان... حالا شدی همون مرضیه ی ....
با شنیدن این اسم از دهن اون سرمو چنان به سمتش چرخوندم که خودش هم اصلا توقع نداشت.
لبخندی بهم زد وگفت: من که میدونم این ناز کردنا بالاخره تموم میشه... پس اینقدر با من بازی نکن...
با صدای بلندی گفتم:این تویی که... یه لحظه به خودم اومدم... وسط کوچه عربده که نمیکشن دختر!
صدامو یواش کردم و ولوم دادم پایین وگفتم:خواهش میکنم بس کن ... من جوابمو خیلی وقته بهت دادم... برو دنبال زندگیت... من اونی نیستم که تو دنبالشی...
خواستم به سمت خونه برگردم. فقط خدا خدا میکرد م سر ظهری کسی نخواد ویوی کوچه رو از نظر بگذرونه... بخصوص همسایه ی دست چپی خانم عزتی اقای مصطفوی که عادت داشت سیگارشو با پنجره ی باز بکشه و حین دید زدن کوچه اون زیر پیراهن سفید یقه گرد و شیکم گنده اشو به کل محل نشون بده ...
حس کردم یکی دستمو گرفت و تا به خودم بجنبم بیخ دیوار بودم.
دوباره همون صحنه ی قبل اما .... یه چاقوی ضامن دار به جای لباش به سمتم گرفت.
اب دهنمو قورت دادم. با وجود اینکه تمام تنم به لرزه افتاده بود گفتم: فکر کردی من از یه نصفه چاقو میترسم؟
تیغه اشو روی گونه ام کشید وگفت: پس از چی میترسی؟ ونفس عمیقی کشید و با چشمهایی که تصنعی خمارشون کرده بود گفت:اممم... بوی خوبی میدی...
از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد.

از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد.
اما تو چشماش یه نگاه شیطنت امیز دیدم که با ترسم فقط بازی شو مهیج تر میکردم. دلم میخواست اهنگ مغموم گیم اُور و خودم با ریتم سوت براش بزنم که بفهمه من با این چیزا نمیترسم...
دهنم خشک شده بود اما یه جورایی مطمئن بودم با اون چاقو هیچ غلطی نمیکنه. با این حال تمام زورمو توی بازو هام ریختم و شونه هاشو گرفتم و از خودم جداش کردم.
یه لبخندبهم زد وگفت: همین کارا رو میکنی که عاشقتم... هر کس دیگه ای بود خودشو خیس میکرد...
یک تای ابرومو فرستادم بالا ... الان اگه مارال اینجا ایستاده بود میگفت: ابرو میندازی بالا بالا ...
یه پوزخند بهش زدم و گفتم: من که گفتم از این بچه بازی ها نمیترسم....
عرفان: خوبه... خوبه دختر شجاع... پس از کارای ادم بزرگی میترسی؟
جوابشو ندادم.
عرفان: خیلی از خود مطمئنی خانم کوچولو...
-
چرا نباشم؟
عرفان: این بار اخره که محترمانه ازت تقاضای ازدواج میکنم....
خنده ام گرفته بود.محترمانه؟ با چاقو... منم گفتم چشم!باش تا بگم...
-
هه... محترمانه؟ افرین... ادامه بده... سر شب هم چهار خط از روش مشق بنویس.... بذار محترم تر بشی!
عرفان دندون قروچه ای کرد وبا حرص گفت: با من یکه به دو نکن....
-
برو گمشو تا جیغ نزدم همسایه ها بریزن سرت...
عرفان یه پوزخند زد وگفت: فکر کردم از ابرو ریزی میترسی؟
-
نه... خیالت تخت.من جز خدا از هیچی نمیترسم...
عرفان یه لبخند کریه زد و گفت: پس کاری میکنم که از همه ی مردا بترسی... کاری میکنم که ابروت بره... نتونی سرتو تو محل بلند کنی... کاری میکنم که... روزگارت سیاه بشه ... مطمئن باش.
از لحنش.... صداش... قطعیتش... یه جورایی ته دلم ریخت ...
به سمتش چرخیدم وگفتم:نکنه میخوای روم اسید بپاشی؟ توی سوسول عرضه ی یه کبریت اتیش زدن و نداری... وای به حال ... یه خنده ی عصبی کردم وگفتم:هر غلطی که دلت میخواد بکن... و با قدم های تند به سمت خونه راه افتادم.
کلید وتوی در چرخوندم وخودمو پرت کردم داخل حیاط.
بابا در حال گل کاری بود. یه نفس عمیق کشیدم. ای جان... بوی نم خاک التیام بخش همه ی دردها بود... عاشق این بوی خاکم که با اب تر وتازه میشه...
به بابا نگاه کردم که با عشق و علاقه داشت اون گل ها رو تو باغچه ی کوچولومون جا میداد.چقدر دوستش داشتم. حواسش به من نبود...
یه دبیر باز نشسته بود که بعد از سی سال تدریس ریاضی... حالا تمام عشقش به همون باغچه ی کوچولو بود که سر جمع بیست وجب هم نمیشد.عاشق اقلام سنتی بود.
حوض فیروزه ای... رومیز های بته جقه که خودش میرفت از بازار میخرید و تختی که رو به روی حوض وسط حیاط قرار داشت.
یه درخت خرمالو داشتیم و یه باغچه ی کوچولو... حیاطمون بزرگ نبود ... اما عاشق این خونه بودم. البته منهای همسایه هاش. این محل عین یه روستای کوچیک وسط تهران بود که هرچی اتفاق میفتاد صداش تا ده تا محل اون ور تر هم میرفت.
اهی کشیدم وفکر کردم این مردم کی میخوان پاشونو از زندگی دیگران بکشن بیرون...
بابا منو دیدو گفت: به به خانم میشا خانم.
لبخندی زدم وبه سمت بابا رفتم.
تا خواستم سلام کنم بابا تند گفت: چیه بابا ؟ چرا رنگت پریده؟
تا دم دهنم اومد بگم پسر رفیقت همش مزاحممه و تهدیدم میکنه... اما دلم نیومد نگرانش کنم.برای قلبش ضرر داشت. اوه داروهاشو یادم رفت بگیرم. فردا یادم باشه...
یه لبخندی زدم وگفتم:هیچی بابایی... من خوب خوبم...
بابا با نا ارومی گفت:مطمئنی بابا؟
-
یعنی فکر میکنی دارم دروغ میگم؟
بابا لبخندی بهم زد دستشو رو سرم گذاشت و مقنعه امو اروم دراورد وگفت: این چه حرفیه دخترم... من به گل همیشه بهارم اعتماد که سهله .... ایمان دارم.
یه ولوله ی قشنگی تو جونم ریختن.... حس خوبی بود.
اعتماد و ایمانی که بابا بهم داشت می ارزید به همه ی حرف ادم های این دنیا.
یه لبخند زدم که بابا با نگرانی گفت: وای...
-
چی شد؟
بابا: مقنعه ات خاکی شد...
خندیدم وگفتم:فدای سر بی موت بابایی...
بابا با شوخی گفت: علنا به من میگی کچل؟
-
کچلا پول دارن بابایی... حالا کچلم نه.... یه ذره کم داره....
بابا قیافشو تو هم کرد وگفت: یعنی من کم دارم پدر صلواتی؟
خندیدم وگفتم: نه قربون اون کم داشته ات بشم... و صورتشو بوسیدم.
با صدای حسود مامان خانم که اسممو صدا کرد.به سمتش چرخیدم و گفتم: طاهره شوهرتو برداشتم برای خودم.... برو دنبال یکی دیگه باش...
بابا خندید وگفت: مادرتو اذیت نکن....
مامان اخم نازی کرد وگفت: خوبه خوبه این میگه اونم خوشش میاد... بیا تو کمک من کن...
و پشت چشمی نازک کرد و وارد خونه شد.
شاخک های حسودیش عود کرده بود باید میرفتم کلی ماچش میکردم تا اکی میشد.
بابا زیر گوشم گفت: برو از دلش دربیار... میدونم منو بیشتر دوست داری...
خندیدم و خواستم کتونی هامو دربیارم که بابا صدام زد: میشا؟
-
بله بابا؟
تو چشماش خیره شدم... شاید خیلی راحت میشد توش خوند که یه جورایی بهم افتخار میکنه. یه حس غرور خوب و خوشگل قلقلکم داد.هنوز منتظر بودم که بگه بهم ... اما نگفت... با این حال به همین نگاهشم راضی بودم.
بابا خندید وگفت: هیچی دخترم... خدا حفظت کنه...
-
با دعای خیر شما...
بابا خندید و صدای داد مامان اومد که گفت: میشا اینقدر زبون نریز... بیا کمک من....
جفتمون خندیدیم و منم وارد خونه شدم .... مامان اعلام کرد برای فردا شب مهمون داشتیم.یا خدا... باید به هامین خبر میدادم که روز اساسی رسید. امیدوار بودم هامین حرفهایی که قرار بود بزنه رو خوب حفظ کرده باشه. خدا کنه جنگ اعصاب نداشته باشیم.
سرمو با درس و مرتب کردن اتاق گرم کرده بودم...
مهراب هم هر ازگاهی اس میداد... منم جوابشو میدادم.
یعنی کل اتاق و خاک که سهله گل گرفته بود.... با شنیدن صدای اس از دست مهراب کلافه شدم و بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم و پیغام مهراب و بخونم ... نوشتم: مهراب دیوونم کردی... کار دارم بای.
و ارسال رو زدم. انگشتم خاکی بود صفحه ی گوشیم خاک شده بود . اصلا هیچی واضح نبود.
مالیدمش به شلوارم و تمیزش کردم که دیدم رو صفحه یهو نوشت:
Delivered:Hamin
لبهامو گزیدم... برگشتم سمت اس قبلی که دیدم نوشته: سلام مرضی خوبی؟ (ایکون خنده) برای فردا اماده هستی؟
مرضیه و مرض... وای... خدا خدا میکردم تو پیامم ننوشته باشم مهراب... از شانس خوشگلم نوشته بودم!
هامین پیام داد : مهراب کیه؟
حالا بیا جواب اینو بده ... اخه یابو... واسه ی چی نگاه نکردی؟
دیدم داره زنگ میخوره... خدا مرگم بده این چه کنه ایه... خوب بی افمه... اصلا عشقمه... به تو چی؟
جواب دادم وگفتم: بله؟
با اون سر وصدای شلوغی که می اومد گفت: سلام خوبی؟
-
مرسی... تو خوبی همین خان... تلافی مرضی گفتنش... خاک بر سر مرضیه هم نمیگفت.... مرضی!!!
-
فکرکنم پیامتو اشتباه به من فرستادی...
نه بابا زنگ زدی اطلاع رسانی کنی که من اس ام اسمو اشتباه فرستادم؟ خسته نباشی واقعا.
-
مهراب کیه؟
به توچی... به تو چی... به تو چی... !!!
-
یکی از هم کلاسی هام...
-
آهان... بعد چرا دیوونه ات کرده؟
میشا قربونت برم یه چیزی جور کن... زود باش.. مکث نکن... فکر کن فکر کن... مهراب کیه...
-
کارم داشت مدام اس میداد منم کلافه شدم فکرکردم باز اونه که دیدم تویی...
-
دیدی منم چرا به من پیام دادی؟
کنه ... کنه ... کنه... !
با حرص گفتم: خوب شماره ای که ارسال شده رو ندیدم.... پیامم نخوندم یهو Reply و زدم...
واقعا هیچ چیز بهتر از صداقت نیست.
هامین: اکی... برای فردا همزمان شروع میکنیم به حرف زدن قبول؟
-
باشه.... امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...
نفس عمیقی کشید و گفت: منم همینطور...
-
خوب کاری نداری؟
-
نه... سلام برسون. خداحافظ.
-
همچنین. خداحافظ.
و تماس و قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. مهراب بود. میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار... هرچند به هامین ربطی نداشت ولی خوشم نمیومد. یعنی چه!!!
====================================
ممنون از شرکت همگی در نقد .
من اگه حرفی میزنم منظوری ندارم انگشت اتهام و به سمت ادم نگیرین ...
اگه تشکر میکنید ممنون
اگر امتیاز میدید ممنون
اگه وقت میذارید و میخونید
همچنان جز مصرف کلمه ی ممنون و سپاس حرف دیگه ای برای گفتن ندارم ... من از جانب خودم میگم:
ازتون ممنونم که میاید و نوشته ها رو میخونید ... نظر میدید و همراهی میکنید ... اما در هر صورت 90 درصد حرفهای من شوخیه و اگه کسی زیادی باورش میکنه مشکل من نیست.
لطفا اگر تمایل داشتید نقد کنید ... اگر تمایل داشتید تشکر کنید ... اگر تمایل داشتید امتیاز بدید
به شخصه برای من هیچ کدومش هیچ وقت مهم نبوده و نیست اینجا اینقدر برام یکنواخت شده که راحت تر از اب خوردن بتونم ازش بگذرم ... به هرحال ... فقط خوشحال میشدم که از نظراتتون بهره مند بشم نه بیشتر ... حالا اگر مایل نیستید منم اصراری نمیکنم
شبتون خوش.
پست بعدی: شهریور.

 به محض خداحافظی با میشا گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از پنجره ی بزرگ سالن خونه ی عمو راشید فاصله گرفتم تا دوباره برگردم سر جام . هنوز چند دقیقه بیشتر نبود که از برنامه ی مامان واسه فردا شب خبر دار شده بودم که سریع به میشا خبر دادم تا اگه خبر نداره در جریان باشه . بالاخره باید کمی فکر میکردیم تا حرفامون و واسه فردا شب آماده کنیم . دوباره روی مبل یک نفره ای که چند لحظه قبل نشسته بودم نشستم . فکرم رفت سمت اس ام اس میشا ، مهراب ! ...شاید دوست پسرش بود !
سری تکون دادم و حواسمو دادم به حرفای بقیه . مامان همچنان داشت درباره ی نحوه ی برگزاری مراسم نامزدی من و میشا واسه زن عمو فرنوش حرف میزد . بی حوصله سرمو چرخوندم سمت دیگه که تو همین لحظه ندا هم اومد به سمتم و روی دسته ی مبلم نشست ، ظاهرا عادتش بود رو دسته ی مبل بشینه . تو خونه ی ما کسی جرات این کار و نداشت چون مامان غر میزد که نشین اونجا میشکنه ، هر چند شکستنش بعیده ... ولی مامانه دیگه ...
ندا با لبخند گفت :
_
با کی حرف میزدی ؟...
ابرویی انداختم بالا و گفتم : با یکی ...
فهمید از سوالش خوشم نیومده سریع حرف و عوض کرد :
_
میای اتاقمو بهت نشون بدم ...
شونه ای بالا انداختم و اونم دستمو گرفت و به سمت اتاقش کشید . کنجکاوی خاصی در مورد اتاقش نداشتم . اما گویا اون ذوق زیادی داشت تا اتاقشو نشون بده . به هر حال از سماق مکیدن تو پذیرایی بهتر بود ، آرمین و آذین نیومده بودن و من احساس میکردم حوصله م داره سر میره .
وارد اتاقش شدیم و در و بست . همه ی وسایل اتاقش سفید بود . اتاق شیکی بود . به استثنای تخت یه نفره ش بیشتر شبیه اتاق زن و شوهرا بود تا اتاق یه دختر جوون . انتظار داشتم با کلی عروسک یا یه عالمه رنگ مواجه بشم . به نظرم اتاقش به شخصیت خودش که دختر پر انرژی ای بود نمیخورد . روی تختش نشست و گفت :
_
اتاقم چطوره ؟
_
قشنگه ...
به کنارش اشاره کرد و گفت :
_
بیا اینجا بشین .
کنارش رو تخت نشستم . هنوز نگاهم به در و دیوار اتاقش بود ولی نگاهش رو صورتم سنگینی میکرد . به سمتش برگشتم و با خنده گفتم :
_
چیه ؟ نیگا نیگا میکنی ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
_
مامانت همش داره از مراسم نامزدیت حرف میزنه ....
_
مراسم نامزدی دوست نداری ؟!
چند لحظه با بهت بهم خیره شد و بعد گفت :
_
واقعا میخوای به همین زودی عروسی کنی ؟! ... اینقدر میشا رو دوست داری که هنوز نیومده دارین نامزد میکنین ؟!
چی باید بهش میگفتم ؟! دوست نداشتم از تصمیماتی که با میشا گرفته بودیم حرفی بزنم ، از طرفی هم نمیتونستم حرفشو تایید کنم . ترجیح دادم یه جواب خنثی بهش بدم :
_
من و میشا حرفامونو زدیم ، تصمیمامونو هم گرفتیم ... به وقتش تو هم میفهمی ...
تعجب کردم ، تو چشماش اشک جمع شده بود و با رنجیدگی نگاهم میکرد . وقتی نگاه پر سوال منو دید سریع سرشو برگردوند و گفت :
_
وقتی فرانسه بودی با هم ارتباط داشتین ؟ ...شما که 12 سال از هم دور بودین ...
با لبخند گیجی گفتم :
_
ناراحت شدی ؟!
سریع از جا بلند شد و با لحن حق به جانبی گفت :
_
من ؟ نه ناراحت نشدم .....ولی اخه میشا اصلا بهت نمیاد ...
_
از چه نظر ؟!
_
یه نگاه به خودت بنداز ... میشا هیچ سنخیتی با تو نداره ، نه ظاهرش ، نه افکار و عقایدش ...
سریع حرفشو قطع کردم ،
_
مگه افکار و عقایدش چه جوریه ؟!
چند لحظه دستپاچه شد ، انگار دنبال یه جواب میگشت . با من من گفت :
_
امممم ....چه جوری بگم ، یه جورایی امله ...به کلاس تو نمیخوره ...
جان ؟! ...امل ؟!!! از نظر من میشا در مقایسه با دخترای ایرانی خیلی هم افکار امروزی و متجددی داشت . از جام بلند شدم و با لبخند کجی نگاهش کردم و گفتم :
_
تو اصلا میدونی امل یعنی چی که میگی ؟!....
سریع اومد اصلاح کنه :
_
منظورم امل نبود ... گفتم که نمیدونم چه جوری بگم ... ولی بهت نمیخوره ، نه زیاد خوشگله ، نه هیچ تناسب دیگه ای باهات داره ....
سری تکون دادم و گفتم :
_
خیلی خوب ... حالا تو چرا گیر دادی میشا رو خراب کنی ؟
_
من نمیخوام میشا رو خراب کنم هامین ... اصلا منو باش که نگران اینده ی توئم ...
سری تکون دادم و گفتم :
_
خیلی خب ، تو نمیخواد نگران من باشی ...بیا بریم بیرون ...
پشتمو بهش دادم که برم بیرون که بازومو گرفت و جلوم ایستاد . با مهربونی دستشو رو گونه م کشید و گفت :
_
از حرفام ناراحت شدی ؟ نمیخواستم ناراحتت کنم ...فقط تو برام خیلی مهمی ، دوست دارم بهترینها رو داشته باشی ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
-
ناراحت نشدم ، حالا بیا بریم پیش بقیه ...
دستش و دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه م :
_
هامین تو خیلی خوب و مهربونی ...
سفت خودشو گرفته بود ، جای گرم و نرم گیر اورده بود دیگه . دستمو کشیدم پشتش و صداش زدم تا به خودش بیاد :
_
ندا ؟!
سفت تر خودشو فشار داد و با صدای آرومی گفت :
_
چقدر عطرت خوبه ؟!
قهقهه ای زدم و گفتم :
_
حیف که مردونه ست والا میدادم به خودت ...
_
عطر خودتو میگم ...عطر بدنت ...
خنده م سریع جمع شد ، اولا با اون همه اودکلنی که رو خودم خالی کرده بودم مگه دیگه عطر بدنم اصلا امکان داشت بلند شه ؟! در ثانی ندا دیگه داشت زیاده روی میکرد ، خودشو هم دیگه زیادی بهم چسبونده بود ...
به هر سختی ای که بود از خودم جداش کردم و با لحنی که سعی میکردم شوخ باشه گفتم :
_
چرا الکی میگی ؟! من همین یه ساعت پیش حموم بودم ...
با شیطنت لبخندی زد و روی پنجه ی پا بلند شد و گونه مو بوسید .
دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون . حالش زیادی خوش بود واقعا !
تا موقع شام هم باهام بود ، حتی بعد از شام وقتی نشسته بودم با بابا و عمو راشید از کار حرف میزدم هم کنارم نشسته بود و هر وقت نگاهش میکردم با یه لبخند ازم پذیرایی میکرد . تا وقتی رفتیم خونه من همچنان تو شوک حرفا و رفتار ندا بودم . معنی رفتار اغوا کننده شو نمیفهمیدم .
موقع شام مامان به زن عمو تعارف کرد که فردا شب باهامون بیان خونه ی عمو پرویز . با دهن پر خشکم زده بود . مگه یه مهمونی ساده نبود ؟! مامان چه اصراری داشت همه چیو گنده کنه ؟! خدا رو شکر زن عمو دعوتش و رد کرد و گفت خودتون باشین بهتره ...
با رسیدن به خونه دست مامان و گرفتم و کنار خودم رو مبل نشوندمش . به بابا که با تعجب نگاهمون میکرد گفتم :
_
من چند لحظه با مامان کار دارم شما برو بخواب ...
بابا با نگاه معنی داری بهم فهموند که اخر شبی اعصاب مامان و خط خطی نکنم که بیوفته به جون اون . با حرکت سر مطمئنش کردم و اون رفت . دست مامان و گرفتم و بوسیدم ، بعدش هم صورتش و بوسیدم و وقتی یه لبخند رضایت بخش رو لبش جا خوش کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم دست از پاچه خواری برداشتم و گفتم :
_
مامان لازم بود امشب اینهمه با زن عمو از نامزدی حرف بزنین ؟!
اخماشو کشید تو هم ، قبل از اینکه دوباره شروع کنه سریع گفتم :
_
منظورم اینه که مگه فردا قرار نیست بریم خونه ی عمو پرویز ؟ خوب چرا صبر نمیکنین اول بریم اونجا حرفامونو بزنیم بعدا بقیه رو در جریان بذارین ؟
_
چه فرقی میکنه ؟ چرا باید قایمش کنیم ؟!
روی سرشو بوسیدم و گفتم :
_
اخه مامان چرا باید الان یه بلندگو وردارین و همه رو خبر کنین ؟ بذارین سر فرصت بهشون بگین دیگه ... بذارین من و میشا هم باهاتون حرفامونو بزنیم بعد ...باشه ؟!
چشماشو ریز کرد و گفت :
_
تو و میشا چی میخواین بگین ؟!
_
هیچی مامان ، حرف من اینه که تا فردا شب صبر کنین... خواسته ی زیادیه ؟ همه چیو خودتون بریدیدن و دوختین ، من همین یه توقع کوچیک هم نمیتونم داشته باشم ؟
نفسشو فوت کرد و قیافه ی ناراضی ای به خودش گرفت و گفت :
_
خیلی خوب ، تا فردا شب حرفی نمیزنم ... حالا انگار من قراره فردا کیو ببینم که بهش بگم !
خودم هم میدونستم واسه این سفارشات دیگه دیر شده و الان همه غیر از خودم از رنگ کت شلواری که قراره روز نامزدی بپوشم هم خبر دارن ، اما لازم بود یه چیزایی رو واسه فردا شب به مامان تذکر بدم . گفتم :
_
چرا به زن عمو فرنوش تعارف زدی که اونا هم فردا شب بیان ؟ بذارین خودمون باشیم دیگه چرا قشون کشی میکنین ؟! ...
مامان سریع گفت :
_
خودم هم زیاد خوشم نمیاد که بیاد ، اما بالاخره اونا هم تو رو میخواستن ، چند بار غیر مستقیم حرف انداخته بودن ، چند بار هم راشید خان به بابات گفته بود که "هامین و مثل آرمین ندین به غریبه ، خدا رو شکر تو فامیل خودمون دختر خوب هست . " حالا من گفتم از همین اول بگم خودشون هم باهامون بیان واسه بعله برون و این مراسما که کدورتی به دل نگیرن ...
یعنی رفتار های ندا هم واسه همین بود ؟! ای دل غافل . یه عمر رفتیم اونور فکر کردیم همه فراموشمون میکنن . ظاهرا فقط من همه رو فراموش کرده بودم نه بقیه منو ...مامان گفت :
_
حالا نمیخواد حرص بخوری ... فعلا که زن عموت گفت نمیایم...
با التماس نگاهش کردم و گفتم :
_
کس دیگه ای رو دعوت نکنی ها ...
از جاش بلند شد و گفت :
_
باشه خبر نمیکنم ... اصلا تو چیکار به این کارا داری ؟! این کارا زنونه ست ...مرد و چه به این حرفا !
-
بله واقعا ، من فقط باید منتظر باشم هر وقت لباس اماده شد بپوشم ...
_
اینقدر غر نزن ، برو بگیر بخواب نصف شب شد .
با نگاه مامان و که از پله ها بالا میرفت دنبال کردم . اگه تا الان شک داشتم الان دیگه مطمئن بودم که باید خونه بگیرم . نمیتونستم ، دیگه نمیتونستم ساکت بشینم تا مامان واسم بکن نکن تعیین کنه . بی نهایت دوستش داشتم ، اما دلیل نمیشد به این دلیل اینهمه زجر و متحمل بشم . بعضی وقتا از این رفتارش احساس خفقان بهم دست میداد . از جام بلند شدم و همونطور که از پله ها بالا میرفتم به پرهام اس ام اس دادم که خونه ی دوستش و میخوام ، بهش بگه نذاره برای فروش ...
با پرهام درباره ی خونه صحبت کرده بودم . گفته بودم چرا میخوام یه خونه مجردی بگیرم ، اونم بهم حق داده بود . چند روز پیش هم بهم گفت که یکی از دوستاش داره از ایران میره و میخواد خونه شو با وسایل بفروشه ، اگه میخوام بهش بگم . خودش هم خونه رو تایید کرده بود و میگفت از همه نظر مناسبه ... با پولی که تو فرانسه پس انداز کرده بودم میتونستم خونه رو بخرم ، و میخریدمش . بعد از اینکه نامزدی به هم خورد یواش یواش به مامان میگفتم که میخوام مستقل بشم . نهایتش چند روز جنگ اعصاب داشتیم بالاخره که کنار میومد .
صبح با شنیدن صداهای مردونه ای که از حیاط میومد از خواب بیدار شدم . از پنجره نگاهی به بیرون انداختم . بابا بود که همراه باغبون مشغول هرس کردن و چیدن برگای خشک درختا بود . زود لباس عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم . میخواستم در مورد خونه با بابا حرف بزنم . دوست نداشتم خیلی هم یواشکی بار و بندیل ببندم . به نظر میرسید مامان هنوز خواب باشه چون خبری ازش نبود . روز جمعه واسه همه تعطیل بود دیگه ! حتی واسه مامانا !
بیخیال صبحونه شدم و یه لیوان شیر خوردم و رفتم سمت حیاط . با صدای بلند سلام کردم . بابا به سمتم برگشت و با لبخند جوابم و داد و از همون بالای نردبون با خنده گفت :
_
خوشم میاد سحرخیزی ...میخوای ورزش کنی ؟!
_
اگه شما هم بیاید آره ...
نگاهی بهم کرد . انگار فهمید میخوام باهاش حرف بزنم چون بی حرف قبول کرد و از نردبون پایین اومد . دستاشو چند دور تو هوا چرخوند تا گرم بشه و گفت : بریم ...
با هم شروع به دویدن به سمت پشت ساختمون کردیم . در حین دویدن از بین درختا وقتی دید حرفی نمیزنم گفت :
_
بگو بابا ...
خنده ای کردمو گفتم :
_
چیزیو نمیشه ازت پنهون کرد نه ؟!
و صاف رفتم سر اصل مطلب :
_
میخوام خونه بخرم ...
ایستاد و با تعجب بهم خیره شد ، با حالت متفکری ابروهاشو تو هم کشید و گفت :
_
واسه چی ؟!
مونده بودم دلیلش هم رک و راست بهش بگم یا نه ، چند لحظه این پا اون پا کردم و بالاخره گفتم :
_
مامان از همه طرف بهم فشار میاره ... سختمه ...
انتظار داشتم عصبانی بشه اما اون با همون حالت متفکری که به خودش گرفته بود گفت :
_
مامانت نارحت میشه ...
نگاهی بهم انداختو ادامه داد :
_
اما بهت حق میدم ، مخالفتی نمیکنم ...اما یادت باشه وقتی به مامانت میگی جوری بگی که نفهمه به خاطر اون داری میری ...
دوباره مشغول دویدن شدیم ، گفتم :
_
فعلامیخوام بخرمش . یه دفعه نمیرم ...کم کم ...
بابا با خنده گفت :
_
تو که دیگه داری ازدواج میکنی ...کم کم میشه وقتی که رفتی سر خونه زندگیت دیگه ...
چیزی بهش نگفتم ، خودش گفت :
_
خونه رو که انتخاب کردی بیا پیشم تا چکشو بنویسم ...
این بار من از حرکت ایستادم ، چند لحظه با شوک به بابا نگاه کردم و گفتم :
_
خونه رو انتخاب کردم ، پولش هم خودم دارم ...واقعا فکر کردی به خاطر پولش اومدم بهت گفتم ؟
لبخندی زد و گفت :
_
نه ولی تو که تازه کارتو شروع کردی ...
_
من تو فرانسه کار میکردم ...
سری تکون داد و گفت :
_
خیلی خوب ...میفهمم وقتی با پولی که خودت با زحمت بدست اوردی بخوای چیزی واسه خودت بخری چقدر لذت بخش تره ولی نمیخوای قبلش با خانومت مشورت کنی ؟! اونم باید بپسنده وگرنه بیچاره ت میکنه ...
با گفتن این حرف خنده ای کرد و دوباره شروع کرد به دویدن . چقدر راحت میگفت خانومت . حیف که نمیتونستم الان همه چیز و بهش بگم .

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ساده :) شنبه 14 دی 1392 ساعت 12:29 http://000sade000.blogfa.com

هفتمیش کو؟؟؟کو؟؟؟کو؟؟نمیبینم...کجاس؟؟؟؟چرا انقد طول کشید؟؟هرچند کاسه ی صبر من از اون لگن قرمزاس ولی دلیل نمیشه شما سواستفاده کنین که

ساده :) جمعه 13 دی 1392 ساعت 19:55 http://000sade000.blogfa.com

چند تا مسئله فقد !
اینارو از کجا میاری کلک؟؟
اصلا خودت داستانو میخونی یا همینطوری کپی پیس میکنی؟؟
بعدشم این تیکه ی وسطش :
(ممنون از شرکت همگی در نقد .
من اگه حرفی میزنم منظوری ندارم انگشت اتهام و به سمت ادم نگیرین ...
اگه تشکر میکنید ممنون
اگر امتیاز میدید ممنون
اگه وقت میذارید و میخونید
همچنان جز مصرف کلمه ی ممنون و سپاس حرف دیگه ای برای گفتن ندارم ... من از جانب خودم میگم:
ازتون ممنونم که میاید و نوشته ها رو میخونید ... نظر میدید و همراهی میکنید ... اما در هر صورت 90 درصد حرفهای من شوخیه و اگه کسی زیادی باورش میکنه مشکل من نیست.
لطفا اگر تمایل داشتید نقد کنید ... اگر تمایل داشتید تشکر کنید ... اگر تمایل داشتید امتیاز بدید
به شخصه برای من هیچ کدومش هیچ وقت مهم نبوده و نیست اینجا اینقدر برام یکنواخت شده که راحت تر از اب خوردن بتونم ازش بگذرم ... به هرحال ... فقط خوشحال میشدم که از نظراتتون بهره مند بشم نه بیشتر ... حالا اگر مایل نیستید منم اصراری نمیکنم
شبتون خوش.
پست بعدی: شهریور.)
اعصابمو خیلی بهم ریخت نفهمیدم چی خوندم !
نکنه قسمت بعدشم شهریور بذاره طرف ؟؟؟
توروخدا بگو که اشتباه بوده

ساده :) جمعه 13 دی 1392 ساعت 15:02 http://000sade000.blogfa.com

دیگه من هی نیام بگم بعدی :)
خودت زود زود بذار
دوروزه زندگی ندارم از هیجان !
خواهش مندم زودتند سریع تر تر تر قسمت بعدددددددد :)

چشـــــــــــــــــم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد