❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

رمـــان آنتــــی عشق 3

رمان آنتی عشق 3

 

 

با باز و بسته شدن در منم پلکهامو باز کردم. از محیطی که توش بودم تعجب نکردم.... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود وساعت هشت صبح بود.
شاید حدودا سه ساعت خوابیده بودم. کش وقوسی دادم وسیخ نشستم.
مهراب خواب بود.
سرمشو انگار در اورده بودن... از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم... صورتم به خاطر خطوط ملافه که چروک شده بود پر از علامت بود.
چشمهام سرخ بود و دورش به خاطر اینکه مداد چشمم ریخته بود سیاه سیاه...با اون خط و خطوط ها هم شبیه زنای قاتل و مواد فروش شده بودم.
یه ابی به دست و صورتم زدم و چشمامو با دستمال مرطوب پاک کردم و از بیمارستان به مامانم زنگ زدم.
میدونستم بعد نماز دیگه نمیخوابه.
-
الو؟
-
سلام به روی ماهت خوشگل خانم...
-
سلام میشا جان... خوبی دخترم؟
-
چاکر شوما... تو خوبی؟
-
دیشب که بهت سخت نگذشت؟
-
مادر من بیگاری که نیومده بودم... بالا سر دوستم بیدار موندم...تازه دم دمای صبحم گرفتم خوابیدم...
-
خوبی دخترم؟
وای مامانم چه نونی بهم قرض میده....ای مهراب پات همیشه قلم بشه... وای نه... دوس ندارم باز این مدلی افقی ببینمت. خدا حرفمو پس گرفتم.
خندیدم وگفتم: اره جیگلی من .... اکی اکی ام... دوستم که مرخص بشه میرم یونی کده ... عصرم میرم باشگاه...
-
وای میشا اینطوری که برسی خونه جنازه میشی....
-
تو هم که بدت نمیاد....
مامان با عصبانیت گفت:زبونتو گاز بگیر...
-
خودت میگی...
مامان تند گفت:میگم بس کن...
-
باشه بلای من... کاری امری دستوری...فرمایشی؟میخوای پیش مرگت بشم؟
-
خوبه خوبه اینقدر زبون نریز...
-
چشم جوجه ی من... من برم؟
-
شب زود بیا... بعدشم باید بشینی مفصل تعریف کنی چه بلایی سر دوستت اومده....
-
باشه خوشگله...گوشی و بذار بگو خداحافظ...
-
مراقب خودت باش...
و تماس قطع شد.نفسمو فوت کردم خدا باز جوی اخر شب و به خیر بگذرونه...داشتم وسایل کیفم ومرتب میکردم.
به ساعتم نگاه کردم هنوز نه نشده بود. از اتاق بیرون زدم و به پرستاری که پشت استیشن ایستاده بود گفتم: اقای معتمد کی مرخص میشن؟
پرستار حین نوشتن گفت:برید کارای حسابداری وانجام بدید ... پزشکش برگه ی ترخیصشو نوشته...
سرمو تکون دادم و تشکر کردم و به بخش مربوطه رفتم. خوشبختانه شب قبل کارای مهراب و سیامک انجام داده بود.
به اون صورت دوندگی نداشتم.
وارد اتاق مهراب شدم. چشمهاش باز بود و سرش به سمت پنجره بود.
متوجه من نبود. با صدای بلند ی گفتم: چطوری قهرمان بادی؟
مهراب با تعجب سرشو به سمتم چرخوند و اروم گفت: میشا...
حینی که فیش هایی که از حسابداری گرفته بودم و نایلون داروهای مهراب و توی کیفم می چپوندم گفتم: خوب خوابیدی؟درد نداری؟
مهراب بی توجه به سوالم گفت: تو ازدیشب اینجایی؟
تو روش نگاه کردم وبی توجه به حرفش گفتم: نچ نچ نچ... چه بادکنکی بودی ومن نمیدونستما...عین چی پنچر شدی...پیس س س س س ...
مهراب خندید وگفت:جواب منو بده...
کنار تختش ایستادم.
خودمو لوس کردم وگفتم: با اجازه ی بزرگترا...
مهراب نیم خیز شد وگفت : مرسی...
-
قیافشو... جمع کن پوزتو... چه خوشحال با این علفهای هرزش نزدیکم میاد... گمجو عقب...
خندید وچیزی بهم نگفت. گاهی که اینطوری مهربون میشد وسکوت میکرد واقعا خواستنی بود. از اینکه پسر مهربون و خوبی مثل اون که ارزوی کل دخترای یونی کده بود اما تحت سلطه ی خودم بود یه جورایی دلم غنج میرفت. به هر حال گاهی تکبر و غرور باعث حس رضایت میشد.
از تو ساکش لباساشو دادم دستش و خودمم بیرون رفتم. خوشبختانه مشکلی نبود اما سه هفته باید اون گچ سفید و مهمون پاش میکرد.
ویلچری و که تو راهرو بود وبه اتاق بردم... مهراب پیراهنشو پوشیده بود ...شرت ورزشی شو دراورده بود و شلوارشو هم مثل اینکه با بدبختی پاش کرده بود.خوشبختانه چون اون روز شلوار پارچه ای پوشیده بود شانس باهاش یار بود و به سختی از پای گچ گرفته اش بالا رفته بود.
خواست بایسته که صندلی وهل دادم .
با لبخند سپاس گزارانه ای بهم نگاه میکرد.
دیدم اگه هیچی نگم خیال نشستن نداره برای همین تند گفتم: بتمرگ رو این دیگه...
-
چشم...
اخم کردم وگفتم:چشمت بی بلا...
مهراب مثل بچه های متنبه روی ویلچر نشست . منم کوله امو پرت کردم تو بغلش ...
اروم گفت:چه عصبانی؟
با حرص وجدیت گفتم: از مردای بی عرضه بدم میاد...ببین خودتو به چه روزی انداختی... بزنم اون یکی پاتم چلاغ کنم؟
-
دست گلت مرسی بذار این یه ذره محبت از گلوم پایین بره... بعد شروع کن...
-
نمیذارم.... نذاشتی من دیشب بخوابم...
-
راستی سیا کجاست؟
-
کار داشت باید میرفت....
با محبت و چهره ی شیطونی که رضایت ازش می بارید با لحنی تعارف مابانه گفت:
-
تو هم نیازی نبود بمونی...
یاد دیشب افتادم که سیامک گفت مهراب برام تعریف میکنه... اصلا یادم رفته بود این قضیه رو...
با صدای مهراب گفتم:هان؟
-
میگم ماشینم تو پارکینگه یا دست سیامکه...
-
هان؟نه...تو پارکینگه.... داریم میریم اونجا....
-
گفتم شاید تا خونه بخوای منو با ویلچر ببری...
-
نچایی یه وقت...
خندید وگفت: نه اتفاقا خیلی هم بهم مزه میده...
چیزی نگفتم. یعنی ذهنم مشغول جمله ی سیامک بود وگرنه اصولا حرفی و بی جواب نمیذارم.
خودش با هزار بدبختی سوار شد و منم ویلچر و به امان خدا تو پارکینگ رها کردم و سوار ماشین شدم. اونقدر مغزم گیربود که چطوری و به چه بهونه ای اون جریان و از زیر زبون مهراب بیرون بکشم که نفهمیدم کی به ولیعصر جلوی در خونه ی مهراب رسیدم.
چند باری تا دم خونه اش اومده بودم. اما هیچ وقت داخلشو ندیده بودم.یه خونه با نمای سفید قدیمی...
ماشین وجلوی در نگه داشتم. مهراب به سختی پیاده شد... دستش به سقف ماشین بود. یادم باشه براش دو تا عصا بگیرم...!
نمیدونستم چیکار کنم...
-
خونه ات چند تا پله داره؟
-
همکفم...
اخیش... پس لازم نبود کولش کنم...ازفکرم خندم گرفت با اون هیکل من له میشدم.
در وباز کرد... کمکش کردم تا از سکوی خونه بالا بره... کوچه چه خلوت بود. حالا من هی نمیخوام حس بد به دلم راه بدم نمیشه ها...
خواستم بگم خوب من برم...اما دلم نیومد. یعنی قیافه ی رنگ پریده اش با توجه به اینکه شام نخورده بود وصبحونه که پریده بود و پای چلاغش...
تو راهرو ایستاده بودیم و من که چیزی نمی گفتم اونم بد تر من.


تا به حال توی چنین موقعیتی گیر نکرده بودم . یعنی باید وارد خونه میشدم؟به هر حال مهراب یه پسر غریبه بود. هرچند اگه میخواست با اون پای چلاغش غلطی بکنه جفت پا میرفتم تو صورتشو دندوناشو تو دهنش خرد میکردم اما به هرحال نمیخواستم طرز فکرم راجع بهش عوض بشه... لنگ در هوا مونده بودم که اخرشم دلم وزدم به دریا.... یه پا نداشت.
هه...یاد شعر دبیرستانم افتادم...مردی که یک پا ندارد....به مهراب نگاه کردم با ریش وسیبیل وچفیه احتمالا که نه صد در صد قیافه ی مضحکی پیدا میکرد.
مهراب اروم گفت: میای تو؟
اخی ....لحنش چه ناز بود. پسرم چه مودبم شده بود.
-
بکش کنار نره غول بی شاخ و دم...میخوام خونتونو ببینم...
مهراب خندید و با شوق گفت: بفرمایید خواهش میکنم...
خودمم در اون لحظه نفهمیدم چرا نگفتم خونتو... نمیدونستم مجردی زندگی میکنه یا با خانواده... در و باز کردم. کفشامو با استرس دراوردم.
اخه یکی نیست بگه نونت کمه..ابت کمه خونه ی بی اف اومدنت دیگه چه صیغه اییه...
به خودم اطمینان دادم مهراب پسر خوبیه... و اروم وارد خونه شدم.
مهراب کلید برق و زد . خونه فجیع بهم ریخته بود. مهراب هم لی لی کنان وارد خونه اش شد و روی یه کاناپه ی قهوه ای نشست.
منم زل زده بودم به کل نقشه ی خونه. یه هال مربعی کوچیک و یه راهرو که تهش به دو تا در ختم میشد. یه قدم بیشتر جلو اومدم... درست ضلع شمالی خونه اشپزخونه بود و نور هال از پنجره ی اشپزخونه تامین میشد.چه خونه ی جمع وجوری...اما تاچشم کار میکرد لباس و تی شرت و شلوار و جزوه روی زمین ریخته بود.
مهراب تمام مدت ساکت بود. منم هنوز جلوی در ایستاده بودم.
سنگینی نگاهشوحس کردم.
بهش خیره شدم. صورتش عرق کرده بود. اروم پرسید:چطوره؟
-
نقلی وجمع وجور.... با کمی مکث پرسیدم: طوری شده؟
مهراب پیشونیشو مالید وگفت: نمیدونم چرا اینقدر زانوم درد میکنه...حس میکنم دارم فلج میشم...
اخ اصلا حواسم نبود که باید مسکن هاشو بهش بدم. کامل وارد خونه شدم وبه اشپزخونه رفتم... یاعلی... اینجا که کاملا شده بود سطل اشغالی...این پسر هرچی بر میداشت اصلا قصد اینکه سرجاش برگردونه نداشت...هه...عین خودم...مرسی تفاهم!
در یخچال و باز کردم.... فدات شم..این که توش هیشکی نیست. حتی یه بطری اب خنک...
لیوان و از شیر اب پر کردم و با قرصاش برگشتم پیشش...سرشو به پشتی کاناپه تکیه داده بود و پای شکسته اشو روی میز جلوش گذاشته بود. مطمئنم اگه من نبودم سمفونی اه و ناله راه مینداخت.
قرص و لیوان اب و دادم دستش... وقتی خورد.
اروم گفت: خسته شدی از دیشب تا حالا... به خاطر همه چی ممنون...
-
این یعنی شرم کم؟
خندید ولی باز صورتش درهم شد.... دل خودمم از گرسنگی داشت غش میرفت. بی هیچ حرفی به سمت در رفتم... نمیدونم با چه هدفی اما کلید وبرداشتم و ازخونه زدم بیرون.
تا سر کوچه پیاده رفتم. کلاسم ساعت سه و نیم شروع میشد و تازه ساعت ده ونیم بود.
خوشبختانه سوپر و میوه فروشی و داروخونه همه نزدیک هم بودن... تمام چیزایی که میخواستم از جمله دو تا عصا برای مهراب و خریدم. به سلامتی با دل خوش موجودی کیفمم ته ته کشید.
با خریدا وارد خونه شدم.
مهراب خواب بود. وارد اشپزخونه شدم. جزظروف کثیف مشکل دیگه ای نداشت.کالباس وسوسیس و نوشابه و اب پرتقال وسس و سیب و موز و گوجه و خیار و گذاشتم تو یخچال... نون باگتم گذاشتم رو اپن جلوی ماکروویو تا براش جا پیدا کنم.
لیوانا و پیش دستی و بشقابا رو تو ظرف شویی ریختم و با مایع ظرفشویی مشغول شدم.
حالم از ظرف شستن بهم میخورد. ایی مهراب نمیری هی.... چقدر میخوری...کارد بخوره تو اون شیکمت... ظرفهای یک ماه و گذاشته بود مونده بودن...
نمیدونم چقدر راست ایستادم...واریس نگیرم حالا... هی سنگ قبرتو بشورم مهراب...
بعد به هال رفتم... شازده چه خوابی هم رفته بود.بیشعور جزوه هاشو همچین مرتب با ابی وقرمز مینویسه ادم فکر میکنه باطنی هم چقدر مرتبه...زهی خیال باطل!!! مقنعه امو مرتب کردم . هرچی که بود هیچ تمایلی نداشتم تا مانتو وشلوار ومقنعه ام ودربیارم.همینجوری هم کلی پا رو دلم گذاشته بودم. اومدن به خونه ی یه پسر مجرد و کلفتی کردن براش یعنی دیگه عند نترس بودن و ریسک کردن و اخر جرات!!!
لباس کثیف ها رو با تنفر برداشتم وبا یه کوه لباس که بوی عرق میداد و البته من حدس میزنم چنین بویی میداد چراکه کاملا نفسمو گرفته بودم و اجازه نمیدادم اون مولکول های بوهای شرور تا مغز استخونم نفوذ کنن.... به اشپزخونه رفتم. خوشبختانه ماشین لباسشویی داشت. همرو ریختم اون تو درشم بستم.
یک ساعت دنبال تاید گشتم اخرشم پیدا نکردم...
اگه به خودم بود یه کیسه زباله حروم اون لباسای بو گندو میکردم و میذاشتمشون سر کوچه....مهراب همیشه خوشبو ئه که.. حالا گناه مردمو نشوریم شایدم بو نمیداد من که بو نکردم . به هر حال.. اه اه اه...تازه دارم به ذات کثیفت پی میبرم.... پسره ی چندش..
جزوه هارو هم گذاشتم روی میز... کنار پای گچ گرفته اش... بچم چه خرناسی هم میکشید انگار صد ساله نخوابیده!
هال واشپزخونه مرتب شده بود.
به سرم زد یه سری هم به اتاقش بزنم...
راهرو رو تا ته رفتم... چیز عجیبی در انتظارم نبود...یه میز تحریر که روش یه لب تاپ بود ... یه تخت خواب و یه چوب لباسی دیواری که اینه داشت و یه شلوار ویه پیراهن بهش اویزون بود و چند تا عطر و ادکلون و ژل و تافت جلوش قرار گرفته بود و یه کمد که از خود دیوار بود.
جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
===
جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
هی وای من... چشماتو درویش کن پسره ی زشت!
عکسا رو فقط یکیشو خودم بهش داده بودم. بقیه مشخص بود که خودم اصلا در جریان گرفتن عکس نیستم!سنگ قبرتو بشورم مهراب لا اقل تو ژستای قشنگ تر میگرفتی...
به هرحال بچم عاشقه دیگه... چه میشه کرد.
روی تختش چند تا پیراهن چروک افتاده بود. با احتیاط بو کردمشون....خوب اینا بحمدالله شسته شده بودن....بوی تاید میدادن... اتو درست رو به تختش بود... بالششو برداشتم تا به عنوان میز اتو استفاده کنم...
تو این یه مورد خبره بودم!
کل خونه مرتب شده بود... هرچند از حق نگذریم خیلی هم خفن و افتضاح نبود. والله صد رحمت به اینجا.. اتاق من که طویله بود. فقط نمیدونم چرا هیچ عکسی ازپدر ومادرش نداشت.
باز رفتم تو اشپزخونه سوسیس بندری درست کردم و خودم یه دل سیری از عزا دراوردم وبقیه رو هم گذاشتم تویخچال...نون باگت هم گذاشتم تو فریزر. ماکروویو داشت دیگه..گرمش میکرد!
رو یه کاغذ کلیه ی گزارش کارمو نوشتم...از اینکه منو دعوت کرد که بیام خونه شو بشورم و بروبم و بسابم تا اینکه اشپزی هم براش بکنم... براش نوشتم که رختایی که تو ماشینه هنوز شسته نشدن و باید تاید بریزه و روشنش کنه....براش نوشتم که سه تاعکس غیر مجاز داره ... و اینکه سوئیچ ماشینشو هم میبرم چون کیف پولم داره با شیپیش ها یه قل دو قل بازی میکنه.... یه جوک خوشگلم براش نوشتم و با نوار چسب به پای گچیش زدم.
باز دومرتبه یه فکر شیطونی به سرم زد... مداد چشممو دراوردم...
شیش تا قلب کشیدم که دور یه قلب بزرگی که تیر خورده بود و ازش خون می چکید می چرخیدند.
زیر قلبه هم نوشتم:
جیگرتو گاز گاز ... لپتو ماچ ماچ ... چشماتو آخ آخ ... دیوونتم وای وای...
به خودت نگیر بای بای ... !!!
تند ازخونه زدم بیرون.... ساعت دو بود. خداکنه دیر نرسم... سوار ماشینش شدم و به سمت یونی کده راه افتادم.
*****************
کنار صبا جا خوش کرده بودم سعی میکردم جواب اون کوئیز مسخره رو به قلم بکشم!
حالا مگه میشد جمله بندیم عین ادم در بیاد. به درک اگه میخواست به خاطر نبود و نشد و نکرد و نکن و نده و.... ازم نمره کم کنه که غلط میکنه... یعنی چه؟ من نهاد و گزاره نویسیم افتضاحه...
با هزار بدبختی هفت تا سوال وجواب دادم. اونقدر سر امتحان خمیازه کشیده بودم که دور دهنم و لبام درد میکرد.
از کلاس زدم بیرون و صبا هم پشت سرم اومد بیرون...
بهم رسید وپرسید: چه خبرا؟
خمیازه ی طویلی تحویلش دادم که زد تو چونه امو گفت: درد ...گاله رو ببند....
-
مهراب خوب بود؟
-
اررررررررره...و یه خمیازه ی دیگه....
صبا حرصی گفت:مرض ... چه خبرته؟
-
به مرگ صبا دارم میمیرم.... اینقدر خوابم میادا ... الان تو رو لحاف تشک میبینم....
صبا خندید و گفت:مهراب و رخت خواب ببین...
چشمام بازشد... سوالی که تو سرم سورتمه میرفت و دوست داشتم از صبا بپرسم.
صبا میخواست اتفاقات دیشب و تعریف کنه که گفتم:من امروز رفتم خونه ی مهراب...
صبا روی صندلی جلوی بوفه نشست ومنم رو به روش نشستم.
با خنده جواب حرفم گفت: از اون بخاری درنمیاد.... نگرانت نمیشم....
ولی یک دفعه شوکه بهم خیره شد.
اهسته وتردید امیز گفت:خوب؟
اهی کشیدم وسرمو پایین انداختم و سکوت کردم.
صبا دستامو گرفت وگفت: چی شد؟
با صدای مرتعشی گفتم: هیچی...
صبا با ترس گفت: بهت میگم چی شد؟ مهراب کاری کرد؟ بابا از پسش برنیومدی؟ اون که یه پا هم نداشت... هان؟
چرا من هر دفعه یاد اون شعر مردی که یک پا ندارد میفتم؟!!!
اروم گفتم: نمیدونم...
صبا با هراس ولحن پریشون و قیافه ی رنگ پریده اش گفت: پست فطرت چه بلایی به سرت اورد؟
از قیافه اش خندم گرفت. کرمم و ریختم دیگه... میدونستم الان ضربان قلبش روی دو هزاره... گفتم تا انفارکتوس نکرده بگم چرت گفتم اما دلم نیومد نقشمو خراب کنم... اهسته وپر بغض گفتم: هیچی صبا نپرس....
صبا سرشو میون دستهاش گرفت و خفه گفت: از ان نترس که های وهوی دارد... حالا چی میشه؟
خاک برسر تا کجا پیش رفتا... حالا من نقشم زودتر تموم میشد .... خوب به سلامتی چشمهاشم پر اشک بود.
اروم گفتم: شاید خودمو بکشم...
صبا یه قطره اشک از چشمش چکید وگفت: چرا دیوونه؟ حالا مگه چی شده؟ مگه خواستگارت نیست؟
خوب بس بود دیگه...
-
صبا اون منو نمیخواد....
صبا با حرص وعصبانیت گفت: گه خورده.... مگه حالا دیگه میتونه....
-
میدونی صبا به قول تو اینقدر بی بخاره که نزدیک بود من مرتکب اشتباه بشم...
صبا گیج گفت: هااااااااااااااااان؟
خندم گرفت وگفتم: بابا این پسره که کبریت بی خطره.... نزدیک بود خودم بهش تجاوز کنم....
صبا بالاخره نیت شومم وفهمید با کلاسورش تو سرم کوبید و با حرص گفت: بترکی میشا... کثافت خر... اه...
بلند خندیدم وصبا گفت: خاک برسر...
بعد سی و خرده ای فحش بالاخره ساکت شد.
و من همچنان میخندیدم.
صبا سرشو تکون داد وگفت: خوب رفتی خونه اش چی شد؟
-
یه پسر نجیب و از راه به در کردم همین...
صبا اومد با کلاسور دوباره بکوبونه تو سرم که گفتم: باشه باشه...هیچی به خدا.... اولش که خدایی ترسیدم برم تو... بعدشم که بازار شام بود خونه اش... یه مسکن خورد و خوابید منم کلفتی کردم...
صبا بلند خندید ومنم حینی که چایی مو مزه مزه میکردم گفتم: میدونستی مجردی زندگی میکنه؟
از مکثش فهمیدم که داره یه چیزی جور میکنه تحویلم بده.
چایی شو اروم قورت داد وگفت: نه... مگه مجردی زندگی میکنه؟
تو چشمهاش خیره شدم.
سرشو انداخت پایین.
-
صبا؟
-
صبا .... مگه با تو نیستم...
صبا سرشو بلند کردو اروم گفت: مرض بگیری مگه مجرم گرفتی منو اینطوری نگاه میکنی...
-
ادم باش راست بگو....
کمی از چاییش خورد اروم گفت:خوب اره... میدونستم.... که چی؟
بی حاشیه پرسیدم: پدر ومادرش کجان؟
صبا جوابمو نداد.
منم ناچارا شدم سوالای بعدیمو بپرسم.
-
خواهر وبرادر نداره؟ ... فامیلی کسی... شهرستانیه؟ تو از کجا میدونستی که خونه مجردی داره؟
صبای خل همه ی سوالامو ندید گرفت و فقط به اخری جواب داد.
-
خوب من ازسیامک شنیدم...
کلافه دستاموبه میز کوبیدم و یه خمیازه ی کش دار کشیدم.
صبا اروم گفت: اگه خودش راجع به خانواده اش بهت نگفته پس فعلا دوست نداره تو چیزی بدونی... پس عین ادم منتظر باش...
عصبانی گفتم: چطور تو میدونی؟
صبا نفسشو فوت کرد وگفت: اون نمیدونه که منم خبر دارم... من از زیر زبون سیامک کشیدم بیرون... حالا هم به جای اینکه منو سین جین کنی برو از خودش بپرس... و تند گفت: تو که ساعت بعد کلاس نداری؟
-
نه...
-
پس خداحافظ....
جوابشو ندادم واونم فهمید دلم میخواد تنها باشم... یه جوری حرف میزدن انگار مهراب جزام داره! یا ... نفسمو فوت کردم و یه خمیازه ی گنده کشیدم.
تو ماشین مهراب دریغ از یه سی دی درست و حسابی...
از ناچاری داشتم دادزدن یه خوانند ه سنتی و گوش می دادم و خمیازه می کشیدم... ای خدا تمام پوزم درد گرفته بود.

با دیدن سر در باشگاه خسته تر شدم ... اصلا دلم نمیخواست با این تن وبدن خسته که برای نیم ساعت خواب پر پر میزد به بچه ها تمرین بدم.
با این حال با خستگی پیاده شدم.
بعد از سلام علیک با خانم تاجیک به رختکن رفتم... لباس پوشیدم و باز خمیازه... ای خدا کی این خمیازه رو اختراع کرد اه... لبام پاره شد د د د د د... وباز خمیازه...
وارد سالن شدم... بچه ها همه اومده بودند. نرمش و شروع کردم... هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شقیقه هام تیر کشید. همین بود دیگه بی خوابی سردرد میاره.... حالا خوبه همش یه روز نخوابیده بودما... وای چقدر سخت بود. دیدم یه حرکت دیگه برم نقش زمین میشم جلو بچه ها سه میشد. روژان و صدا کردم وازش خواستم به بچه ها تمرین بده... چون حالم خوب نبود و حس تمرین جدید دادن نداشتم روژان و گذاشتم با بچه ها تمرین های قبلی و کار کنه و ایراداشون بر طرف بشه...
خانم تاجیک برام یه لیوان اب پرتقال اورد وشروع کرد از شوهرش بد گفتن... من که هیچی نمیشنیدم اونقدر گیجی ویجی بودم که به زوریه قلپ اب پرتقال پایین فرستادم ... دست گل خانم تاجیک مرسی به قول مهراب... حالا حالت تهوع هم گرفته بودم.
اونقدر الکی برای خانم تاجیک سر تکون دادم که حس میکردم مغزمه که عقب و جلو میاد.
به زور اون یک ساعت وسر پا موندم... وقتی از باشگاه بیرون اومدم نفسمو بیرون فرستادم.... داشتم خفه میشدم.
تلو تلو میخوردم که بالاخره در ماشین مهراب وباز کردم ونشستم پشت فرمون... خدا رو شکر خونه نزدیک بود واتوبان اینا نداشت وگرنه با این وضع سر سالم به خونه نمیرسوندم.
جلوی در پارک کردم. با دیدن خونه ی خوشگلمون انگار جون تازه گرفتم... نمیدونم چرا اینقدر ضعف میرفت دلم. در ماشین وقفل کردم ودستموگرفتم به دیوار تا سرگیجه ام باعث نشه بیفتم زمین... اروم اروم می رفتم.... پله ها رو هم با بدبختی کشون کشون خودمو با لا کشیدم. وای .. کی میخواست بند کفشمو باز کنه... اخه الاغ برای چی بند کتونی تو دور مچ پات می بندی؟ هان؟
خم شدم کفشمو باز کنم.... اما دیگه نمیتونستم بلند بشم... واقعا در حال غش کردن بودم.. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه عجب حال فجیعی بود.
به زور بلند شدم اگه مامان منو میدید سکته میکرد. رفتم تو خونه... یه موج پیاز داغ و گرما خورد تو صورتم... تا تونستم زور تو پاهام ریختم وبه سمت دستشویی رفتم...
اونقدر بد حالم بهم خورد که گندیده شد به مانتوم... مجبوری دوش گرفتم . حموم و دستشوییمون سر همی بود به قول مارال...
حوله ام هم حی وحاضر تو کمد بود.
یه گربه شور کردم و باسری سنگین وهمچنان حالت تهوع و ضعف از حموم بیرون اومدم.
مارال تند گفت: اماده ای....؟ باید بریم خونه خاله اینا... امشب دعوتیم....
یعنی چه؟ من نخوابیدم... گرسنمه... حالم بده... شب .. مهمونی... نـــــــه... خدایا این پاداش کدوم جزاست؟ هان... نه تهوع گرفتم مغزم هنگه... این جزای کدوم گناهه ... من میخوام بخوابم...
با تشر زدن مامان که گفت: زود باش ... با حسرت به رخت خوابم نگاه کردم...
موهاموسریع خشک کردم ویه جین قهوه ای و یه پیراهن مردونه ی کرم تنم کردم.موهامو هم هد کرم قهوه ای راه راه زدم.... هیچ تمایلی هم برای ارایش نداشتم.. البته یه رژ مسی وسا یه خردلی....رژ گونه ی خیلی ملایم بژ و خط چشم و ریمل... من هیچ میلی به ارایش نداشتم میدونید!مارال گفت: بدو دیگه ه ه ه.....
خودمو بهش نشون دادم که یعنی اماده ام...
مارال گفت: راستی...
.
برگشتم نگاهش کردم که مارال خواست چیزی بگه که بابا اشاره زد نه ومارال هم منصرف شد. هرچند سرم درد میکرد اما فضولیم عین چی در وجودم ریشه دوانده بود. با این حال لال موندم تا بعدا که با مارال تنها شدیم ازش بپرسم.
گوشیمو هم درست کردم ... باتری و محتویاتشو بهش نصب کردم و انداختمش تو کیف مارال . اینقدر بدم میومد کیف دستی زنونه... کوله هم که نمیشد استفاده کرد واسه مهمونی...
به بابا گفتم که ماشین دوستم دستمه... بازم نپرسیدن دوستت دختره یا پسره! به هرحال سوئیچ وبه بابا دادم. سوار پراید قراضه ی مهراب شدیم وبه سمت خونه ی خاله راه افتادیم.
دقایقی بود که بیدار شده بودم و همونطور که دراز کشیده بودم داشتم به پنجره که هوای گرگ و میش اول صبح رو به نمایش گذاشته بود نگاه میکردم . کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم ، پنجره رو باز کردم و با یه نفس عمیق هوای خنک صبحگاهی رو به داخل ریه هام فرستادم . خنده ای روی لبم اومد . هیچی نمیتونست این خوشی رو ازم بگیره . این حال و هوای خوش اول صبح یه پیاده روی جانانه میطلبید . از دیروز که اومده بودم پامو از خونه بیرون نذاشته بودم .
به سمت کمد رفتم و بی توجه به لباسای دخترونه ی گوشه ی کمد یه دست لباس واسه خودم برداشتم . خواستم بپوشم اما یه دستی به صورتم کشیدم . اصلاح لازم بودم ، از طرفی هنوز صورتمو هم نشسته بودم . هامین هنوز دستشوییت هم نکردی ، کجا با این عجله ؟!
خنده ای کردم و لباسا رو انداختم رو تخت و رفتم تو حموم . بعد از یه اصلاح سریع حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم . چند لحظه حوله رو روی صورتم نگه داشتم . بوی بدن میداد . بوی بدن یه دختر ! بی اراده نفس عمیقی تو حوله کشیدم و دوباره گذاشتمش سر جاش . یه لحظه احساس کردم دلم واسه جسیکا تنگ شده !
به احساس دلتنگیم بهایی ندادم و از حموم اومدم بیرون وسریع لباس پوشیدم . بی سر و صدا از ساختمون زدم بیرون . نمیخواستم مامان بابا رو بیدار کنم .
تو حیاط با حسرت نگاهی به لکسوس و رونیز و تویوتا لندکروزی که گوشه ی حیاط پارک شده بود انداختم . بابا اینجا هم واسه خودش نمایشگاه ماشین راه انداخته ، میدونستم بابا از ماشینای بزرگ خوشش میاد واسه همین از دیدن لکسوس ال اف آی متالیک شیکی که بین لندکروز و رونیز پارک شده بود تعجب کردم ، احتمال میدادم مال مامان باشه ، با اینکه مامان از رانندگی میترسید و مطمئن بودم تا سر کوچه بیشتر باهاش نمیره اما خبرشو داشتم که بابا همیشه ماشینشو جدید میکنه . الانم چه عروسکی واسش گرفته بود ، بین ماشینا داشت میدرخشید . به سختی نگاهمو از ماشینا گرفتم و به سمت در حیاط حرکت کردم . ماشین که هیچی ، در حال حاضر یه ریال پول هم تو جیبم نداشتم . فقط یه مشت یورو تو کیف پولم پیدا میشد .
بیخیال هامین! ماشین نداری ، پول نداری ، پا که داری !....واسه خیابون گردی هم غیر از پا چیز دیگه ای لازمت نمیشه .
دستامو تو جیبم فرو کردم و از خونه بیرون رفتم . تو کوچه پرنده پر نمیزد ، حتی تو خیابون اصلی هم خبری نبود ، تک و توک مردم رد میشدن ، اما هنوز همه ی مغازه ها بسته بودن و بیشتر شهر خواب بود . همونطور که آروم آروم قدم میزدم و اطراف و نگاه میکردم با لبخند زیر لب زمزمه کردم :
شهر من ! من به تو می اندیشم.....
اگه کسی بخواد حال و هوای اون لحظه ی منو بفهمه فقط یه راه داره . باید 12 سال بره خارج زندگی کنه ، بعد از دوازده سال که برگشت تو هوای تاریک روشن اول صبح پا شه تو خیابونای ساکت شهرش قدم بزنه ... بوی نون سنگک تازه ای که دست یکی از عابراست رو به مشام بکشه ، به پیرمردی که به آهستگی داره کرکره ی مغازه شو بالا میکشه نگاه کنه و بدون اینکه بشناسدش با لبخند براش سر تکون بده و یه لبخند جواب بگیره ... تو اون لحظه حتی به گربه ای که داره سطل آشغال کنار خیابون و خالی میکنه هم لبخند میزنی ....هر چی باشه هموطنه دیگه !
تو حال و هوای خودم بودم که یه صفی که چند نفر توش وایستاده بودن توجهمو جلب کرد ، چند قدم که جلوتر رفتم فهمیدم نونواییه . با لبخند رفتم تو صف وایستادم . زنی که جلوم وایستاده بود با تعجب برگشت و نگاهم کرد . واضحه که تو اون لحظه من حتی اگه یه مگسِ هموطن هم نگاهم میکرد بهش لبخند میزدم . پس نگاه زن و با یه لبخند جواب دادم که باعث شد اخماشو تو هم بکشه و چیزی زیر لب غرغر کنه و روشو برگردونده . بعدش صدای پیرمردی که تو صف کناری وایستاده بود بلند شد که :
_
پسرم صف آقایون اینوره ...
چند لحظه گیج نگاهش کردم ، اما زیاد طول نکشید که متوجه حرفش شدم و بی اراده با خنده گفتم :
_
آه ....زنا اینور ، مردا اونور ؟!
نگاه عاقل اندر سفیه پیرمرد بهم فهموند که دارم چرت و پرت تحویلش میدم اول صبحی . بنابراین ترجیح دادم بیشتر از این استعدادم تو بیان ضرب المثل رو به رخ پیرمرد نکشم و از صف بیرون رفتم و ته صف کناری ایستادم . صف خانوما و آقایون بوسیله ی یه میله از هم جدا شده بود و سوالی که برام پیش اومده بود این بود که : چرا ؟!
یعنی ممکن بود مردی بخواد تو صف نونوایی زنی رو مورد تعرض قرار بده ؟! یا نزدیکی توی صف ممکن بود باعث بشه مردی تحریک بشه ؟! از اون گذشته اگه واقعا اینطور باشه آیا این میله مانع جذب طرفین میشه ؟!....دیگه زیادی داشتم به مغزم فشار میاوردم ، چه بچه ی خنگی بودم که وقتی دوران بچگی و نوجوانی تو صف نونوایی میایستادم این سوالات برام پیش نیومده بود . اگه از همون موقع رو این پروژه کار کرده بودم شاید همونطور که نیوتون زیر درخت سیب تونست جاذبه ی زمین و کشف کنه منم تا الان تونسته بودم جاذبه ی جنسی تو صف نونوایی رو کشف کنم و منم مثل نیوتون برای خودم کسی شده بودم !
از افکارم خنده م گرفته بود ، خدا رو شکر صدای شاگرد نونوا منو از افکار پرت و پلام بیرون کشید :
_
آقا چند تا ؟
اصلا نفهمیدم کی رسیدم اول صف ،
_ 2
تا ... سنگک باشه ...
شاگرد نونوا پوزخندی زد و گفت :
_
اینجا سنگکیه ....چیز دیگه نداریم که ...
دوست داشتم یکی بزنم پس کله ی پسره تا یاد بگیره از این به بعد از بزرگترش سوتی نگیره ،اما حیف که اونروز روز لبخند بود و نهایتا چیزی که به شاگرد نونواهه رسید به جای پس گردنی یه لبخند کج و کوله بود . پسره همچنان وایستاده بود و دستشو برای گرفتن پول تکون میداد ، آخ ! تازه یادم اومد من پول ندارم که ، سریع جیبامو زیر و رو کردم . یه ده یورویی بیرون اوردم و گفتم :
_
متاسفانه پول ایرانی ندارم ، یورو قبول میکنید ؟
دیوونه ای دیگه هامین مگه اینجا جزو اتحادیه اروپاست که یورو قبول کنن ؟!
اما پسره پرت تر از این حرفا بود چون با اخم به پول توی دستم نگاه کرد و گفت :
_
این چیه هست ؟ ....برو آقا مردمو معطل خودت کردی ، این پوله ؟....
صدای خنده ای از پشت سر باعث شد با تعجب به عقب برگردم ، پسری همسن و سال خودم در حالیکه به سختی سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره دستشو تو جیبش کرد و کیف پولشو بیرون آورد و گفت :
_
بذار من برات حساب میکنم ، نمیخواد با یورو حساب کنی ...
بدون اینکه منتظر موافقت من باشه پولو داد به شاگرد نونوا و گفت :
_
دو تا دیگه هم بذار روش .... 4 تا بده ...
رو به پسر کردم و گفتم :
_
اینجوری که درست نیست ، پس اقلا پولمو چینج کن ...
پسر در حالیکه هنوزم خنده از سر و صورتش میبارید گفت :
_
بذار جیبت ، من قیمت ارز دستم نیست ...
خودم هم دقیق دستم نبود ، پولو گرفتم سمتش و گفتم :
_
پس اقلا اینو بگیر که یه جورایی بی حساب بشیم . ....
چند لحظه تعلل کرد اما بعد با چشمای خندونش ازم گرفت و گفت :
_
میزنم تو آلبومم ...
با خنده گفتم :
_
روش بنویس نونوایی ...
اونم دوباره زد زیر خنده و گفت :
_
حتما همین کار و میکنم .... تازه اومدی ایران ؟
_
دیروز...
_
از لهجه ت معلومه خیلی وقته ایران نبودی ...
با اخم گفتم :
_
من لهجه ندارم ...
سرشو با اطمینان تکون داد و گفت :
_
چرا داداش داری ....شاید خودت متوجه نشی ، اما کلماتتو جور دیگه ای تلفظ میکنی ...البته خیلی هم تابلو نیست ....اما به هر حال ما که یه عمر اینجا بودیم متوجه میشیم ...
بعدش دستشو به سمتم گرفت و گفت :
_
پرهام هستم ....
منم دستشو فشردم و گفتم :
_
هامین...
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد . من یه عمر خارج بودم اما اون بیشتراز من شبیه خارجیا بود . . چشمای روشنی داشت که تو پوست برنزه ش بیشتر به چشم می اومد . قدش شاید چند سانت از من کوتاهتر بود اما بلند قد محسوب میشد . هیکلش نشون میداد که مثل خودم اهل ورزش وبدنسازیه ، و چیزی که بیشتراز هر چیزی باعث شده بود تو همون یه نگاه ازش خوشم بیاد نگاهِ شوخ و شنگ و شیطنتی بود که از چشماش بیرون میزد .
غرق برانداز کردن پرهام بودم که دیدم دستشو دراز کرد و نونا رو از شاگرد نونوا گرفت . باهاش همراه شدم و از صف اومدم بیرون . چند قدم که دور شدیم دو تا از نونا رو داد دستم و پرسید :
_
گفتی چند وقت خارج بودی ؟
در حالیکه نون و با لذت بو میکشیدم جواب دادم :
12_
سال ، دبیرستانم و انگلیس بودم بقیه شو فرانسه ...
سری تکون داد و گفت :
_
چه عالی...حالا چرا این موقع صبح بیدار شدی ؟ تغییر جغرافیایی و ساعتها بهت نساخته ؟!
با خنده گفتم :
_
نمیدونم ، فکر کنم از ذوق برگشتنمه که زود بیدار شدم ...تو چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟ نکنه تو ایران ساعت کاری از 6 شروع میشه ؟!
در حالیکه میخندید به ماشینی که اونطرف تر پارک بود اشاره کرد و گفت :
_
با چند تا از دوستام داریم میریم رامسر ...
دستشو تو جیبش کرد و کارتی بیرون آورد ، به سمتم گرفت و گفت :
_
از آشنایی باهات خوشحال شدم ، این شماره موبایل و محل کارمه... اگه خواستی پولاتو چینج کنی زنگ بزن ...
و با خنده دستی تکون داد و به سمت ماشین دوید . با لبخند دور شدن ماشینشو نگاه کردم و وقتی از نظر ناپدید شد به سمت خونه برگشتم . دوباره نونا رو بو کشیدم ، چه صبحونه ای بشه امروز !
موقع برگشت خیابونا شلوغتر شده بود و بچه مدرسه ایها هم کم کم داشتن بیرون می اومدن که برن مدرسه . اما بازم همه ی این جنبش ها تو سکوت و آرامش خاصی که مخصوص اول صبح بود انجام میشد ، همه هنوز گیج خواب بودن و حال و حوصله ی سر و صدا رو نداشتن .
پشت در حیاط گیر افتاده بودم چون کلید نداشتم . به ساعتم نگاهی انداختم ، 7 بود ...چه میشد کرد مجبور بودم در بزنم ، با این نونای دستم که نمیتونستم از در بالا برم . بعد از دو بار زنگ زدن در باز شد و صدای مامان از پشت آیفون بلند شد :
_
هامین کجا بودی ، من که مردم از نگرانی ...
با تعجب وارد شدم و در و بستم ، مامان کی وقت کرد بیدار شه و نگران بشه ؟! ....منو باش نگران بودم که دارم از خواب بیدارشون میکنم !
وارد ساختمون که شدم مامان به سمتم اومد و گفت :
_
وقتی بیدار شدم و دیدم نیستی حسابی نگران شدم ، گفتم یعنی کجا پاشدی رفتی کله ی سحر ؟! ماشین هم که نبردی ...موبایل هم که نداشتی بهت زنگ بزنم
_
من رفتم قدم بزنم ، شما چرا انقدر زود بیدار شدین ؟
قبل از اینکه مامان بخواد جواب بده بابا در حالیکه ربدوشامبر به تن از پله ها پایین میومد گفت :
_
خودش که بیدار شده هیچ ، منم بیدار کرده میگه پاشو برو تو خیابونا بگرد ببین هامین کجا رفته ...
سرزنش وار به مامان نگاه کردم ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با حرص گفتم :
_
مامان من 27 سالمه ، یعنی چی اینکارا ؟!
نمیدونم حرصم از نگرانی الانش بود یا همه ی کاراش از جمله بساطی که دیشب برام چیده بود دست به دست هم داده بود تا اینقدر از کارای مامان حرصم بگیره . یه جوری رفتار میکرد انگار من یه بچه مدرسه ایم ! با دلخوری نونا رو گذاشتم رو میز غذاخوری و بی حرف دیگه ای راه پله رو در پیش گرفتم . صدای مامان و شنیدم که با ناراحتی صدام میزد :
_
هامین! ...
بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم . بابا وسط پله ها از حرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد . قبل از اینکه وارد اتاقم بشم و در و ببندم صدای مامان و شنیدم که با گریه به بابا میگفت :
_
مگه من چی گفتم که اینطوری کرد ؟!
و صدای بابا که برای دلداری دادنش میگفت :
_
چیزی نگفت که عزیزم ...
صبر نکردم که همه ی حرفای بابا رو بشنوم و در اتاقم و بستم . خودمو رو تخت انداختم و چشمام و رو هم گذاشتم . چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای در بلند شد . دستمو از رو پیشونیم برداشتم و به اون سمت نگاه کردم ، بابا با لبخند وارد شد و روی مبل کنار پنجره نشست . بی حرف نگاهش کردم و منتظر شدم حرفشو بزنه . با لبخند خونسردش گفت :
_
تو خیلی وقته اینجا نبودی ، مامانت عادتشه ...زود نگران میشه ....مادره دیگه ...
بدون اینکه تکونی به خودم بدم گفتم :
_
کار دیشبشو چی میگین ؟....اینم عادتشه که برای زندگی بچه هاش تصمیم بگیره ؟
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت :
_
چی بگم ؟! .... برای زندگی همه تصمیم میگره...
و خودش بلند خندید.
بعد از یه مکث کوتاه با لحن جدی ای ادامه داد :
_
اما هامین ، میخوام همیشه حواست به یه چیز باشه .....حالا چه در مورد قضیه ی نامزدیت یا همین اتفاق چند دقیقه پیش ... حواست باشه چیزی نگی یا کاری نکنی که مادرت ناراحت بشه ....مامانت زیادی حساسه ....مواظب باش ناراحتش نکنی وگرنه من میدونم و تو ...
جمله ی اخرش و با لحن تهدید کننده ای گفت ، بی اراده خنده ای کردم و گفتم :
_
عاشقی ها !
بابا هم متقابلا خندید و گفت :
_
پاشو پدر سوخته ....
از جاش بلند شد و در حالیکه به سمت در میرفت گفت :
_
بیا صبحونه تو بخور ، از دل مامانتم در بیار...
چند لحظه به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم . همش تقصیر بابا بود که هر چی مامان میگفت فقط میگفت چشم ! اگه از همون اول اینقدر لی لی به لالاش نمیذاشت الان مامان اینجوری از موقعیتش سوئ استفاده نمیکرد تا واسه زندگی بچه هاش تصمیم بگیره . وایسا من زن بگیرم ! یه جوری باهاش برخورد میکنم که حساب کار دستش بیاد . عمرا اگه مثل بابا زن ذلیل بازی در بیارم و لوسش کنم . یه جوری زنم و ادب میکنم که الگوی بقیه مردا باشم !
با خنده از جام بلند شدم و بلند بلند گفتم :
_
هامین تو اگه بِتون بودی الان مامان خودتو سرجاش مینشوندی تا واسه زندگیت تعیین تکلیف نکنه .
بعد از چند لحظه مکث سری با اطمینان تکون دادم و گفتم :
_
هستم . ...
با یه نفس عمیق از اتاق بیرون رفتم . وارد آشپزخونه شدم و بی معطلی مامان و که پشت میز نشسته بود از پشت بغل کردم و صورتشو بوسیدم . وقتی دیدم واکنشی نشون نداد یه بار دیگه محکمتر بوسیدمش و شونه هاشو فشار دادم . بالاخره یه لبخند یواشکی رو لبش نقش بست و منم با خیال راحت پشت میز نشستم . بابا با لبخند واسم چشمک زد که یعنی : پسر خودمی !
حین صبحونه خوردن بابا ازم خواست بعد از صبحونه باهاش برم نمایشگاه و یه ماشین واسه خودم انتخاب کنم . منم انگار منتظر شنیدن همچین پیشنهادی از دهن بابا بودم چون رو هوا قاپیدمش و گفتم : حتماً ...
موقعی که میخواستیم با بابا از خونه بزنیم بیرون مامان تاکید کرد که واسه ناهار برگردیم و یادآوری کرد که واسه شام میخواد همه ی فامیل و آشنا رو دعوت کنه . خداییش خودم هم خیلی کنجکاو بودم فامیل و ببینم . خصوصا فرهود پسر یکی از دوستای بابامو که تا 15 سالگی باهاش دوست صمیمی بودم اما با رفتنم به اروپا ارتباطمون کم وکمتر شد تا جایی که الان چند سالی میشد هیچ خبری ازش نداشتم ، اوایل ارتباط تلفنی ای بود و گاهی ایمیل اما الان خیلی وقت بود هیچ خبری ازش نداشتم و مشتاق بودم دوباره ببینمش .
فکر اینکه میشا هم امشب میاد و مامان ممکنه حرکت ناگهانی ای انجام بده کمی بهم استرس میداد اما در کل آدمی نبودم که بشینم واسه اتفاقی که هنوز نیوفتاده کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرم به خاطر همین اون استرس و عقب روندم و ترجیح دادم به جای استرس به هیجان و کنجکاویم میدون بیشتری بدم .
وقتی به نمایشگاه رسیدیم از دیدن اون همه ماشین مدل سال 2012 تعجب کردم ، فکر نمیکردم نمایشگاه بابا اینهمه آپدیت باشه . در واقع انقدر دستم برای انتخاب باز بود که خودم هم گیج شده بودم چی میخوام . خصوصا که بابا هم اصرار داشت ماشین و به عنوان هدیه ی برگشت ازش قبول کنم و این باعث میشد بدون توجه به قیمت نگاهم دنبال بالاترین مدلا باشه . خود بابا هم منو به این کار تشویق میکرد چون وقتی سردرگمی منو تو انتخاب دید منو به سمت یه بی ام دبلیو ام6 برد و پرسید :
_
نظرت درباره ی این چیه ؟
با دهنی باز و چشمایی گشاد شده نگاهمو از ماشین گرفتم و به بابا دوختم ،
_
جدی میگین بابا ؟
بابا سریع گفت :
_
اگه نمیپسندیش یه چیز دیگه انتخاب کن ...
نپسندمش ؟ مگه میشه ؟!....دور ماشین یه چرخی زدم و گفتم :
_
اما مگه شما اینا رو سفارشی وارد نمیکنین ؟
_
چرا این سفارشیه ، اما کی واجب تر از تو ؟ مشتریا میتونن بازم منتظر بمونن ...هر کدومو پسند کردی کاری به بقیه ی مسائلش نداشته باش ...
بازم نگاهی به ماشین انداختم و گفتم :
_
این که عالیه. اما زیادی عروسک نیست ؟!...راستش من تو ماشینای شاستی بلند راحتترم ....تو این احساس میکنم تو قوطی کبریتم ...
بابا با خنده دستشو چند بار به شونه م زد و گفت :
_
پسر خودمی دیگه ....منم اصلا تو اینا احساس راحتی نمیکنم ...
و بعد منو برد کنار یه نیسان مورانو و پرسید :
_
نظرت درباره ی این چیه ؟
_
این عالیه ، چیزی که میخوام تقریبا همینه ...منتهی میخوام سفید باشه ...
بابا چند لحظه فکر کرد و بعد گفت :
_
سفیدشو نداریم ...اما اگه یکی دو ماه صبر کنی برات وارد میکنم .
قبل از اینکه بخوام موافقت یا مخالفتمو اعلام کن سریع گفت :
_
اما یه بی ام دبلیو ایکس5 تو یکی دیگه از شعبه هامون داریم که تقریبا تو همین مایه هاست . مدلش هم از این بالاتره اون 2012 ـه ...رنگش هم سفیده ...میخوای ببینیش ؟
_
آره ، چرا که نه ؟!
بابا رو به یکی از شاگرداش کرد و گفت :
_
پیمان ؟!..... برو شعبه ی ولیعصر بی ام و ایکس 5 سفیده رو بیار ...بدویی ها ، معطل نکن .
تا پیمان بره و برگرده با بابا درباره ی کار و شرکت ساختمانی ای که قرار بود راه بندازم حرف زدیم . بابا گفت نگران مکان نباشم ، خودش به یکی از دوستای بنگاه دارش میسپره چند جای خوب برای شرکت پیدا کنن . از من خواست برم دنبال کارای استخدام کارکنان و بقیه ی مسائل . پیشنهاد کمک مالی شو قبول کردم ، چون خودم اونقدرام حساب بانکی پر و پیمونی نداشتم که از پس راه اندازی یه شرکت بر بیام . اما کمک مالی شو فقط بعنوان وام قبول کردم و قرار شد هر وقت تونستم پولشو به بابا برگردونم ، بابا خودش اصلا موافق این مسئله نبود و انتظار برگشت پول و از من نداشت اما اینجوری خودم احساس بهتری داشتم و احساس میکردم رو پای خودمم .
بابا واقعا کمک بزرگی برام بود . مطمئن بودم با کمک بابا خیلی زود پیشرفت میکنم . اون حتی بهم قول داده بود که اولین مشتریام و هم خودش جور میکنه و از دوستای بساز بفروشش میخواد کارای مهندسیشونو به شرکت من بسپرن تا بتونم جای خودم و بین شرکتای مهندسی دیگه باز کنم . با این که بابام بود اما به خاطر این همه حمایتش یه احساس دین نسبت بهش میکردم .
وقتی پیمان با ماشین برگشت از ماشین خوشم اومد . نظر بابا هم این بود که فعلا همینو بردارم ، اگه بعدا دیدم دلم چیز دیگه ای میخواد عوضش کنم .
وقتی میخواستم برم بیرون و باهاش یه دوری بزنم بابا آدرس جایی رو بهم داد که بتونم واسه خودم سیم کارت بخرم و گفت دیگه لازم نیست برگردم نمایشگاه و همین امروز ماشینو به نامم بزنم . منم از خدا خواسته رفتم تا هم تو شهر یه دوری بزنم و هم سیم کارتمو بخرم .
روز خوبی بود . ماشین جدید ، شهر جدید ، آدمای جدید ...همه ی اینا دست به دست هم داده بود که روز خوبی داشته باشم .

از بعد از ناهار خونه بودم . مامان و آذین و فرناز در تکاپوی برگزاری مهمونی شب بودن و منم تا میتونستم با محیا خوش گذروندم .
از عصر چند تا مستخدم هم که مامان خبر کرده بود برای کمکشون اومدن . چند بار از مامان پرسیدم که فرهود و خانواده ش و دعوت کرده یا نه تا مطمئن بشم . در واقع فکرشو که میکردم میدیدم فقط برای دیدن فرهود ذوق زده م . بقیه اگه نمیومدن هم زیاد برام فرقی نمیکرد . اما روی هم رفته نمیشد منکر این شد که برای دیدن میشا هم کنجکاوم . به هیچ وجه قیافه اش یادم نمیومد. میخواستم ببینم مامانم دست رو چه جور دختری گذاشته . اون شب که تازه رسیده بودم خونه و تو تختم خوابیده بود نتونسته بودم درست حسابی ببینمش .

حول و حوش ساعت 7 بود که در اتاقم به صدا در اومد و آذین سرشو اورد داخل ،
_
هامین ؟! چرا نمیای ؟....عمو راشید اینا اومدن ...مامان گفت صدات کنم بیای پایین ، زشته .

در حالیکه موهامو جلو آینه درست میکردم بدون اینکه رومو برگردونم گفتم باشه . اما از تو آینه محیا رو دیدم که لباس توری سفیدی پوشیده بود و یواشکی از لای در نگام میکرد ، بیخیال موهام شدم و با یه حرکت به سمتش چرخیدم و از جاش بلندش کردم و دور سرم چرخوندمش ، غش غش میخندید . همونطور که محیا رو بغل کرده بودم از اتاق بیرون اومدم و گفتم بریم . محیا دستشو دور گردنم انداخته بود و سرشو تو گردنم قایم کرده بود ، در عین خجالتی بودن شیطنت از چشاش میبارید . خجالتی بودن فرناز و شیطنت آرمین با هم قاطی شده بود و ترکیب خوشمزه ای به اسم محیا بوجود اورده بود . همونطور که از پله ها پایین میومدم عمو راشید و دیدم که کنار بابا ایستاده بود و حرف میزدن . با این که تا حالا عکسی از عمو راشید ندیده بودم اما تو این سالها اونقدر تغییر نکرده بود که نشناسمش ، فقط شکمش یه خورده بزرگتر شده بود و یه ریش ستاری گذاشته بود . محیا رو دادم بغل بابا و با عمر راشید دست دادم . عمو در حالیکه سر تا پامو برانداز میکرد با خنده گفت :
_
ماشالا چه بزرگ شدی عمو ...
رو به بابا کرد و ادامه داد :
_
ماشالا ... باید بهش افتخار کنی ...
سرسری جواب تعارفای عمو رو دادم چون چشمم به در ورودی افتاد و خانواده ای که داشتن وارد میشدن . در حالیکه با لبخند به اون سمت میرفتم از همونجا با صدای بلند گفتم :
_
فرهود ؟!
هنوزم مثل قدیم کمی چاق بود و حالا قسمتی از موهای جلوی سرش ریخته بود اما صورت خندونش همون بود فقط یه خورده جا افتاده تر شده بود و عمده ترین تغییرش این بود که دیگه خبری از جوشای مزاحمی که همیشه با همدیگه برای از بین بردنشون تلاش میکردیم نبود . اون زودتر از من برای به آغوش کشیدنم دست به کار شد . انگار ذهن من و اون همزمان یه خاطره رو مرور میکرد چون بعد از چند لحظه خودشو ازم جدا کرد و در حالیکه قیافه ی متعجبی به خودش گرفته بود دستی به صورتم کشید و گفت :
_
هی پسر! ...انگار هیچ وقت اینجا جوشی نبوده ...
با خنده دستشو انداختم و در حالیکه به موهاش اشاره میکردم گفتم :
_
اما من مطمئنم قبلا اینجا پر از مو بود آقای دکتر...چیکارشون کردی ؟
بعد از کمی خوش و بش با پدر و مادرش هم احوالپرسی کردم و با هم به سمت پذیرایی رفتیم . خوشحال بودم که اخلاقش عوض نشده . هر چند حالا خیلی آقا منشانه تر رفتار میکرد . به محض اینکه وارد پذیرایی شدیم مامان با صدای بلند گفت :
_
بفرمایید خودش اومد ...
مامان بلند شد تا از مهمونای تازه رسیده استقبال کنه ، من هم به سمت مهمونایی که به احترام من بلند شده بودن رفتم . زن عمو هم مثل عمو زیاد تغییر نکرده بود و تونستم با یه نگاه بشناسمش . باهاش دست دادم اما خودش جلو اومد و صورتم و بوسید و کلی قربون صدقه م رفت . نفر بعدی ای که برای سلام پا پیش گذاشت خودشو نسرین معرفی کرد . یه لحظه از دیدنش جا خوردم چون روی ابروش و مهره زده بود . داخل بینیش هم یه حلقه ی نقره ای خودنمایی میکرد . تو اروپا معمولا پسر دخترای کم سن و سال دبیرستانی یا خواننده ها و طرفدارای راک خودشون و این شکلی میکردن . اما نسرین اصلا به نظر کم سن و سال نمیرسید ، هم سن و سال خودم بود ، واسه همین از دیدن قیافه ش کمی تعجب کردم ، در واقع قیافه ی شرقی تری رو از دختر عموم انتظار داشتم . با لبخندی سعی کردم نگاه متعجبمو ماسمالی کنم :
_
چقدر تغییر کردی ، اصلا نشناختمت
با خنده باهام روبوسی کرد وگفت :
_
اما عوضش ما هر وقت میومدیم اینجا از زن عمو میخواستیم عکسای جدیدتو نشونمون بده واسه همین از در که وارد شدی فوری
شناختمت . اما خداییش خیلی از عکسات خوشتیپ تری ها ...
با خنده ازش تشکر کردم و با دختر بغل دستیش دست دادم . هنوز از شوک قیافه ی نسرین بیرون نیومده بودم که این یکی با جیغ گفت :
_
وای چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
تا به خودم بیام دیدم دستشو دور گردنم حلقه کرده و داره گونه مو میبوسه ... وقتی ازم جدا شد اخم بامزه ای کرد و گفت :
_
نگو که منو نشناختی ...
خیلی هم حدس زدنش سخت نبود ، وقتی کنار زن عمو و نسرین نشسته بود یعنی ندا بود دیگه ! با شک نگاهش کردم و گفتم :
_
اگه اشتباه نکنم باید ندا باشی ، درسته ؟!
با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت :
_
درسته ، باورم نمیشه که تمام این مدت به یادم بودی ، امیدوارم بتونیم برای هم دوستای خوبی باشیم .
با این که حرفش حقیقت نداشت و من تو این سالها حتی یه بارم به یادش نیوفتاده بودم اما دلم نیومد حرفشو رد کنم . در واقع قیافه ش برام اصلا آشنا نبود اما روی هم رفته از نسرین خیلی خوشگلتر بود . تنها اشکالی که وجود داشت این بود که پوستشو زیادی مصنوعی برنزه کرده بود و توی آرایش اغراق کرده بود . اما میشد فهمید که زیر همه ی این قضایا قیافه ی خوشگلی داره .
اصلا فرصت نمیکردم یه لحظه کنار فرهود بشینم چون مدام مهمونای جدید می اومدن و مامان ازم میخواست برای استقبالشون برم . خیلیاشون دوستا و همکارای بابا بودن که با خانواده اومده بودن و برای اولین بار بود که باهاشون آشنا میشدم .
بالاخره یه فرصتی پیدا کردم که با فرهود چند کلمه حرف بزنم ، فکر میکردم دیگه همه ی مهمونا اومدن و خانواده ی خاله و دردسر سازیای مامان و به کل فراموش کرده بودم که مامان با شوق و ذوق اومد کنارم و گفت :
_
پاشو خاله ت اینا اومدن .
قیافه م اساسی رفت تو هم ، طوری که از چشم فرهود دور نموند . وقتی با اکراه داشتم از جام بلند میشدم فرهود با شیطنت بغل گوشم گفت :
_
پاشو آقا داماد ...
یه لحظه چشمام از تعجب گرد شد ، اما وقتی اخلاقای مامان یادم اومد به این نتیجه رسیدم که فرهود که سهله الان کل تهرون باید از این مثلا نامزدی خبر داشته باشن . هر کاری میکردم نمیتونستم اخممو از بین ببرم و با خوشرویی باهاشون احوالپرسی کنم . اما اینجوری از یه نظر هم بهتر بود ، چون شاید میشا از رو قیافه م میفهمید که من از این بساط ناراضی ام .
وقتی من رسیدم مامان داشت دم در باهاشون احوالپرسی میکرد . منم مستقیم رفتم کنار عمو پرویز و گفتم :
_
سلام عمو پرویز ، خوش اومدید .
عمو پرویز به گرمی باهام دست داد و بهم خوشامد گفت . بعد از این که با خاله هم سلام علیک کردم نگاهم بین دو تا دختری که کنار هم ایستاده بودن ثابت موند . مونده بودم کدومشون لقمه ایه که مامان برام گرفته که یکی شون با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :
_
سلام ، خیلی خوش اومدید آقا هامین . مارال هستم .
بعد از اینکه جواب مارال و دادم نگاهمو متوجه تنها دختر باقیمونده که بدون شک باید میشا میبود کردم . با گیجی نگاهشو بین من و مامان و خانواده ش میچرخوند .
یکدفعه چشمهاش درشت شد و زیر لب گفت: هی مارال ... این رو ... روح.......
و سرشو به سمت مارال چرخوند که با خنده گفت:
_
سورپرایز !
اروم اما همچنان گیج گفت: توروحت مارال....
ظاهرا اگه تا صبح هم اونجا می ایستادم این بشر نمیخواست با من حرف بزنه ، اینه که خودم دستمو دراز کردم و گفتم :
_
سلام مرضیه خانوم ، چقدر بزرگ شدین .
یه دفعه چشماش از اون حالت گیجی در اومد و در حالیکه با عصبانیت نگاهم میکرد بدون اینکه باهام دست بده چشم غره ای مهمونم کرد و حینی که با ریز بینی و نکته سنجی بهم خیره شده بود یه چیزی زیر لبش غرغر کرد وبعد با لبخند مصنوعی ای گفت :
_
خوش اومدید ، البته من نمیدونستم که شما اومدین
جمله ی آخرش و با حالت عصبی رو به خواهرش و خانواده ش گفت .....
از این که میدیدم هنوزم رو اسمش حساسه لذت میبردم ، یه جورایی مثل دوران بچگیم که از اذیت کردنش لذت میبردم .
مامان میونه رو گرفت و با لبخند گفت :
_
چطور نمیدونستی عزیزم ؟!
و رو به خواهرش ادامه داد :
_
چرا به عروس گلم نگفتین ؟
اما بدون اینکه منتظر جواب باشه رو به من و میشا کرد و با خنده گفت :
_
حالا نمیخواد اینقدر از دیدن هم تعجب کنید . روی همو ببوسید تا بریم داخل ، خوبیت نداره اینقدر دم در وایسیم .
ظاهرا همه منتظر بودن که ما روبوسی کنیم . از ظاهر میشا به نظر نمیرسید بخواد اقدامی کنه ... حتی باهام دست هم نداد.... همچنان با حالت کلافه سر جاش وایستاده بود . به نظر نمیومد حالا که مامان گفته همدیگه رو ببوسید جمع رضایت بده که همینطوری بریم داخل ، پس ناچار خودم سرمو جلو بردم و اونم فوری دو متر عقب پرید و اروم گفت:
_
بفرما تو دم در بده....
خندم گرفت ... هنوز داشت عقب عقب میرفت که مجبوری بازوهاشو گرفتم و بیشتر خم شدم و گونه شو بوسیدم .

مهمونا با اسودگی به این کار لبخند زدن و به سمت داخل حرکت کردن . و اون با نفرت دستشو محکم به صورتش کشید و تند از کنارم رد شد.
طبق عادتم یه نفس عمیق کشیدم تا ببینم چه بویی میده ... جالب بود که بوی عطری ازش بلند نمیشد.. شایدم مشام من تو ایران تیز بودنشو از دست داده بود...
مامان خانوما رو برای عوض کردن لباساشون به سمت یه اتاق برد و منم از فرصت استفاده کردم و برگشتم پیش فرهود . فرهود با خنده گفت :
_
آقا داماد چرا اخم کردن ؟!
وقتی دید جوابی نمیدم خودش ادامه داد :
_
خداییش کی فکرشو میکرد تویی که اینهمه تو بچگی میشا رو اذیت میکردی حالا بخوای باهاش ازدواج کنی ؟
بعد انگار یاد یه چیزی افتاده باشه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت :
_
قضیه ی موهای عروسکش و بهش گفتی ؟....یادت نره بهش بگی ها ، ادم باید از اول زندگی صداقت داشته باشه .
با یادآوری اون خاطره یه لبخند رو لبم نشست و گفتم :
_
هنوزم عکساشو دارم . چه سیبیلایی شده بود !
همونطور که با صدای بلند میخندیدیم چشمم به میشا افتاد که یه گوشه نشسته بود و کلافه و بی حوصله به نظر میرسید . خود به خود لبخندم جمع شد و جاشو به اخم داد . خدا رو شکر تو همون لحظه ندا اومد جلومون وایستاد و جلوی دیدم و گرفت و باعث شد دیگه چشمم بهش نیوفته . ندا با لبخند گفت :
_
چی میگفتین که اینقدر میخندیدین ؟ بگین ما هم بخندیم ..
نگاهی به فرهود کردم و سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم ،
_
قضیه ش مردونه بود .
کنارم روی دسته ی مبل نشست و با صدای آرومی گفت :
_
تو که نمیدونی وقتی اینجوری میخندی چطور نگاه همه ی دخترا رو جلب خودت میکنی ...
با اعتماد به نفس گفتم :
_
یعنی الان نگاه تو هم جلب شد ؟!
قهقهه ای زد و گفت :
_
من که سهله ، الان اگه مامان بزرگم هم اینجا بود عاشقت میشد ...
به شوخی گفتم :
_
چه مامان بزرگ پایه ای داری !
دستشو روی بازوم گذاشت و با لبخند گفت :
_
خودم هم به مامان بزرگم رفتم ...
تو همون لحظه آذین صداش کرد و مجبور شد بلند شه بره . وقتی نگاهم به آذین افتاد دیدم داره با حرص برام سر تکون میده . بیخیال سرم و به سمت فرهود چرخوندم . با لبخند سوال کرد :
_
نظرت راجع بهش چیه ؟
_
کی ؟!
_
ندا ...
فکری کردم و گفتم :
_
خوشگله ...
با تعجب ابروهاش و بالا داد و گفت :
_
جدی ؟...
با خنده گفتم :
_
خوب میدونی باید بدون آرایش قیافه شو تصور کنی ، اونوقت میفهمی که خوشگله ...
از این حرفم با صدای بلند خندید و با شیطنت به جمع اشاره کرد و گفت :
_
خوب ؟ دیگه کی خوشگله ؟!
به مبل تکیه دادم و در حالیکه به جمع نگاه میکردم گفتم :
_
اممممم .....مارال هم خوشگله ...
با مشت به بازوم کوبید و گفت :
_
همه رو گفتی الا اصل کاری رو ...
نگاهشو دنبال کردم و چشمم به میشا افتاد که بلند شده بود و داشت از پذیرایی بیرون میرفت ،
_
میشا ؟! ....قیافه ش با نمکه ....
در واقع با اون حرصی که از دستش میخوردم همین کلمه ی بانمک هم به زور ازم بیرون اومده بود . اما انگار فرهود گیر سه پیچ داده بود چون با سماجت پرسید :
_
همین ؟ یعنی خوشگل نیست ؟ قیافه ی اون تقریبا بدون ارایشه ها .....
همونطور که چشمم به میشا بود که داشت پله ها رو بالا می رفت ... میخواستم به سوال فرهود جواب بدم که دیدم میشا یه دفعه ایستاد ، یه دستشو به سرش گرفت و و دست دیگه ش و برای پیدا کردن تکیه گاه تو فضا می چرخوند و چیزی نگذشت که همون چند پله ای که بالا رفته بود و به پایین پرت شد و پخش زمین شد .

یک دفعه از همه جا صدای جیغ بلند شد ، اولین کسی که تونست خودش و بهش برسونه من بودم ، چون بقیه هنوز از بهت دیدن این صحنه بیرون نیومده بودن . برش گردوندم ، پیشونیش ضربه دیده بود اما خونریزی نداشت . دستمو روی اون قسمت از پیشونیش که قرمز شده بود فشار دادم تا ورم نکنه و رو به کسایی که حالا دورمون حلقه زده بودن گفتم :
_
یکی یه لیوان آب بیاره .
صدای گریه ی خاله بلند شده بود ، مامان گفت :
_
بلندش کن بیارش تو اتاق ...
بهترین پیشنهاد و داد ، چون تو اون وضعیت که همه دورش جمع شده بودن و های و هوی میکردن اگه به هوش هم میومد با دیدن این صحنه سکته رو میزد . عمو پرویز میخواست بلندش کنه که مامان اجازه نداد و گفت :
_
شما نه آقا پرویز . برای قلبتون خوب نیست ...
قبل از اینکه مامان چیز دیگه ای بگه خودم بلندش کردم و از پله ها بالا رفتم . مامان جلوتر از من رفت در اتاقمو باز کرد و گفت :
_
بیارش اینجا .
و بعدش فرهود و صدا زد بیاد بالا معاینه ش کنه . قبل از رسیدن فرهود چند بار آروم به صورتش زدم اما واکنشی نشون نداد . با اومدن فرهود من از رو تخت بلند شدم و اجازه دادم معاینه ش کنه . نگاهمو تو اتاق چرخوندم ، خاله و مارال داشتن گریه میکردن ، عمو پرویز حسابی رنگش پریده بود ، محیا کنار در اتاق داشت تو بغل ساناز با صدای بلند گریه میکرد ، مامان هم با نگرانی دستاشو تو هم میپیچید و میگفت :
_
چی شد یه دفعه ؟! میشا که تا حالا اینجوری نشده بود ...
دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم :
_
چیزی نشده که ...فشارش افتاده .
صدای گریه ی محیا بدجور رو اعصاب بود ، رفتم از بغل فرناز گرفتمش و از اتاق بردمش بیرون از بالای نرده ها طبقه ی پایین و نگاه کردم ،همه داشتن پچ پچ میکردن و بالا رو نگاه میکردن ، یه لحظه به خاطر اینکه از بالا به پایین نگاه میکردم سرم گیج رفت اما سریع عقب کشیدم ، برگشتم سمت اتاق و به آذین که کنار در وایستاده بود گفتم :
_
بیا برو پایین بهشون بگو چیزی نشده ، فشارش افتاده ....
آرمین هم که اونجا وایستاده بود حرفمو تایید کرد و گفت :
_
آره نمیخواد اینجا وایستی ، برو به مهمونا برس ...
آذین هم بی حرف سرشو تکون داد و از پله ها پایین رفت . صداشو شنیدم که سعی میکرد با خنده به مهمونا بگه مشکل خاصی پیش نیومده و جو و آروم کنه...
دوباره وارد اتاقم شدم و بهش خیره شدم. فرهود راست میگفت قیافه اش نسبتا بدون ارایش بود ... هرچند کم و ملیح یه دستی تو صورتش برده بود.
هنوز سر حرفم بودم ... چهره ی با نمکی داشت.فقط با نمک ... همین!
حس میکردم پلک هام بهم چسبیدن ... به زور بازشون کردم... روی یه جای نرم بودم. با تابیدن نور دوباره چشمامو بستم... تنم خیلی سست بود.هنوزم دلم میخواست بخوابم...
دهنمو باز کردم وزبونمو فرستادم بیرون لبامو تر کنه... اه ه ه ... اب دهن نداشتم ... این خشکی دهنم صبح اول صبح بد دردیه ها...
اروم چشمامو بازکردم.
یه غلت به پهلو زدم... یه مرد که نیم تنه اش لخت بود توی اتاق ایستاده بود و انگار زل زده بود به من... حس اینو نداشتم که ببینم پایین تنه اش هم لخت هست یا نه...
دستمو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه میکرد. عجب عضله هایی داشت... بازو هاش وسینه های خوش فرم. احتمالا از این فیدنسی ها بوده که اینقدرخوش ترکیب دراورده خودشو... چشماموبه زمین دوختم... یه شلوارک پاش بود.
ساق پاهاشم عضلانی بود ای ول...
عجب خواب مذخرفیه ها ... خوب چرا نمیاد جلو... خدایا یعنی ما تو خواب هم شانس نداریم... یه خمیازه ی بلند کشیدم ... دستهامو باز کردم و یه کش وقوسی اومدم...
امممممممم.... ترق ترق استخون های کمرم می شکست .دوباره به همون سمت نگاه کردم. حواسش به من نبود... خم شده بود و داشت شلوار جینشو پاش میکرد.
من بیدار بودم؟ اینجا که اتاق من نبود... اینجا ....
هنوز دراز کشیده بودم و داشتم به اون نگاه میکردم ... یهو مخم فعال شد و یه جیغ بلند کشیدم که پسره به سمتم چرخید و گفت: یواش...
خدایا... نگو بیدارم... یه بشکون از بازوم گرفتم. من بیدارم .... اومدم دوباره جیغ بکشم که دیدم پسره یه پیراهن تنش کردو گفت: جیغ نزن صبح اول صبحی...
این چرا لخت بود؟
چشمامو بستم و باز کردم... یا فاطمه ی زهرا خودمو به تو سپردم... عین خیالشم نبود پسره .... دلش خواست یه کم معذب میشد بد نبودا .... به درک ... این دیگه کیه بابا... من چرا هر دفعه که بیدار میشم یه نره خری باید خواب نازی که کردمو کوفتم کنه... وایسا ببینم...
چقدر قیافه اش اشنا بود. همینجور خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم. من اینو یه جا دیده بودم.
چشمم به در ودیوار اتاق افتاد. اینجا که اتاق هامین بود... وای یادم اومد. این هامینه.... نیگاش کن چقدر شبیه اون روحه است... اه ه ه... صبر کن ببینم... این همونه ... همون که ... ایییی ... ای بابا ... اصلا من دیشب چرا اینجا خوابیدم؟
اروم لبه ی تخت نشست وگفت: حالت بهتره؟
اوه چه پسرخاله... خوب هرچند پسرخالمه... ای ول...
یه اهمی کردم وگفتم: ممنون...
هامین: یادت میاد دیشب چه اتفاقی افتاد؟
-
نه... برای خودمم جالبه که بدونم چرا اینجام...
هامین: دیشب حالت بد شد غش کردی اوردیمت بالا ...
اروم گفتم: چه سه بازی ای شده...
-
یعنی من از دیشب اینجام...
هامین سرشو تکون داد و جلوی اینه داشت دگمه هاشو می بست.
از تخت پایین اومدم وگفتم: ساعت چنده ؟
بی حوصله جواب داد: میتونی به ساعت دیواری که درست روبه روته نگاه کنی...
چه بد عنق... محلش نذاشتم واز اتاق اومدم بیرون.... ساعت تازه هشت و نیم بود. خوبیش این بود که یونی نداشتم. از دستشویی سالن استفاده کردم.
یه ابی به صورتم پاشیدم.رو پیشونیم یه نمه ورم کرده بود ... محل نذاشتم و به چشمام نگاه میکردم... هامین اومد. دیشب خاله هی میگفت عروس وداماد... یه دست به گونه ام کشیدم.
اییی ... چندش... چقدر به نظرم کریه میاد خدا ... حرفهای این مدت خاله همش تو سرم بود. برگشتن هامین... مراسم ازدواج... نامزدی ای که انداختمش عقب ... دودستی تو سرم زدم ... حالا هامین اینجا بود... حالا چی میشه؟ چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ یه مشت اب سرد دوباره پاشیدم به صورتم.... ریملم زیرچشمم ریخته بود... با اب و صابون صورتمو شستم. دلم میخواست برم دوش بگیرم... خوب لباس که دارم ... فقط نمیدونم چه جوری برم از حموم استفاده کنم.... این هامینم برگشته بود کاسه کوزه ی مارو بهم ریخته بود... برم لباسامو بردارم از حموم پایین استفاده کنم. ولی حیف حموم اتاق هامین یه صفای دیگه داشت... اه حالم ازش بهم میخوره... چطوری زده زندگی منو از این رو به اون رو کرده ها... یه نگاهی به لباسام که چروک شده بودن انداختم... غش کردنم همش تقصیر مهراب بود اگه مجبور نمیشدم بالای سرش بیدار بمونم دیشب جلو همه اینقدر سه بازی نمیشد... اه ه ه... لباسمو کردم تو شلوارم ... باید میرفتم حموم... کاش به هامین بگم از اتاقش بیاد بیرون برم همون جا حموم کنم تا به زار وزندگیم دسترسی داشته باشم... همون ... جا... تو اتاق هامین ن ن .... لباسام ... دراور.... وایییییییییی لباسام...
به دو از دستشویی اومدم بیرون و پله ها رو سه تا چهار تا رفتم بالا ... هامین دراور وباز کرده بود... دقیقا همون جا که لباسام بودن...
پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو.

پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو.
هامین مات شد به من و گفت: چی شده؟
-
هیچی؟
هامین مقابلم ایستاد وگفت: پس چرا رنگ اینقدر پریده مرضیه...
اخمام رفت تو هم... مرضیه ومرض... مرضیه و زهرمار.... مرضیه و کوفت... فرانسه هم رفت ادم نشد؟ترجیحا بابت این موضوع هیچی نگفتم.
-
گفتم که هیچی... ممکنه یه لحظه تشریف ببرین بیرون پسر خاله...
ابروهاشو بالا داد وگفت: چرا؟
-
یه کاری دارم بخاطر همین...
چونه اشو خاروند وگفت: میتونم بپرسم چه کاری؟
چه بشر فضولیه ها... برو گمشو بیرون بچه پررو... برو تا نزدم لهت کنم.
اروم گفتم: یه کار خصوصیه...
هامین یه هوممی کشید وگفت: کار خصوصی تو اتاق من؟
کشتی مارو با این اتاقت... انگار میخوام بخورم اتاقشو...
یه لبخند نصفه و حرصی تحویلش دادم وگفتم: عرض کردم که ... کار شخصیه... شما هم لطفا تشریف ببرید بیرون....
ابروهاشو بالا داد وگفت:منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟
چه لهجه ی داغونی... خاله یه دوره روی (ر) گفتنش کار کنه لطفا... بیغون چیه؟!
خنده ام گرفته بود. همونجوری گفتم: اولا بیغون نه و بیرون... ثانیا فقط چند ثانیه طول میکشه....
تاخواست هامین بازم جوابمو بده ... دراتاق باز شد وخاله مستانه ام با یه سینی پر و پیمون وارد اتاق شد.
با دیدن من و هامین یه لبخند گرم زد وگفت: هزار ماشاالله ... چقدرم بهم میاین...
وای خاله تو رو جان عزیزت شروع نکن... !
خاله به سمتم اومد و محکم منو بغل کرد وگفت:الهی قربونت برم عزیزم... دیشب چی شدی تو؟
صورت خاله رو محکم محکم بوسیدم که آخش در اومد و گفتم: هیچی جوجویی یه نمه کسر خواب داشتم...
خاله خندید وگفت: فدای تو بشم عزیزم.... تو رو خدا اینقدر از خودت کارنکش ... به فکر سلامتیت هم باش...
دستمو دورگردنش انداختمو گفتم: چشم جیگر طلا...
خاله اخم نازی کرد وگفت: چقدر بهت بگم نگو جیگر... این کلمه قشنگ نیست...
-
چشم کبدم... چشم کیسه صفرا... چشم اپاندیس.... کلیه... قلب... نفس...
خاله بلند خندید و چشمم به هامین افتاد که حس کردم داره یه لبخند محوی میزنه... محلش نذاشتمو گفتم: خوب خانم خانما ... پسرت برگشته همچین شارژ شدیا....
خاله خواست جوابمو بده که هامین گفت: مامان من دارم میرم بیرون کاری با من نداری؟
ای خدا شکر... شر این پسرک نچسب و تفلون و از شر ما دور بگردان... آمین.
خاله یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: خوب سر راهت میشا رو هم ببر برسونش...
جاااانم؟ بابا خاله من شاید بخوام نهار بمونم ... واسه چی میخوای منو با این نره خر بفرستی... جون مادرت بیخیال...
یه نگاهی به سینی صبحانه انداختمو گفتم: خاله من صبحونه مو میخورم بعد خودم میرم....
جمله ی اخرومظلومانه گفتم... خاله رسما منو داشت از خونه مینداخت بیرون.... هی میشا... یادش بخیر تو این خونه چه پادشاهی که نمیکردی...
خاله تند گفت: خوب هامین صبر میکنه تا صبحونتو بخوری ... میرسونتت...
حس کردم هامین هم عین خودم چشماش دوازده تا شد... حالا خاله چه اصراری داشت من با هامین برم نمیدونم... خدا اموات اژانسیا رو بیامرزه .... واسه همین وقتاست دیگه... بعدشم... چه کاریه .. اتوبوس واحدم هست.... وسایل نقلیه ی عمومی.... شهر والوده نکنیم.... شهر ما خانه ی ما.... والله.
تند گفتم: خاله خودم میرم... زحمت میشه برای پسر خاله....
خاله باز گفت: نه خاله جون چه زحمتی... وظیفه اشه ... مامانت دیشب تو رو دست من سپرده... هامین صبر کن میشا صبحونه اشو بخوره بعد برسونش هر جا که میخواد بره.... و رو به من گفت: تو که امروز دانشگاه نداری؟
-
نه ...
وای ... بدبخت شدم. اخه خاله چه کاریه... الکی الکی داری پسرتو به من قالب میکنیا... بابا نمیخوام. هامینم همینجور سمن بکم ایستاده بود.
لعنت به تو خوب میگفتی یه کار مهم داری... یه زری میزدی.... اینقدر این جوری بمونی ملت فکر میکنن لالی ها... تحفه ی نطنز...
خاله رو به من گفت: فدات شم میشا جان بیا صبحونه تو بخور تا ضعف نکردی... دیروزم که از عصر همینجور بیهوش شدی... بیا خاله... بیا بریم تا باز از حال نرفتی عزیزم...
خاله در حالیکه با یه دستش سینی رو گرفته بود با دست دیگه ش دستمو گرفت وکشون کشون منو از اتاق برد بیرون... یه نگاهی به هامین انداختم و یه چشم غره تحویلش دادم تا از این به بعد یه وقتایی یه حرفی واسه ی گفتن داشته باشه... پسره ی چشم سفید... من حال تو رو اگه نگرفتم...
همونجور که پله ها رو پایین میرفتیم خاله گفت: نمیدونی دیشب این هامین چقدر نگرانت شد ... از صبحم هی به من میگفت کاش یه موقعیتی جور بشه من با میشا حرف بزنم...
وای بدبخت شدم.... تمام امیدم به نارضایتی هامین بود .... اگه اینطوری که خاله میگفت باشه که من سیاه بخت میشم... خدایا ... من چه خاکی بر فرق سرم کنم؟
روی صندلی نشستم... خاله سنگ تموم گذاشته بود. یه املت مشت و حلیم و تخم مرغ اب پز و... ای ول ... این صبحونه هم نهاری بود واسه خودشا...
اب از لب ولوچه ام راه افتاد ... گور بابای هامین... املت و بچسب... اصلا نمیدونستم از کدوم شروع کنم... حلیم ... یا تخم مرغ اب پزی که خاله برام داشت پوستشو میکند.... منو ول میکردن با همون پوستش میخوردم ... عین یه گاو زخمی گشنه بودم....
خاله هم با نهایت ارامش اونو پوست میکند.... خوب بده خودم پوست میگیرم... خاله یه ذره سریع تر... به هر حال هرچی که بود من تصمیمو گرفته بودم.... و کسی هم نمیتونست نظرمو عوض کنه.... اول با تخم مرغ اب پز شروع میکنم...
داشتم با چشم دنبال نمکدون می گشتم....
رو به خاله گفت: خاله نمکدون کجاست؟
خاله: نمک واسه چی؟ منتظر نشد جوابمو بشنوه.... رو به هامین گفت: هامین جان... نمکدون و از روی اُپن بده....
هامین حینی که نمکدون و بهم میداد گفت: صبح نمک و واسه چی میخوای؟
دیگه کفرم در اومده بود. خاله همچین اسلوموشن کار میکرد ا... تخم مرغمو ازش گرفتم وباقی پوسته اشو با یه حرکت در اوردم... و روش نمک پاشیدم و با یه حرکت مشغول شدم... نصفشو گاز زدم.... ای جان... چه طعمی داشت... زرده اش چه خوشمزه بود خدا...
هامین هم روی صندلی نشست و خاله هم به بهانه ی اینکه به مامانم زنگ بزنه ما رو تنها گذاشت.
-
تخم مرغ اب پز وفقط باید با نمک خورد اونم خالی خالی....
و نصفه ی دیگه اشو گذاشتم تو دهنم و هامین هم با یه نیشخند گوشه ی لبش گفت: مرضیه خیلی خوش اشتها شدی... بچه بودی اصلا غذا نمیخوردی... خیلی بدغذا بودی....
خواستم جواب اون مرضیه گفتنشو بگم که تخم مرغه ی بی پدرخروسش پرید تو گلوم و حالا هی سرفه کن... داشتم خفه میشدم...
هامین یه لیوان اب پرتقال برام ریخت ... اما داشتم خفه میشدم... هی با مشت می کوبیدم رو سینه ام...
هامین یهو از جاش بلند شد و دو تا مشت زد تو کمرم وگفت: خوب میتونی یه کم اروم تر بخوری... چه خبرته؟
چند تا نفس عمیق کشیدم و اب پرتقال رو یه کله سر کشیدم... اروقه تا جلو لبام اومد اما پاسش دادم عقب... جلو هامین دیگه خیلی سه بود ... اون از شاهکار دیشبم ...اینم از الان... خوب کسی نمیخواد غذا رو از زیر دستت بکشه که ... اروم بخور دیگه... روانی... این چشم سفید اگه منو مرضیه صدا نمیکرد الان اینقدر جلوش عین ادمای پنج نبودم... اوووف... خدا کنه کشوی دراورشو باز نکرده باشه... خدا به دور...
کنارم نشست وگفت: چقدر درس خوندی؟
لابد فکر کرده بی سواد موندم... فکر کردی فقط تو بلدی درس بخونی بری از یه دانشگاه الکی پلکی فارغالتحصیل بشی؟ هااان؟
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: دانشجوی ارشدم....
هامین: واقعا؟
-
نه الکی گفتم دور هم بخندیم...
هامین جدی گفت: من جدی پرسیدم...
خندم گرفت.... چه لحن باحالی داشت... ولی تابلو بود ادا اصولشه که اینطوری حرف بزنه که بگه اره... منم فرنگ رفتم... جون خودت! مطمئنم تو پانسیون های مخصوص بیکاران تو فرانسه تی کشی میکرده ...
-
اولا پغسیدم نه و پرسیدم... (ر) و تو ایران (غ ) تلفظ نمیکنن... ثانیا مدریت ورزشی میخونم... کارشناسی تربیت بدنی ام... ارشدم مدیریت ورزشیه...
یه سری تکون داد و منم این بار اروم اروم مشغول خوردن حلیم شدم. چقدر مایع لذیذیه واقعا....
یه مدتی هیچی نگفت ... ولی میدیدم هر ازگاهی به ساعتش نگاه میکنه و انگار که عجله داره.... منم از لجم همچین اسلوموش حرکت میزدم که زودتر شرشو کم کنه...
فقط موضوع این بود دیگه جا نداشتم.... اون هنوز با کلافگی نشسته بود.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ساده :) سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 15:03 http://000sade000.blogfa.com

عالی عالی عالی عالی :)
منتظر بعدیشم ..زود تند سریع بذار :)
راستی آآآآآآآآآآآآآپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سر بزنی دل شاد میشم

مهشید سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 11:21 http://denjnama.ir

مــآ

טּـسـل بـوωــــﮧ هـآے مـَمـטּـوعـیـم

عشق رآ

مــیـآטּ لــَبـهـاے هـَمْ پــِنهـآטּ کــَرد ﮧ ایــمْ

تــآ نــَمــــــیرَב !

بــَعــב اَز مــآ

شــُمـآ טּـَسـل آزآבے بـوωــــﮧ

בَر פֿــیـآبــآטּ פֿـوآـﮧـیـב بــوב

عشق رآ

بـآ لـَبـهـآیـِتـآטּ فــَریــــــآב بــِزَטּــیـב

تــآ زטּــבگــے کــُטּـَב !

بیصبرانه منتظر حضورتیم. منو دوستانم جایی داریم برای کنار هم بودن منتظر عضویتت هستیم
♪♫♪دنج نمـــــا شبکه اجتماعی وبلاگنویسان♪♫♪

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد