❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

می‌دونی تا کی زنده‌ای؟


ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه!
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم!!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
- نه !
- پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عصبی پنج‌شنبه 13 شهریور 1393 ساعت 11:48

جالب بود...رنگو بوشو میگم
هرکسی نمیتونه بفهمه زندگی چیه.منم جز همینام

*•.¸♥¸.•*sahar *•.¸♥¸.•* چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 23:55 http://www.love6882.blogfa.com

همون چند ثانیه ای که طول میکشه
اس ام اس هامو باز کنم
که بفهمم تو نیستی
امیدوارترین ادم دنیام
باور کن…
.
.
.

گـ ـ ـ ـ ـور پِــدَر تمـــــام آنــــ لحظــــــاتی…

که نمـی دانستــــــی چِقــَــدر…

دوستـــتــــ دارمــــ…!!
***
***
***
ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺑـــﺎﺭ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿــﺪﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧــﻔـــﺮ،
ﺩﯾــﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿــﺪﻥ ﺑﻪ ﮐَﺴﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ،
ﻋـﺠــﻠﻪ ﺍﯼ،
ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ…
***
***
***
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ…
ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ…
ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭘﯽ ..
ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻄﺮﯼ…
ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ … ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﭼﻨﮓ
ﻣﯿﺰﻧﺪ!
***
***
***
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﻣﺮﺩ . . . !
ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﯽ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ
ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ . . ! .
ﺩﻭﺩ ﮐﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺎﻡ
ﺳﯿﮕﺎﺭﺕ ﺷﺪﻧﺪ . . ! .
ﺁﻧﻬﺎ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ..!
***
***
***
ﺩﻟﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﻍ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ !
***
***
***
ﺁﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻘﯿﻪ ﺧﯿﻠﻰ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ :
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻦ !
***
***
***
ﻗﺮﺍﺭﻣﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ،
ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ،
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿــــــــﺎ !!!

ehsan چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 16:37 http://secret65.blogsky.com

عشق اگر باشد، مرکب و مقصد مهم نیست؛ بالاخره با یک چیزی یه وقتی به سایه بانی می توان رسید….

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد