ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
اَوَلــْیـלּ بـآر نـیسـتْ کـِـﮧ گـِـریــِـْﮧ مـےْ کـُــنـَم . .؛
. . .{ اَمــّا اَوَلـیـלּ بآرےْ اَسـتْ } . . .
کـِـﮧ گـِریــِـﮧ آرامــَم نـِمـےْ کـُنــَد !!
گاهی قصد رفتن می کنم... قصد گریز از تو... از این عشق...
دوست دارم بار و بندیل این دل را جمع کنم و بکوچم از دیار دامنگیر این احساس!
دوست دارم آنقدر از تو دور شوم گه دیگر نه صدایی باشد و نه تصویری از تو و نه خاطره ای... آنقدر دور شوم که انگار نبوده ای هرگز!
اما افسوس که پای گریز ندارم و صیدی را مانم که انس گرفته به دام صیاد!
پاهایم سست تر و قلبم وابسته تر از آنست که رفتن را تاب بیاورد!
اصلا کجا بروم که نباشی؟!
تو همه جا هستی... همیشه با منی!
عکست در قاب ذهنم می درخشد و صدایت، نوای دلنشین زندگی ام شده!
و حضورت گویی بهانه ی بودنم گشته!
نه! گریز از تو ممکن نیست؛ گویی باید از خودم بگریزم تا از تو دور شوم!
مرا توان گریز نیست که مبتلایت گشته ام!