❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

رمان انــتــــــی عشـق 10

  

نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... به ارومی بلند شدم ... هامین دستمو گرفته بود ... صدای موزیک بلندتر شد و جمع با سوت وهلهله تشویقمون میکردن فضا برای من وهامین خالی شده بود.
هامین دستاشو دور کمرم انداخت و منم دستهامو روی شونه هاش گذاشتم... با وجود اون کفش ها باز هم تا گردنش بیشتر قدم نمیرسید.
هامین لبخندی زد و به ارومی حرکت میکردیم.... هیچ اتفاق خاصی قرار نبود توی رقص بیفته ...
هامین زیر گوشم گفت: امشب خاطره انگیزه...
-
اره ...
هامین لبخندی زد وگفت: با مهراب چطوری اشنا شدی...
-
مهمه؟
هامین : نه...
و سکوت کرد...
کمی بعد دوباره گفت: خیلی دوستش داری؟
-
مهمه ؟
هامین اخمی کرد وگفت: اره...
-
چرا برات مهمه که بدونی دخترخاله ات چقدر دوست پسرشو دوست داره....
هامین: میترسم دخترخالم اشتباه کرده باشه...
-
نترس.... من نیازی به نگرانی تو ندارم...
هامین: اره نداری...
و باز سکوت کردیم.
کسی اومد شادباش داد ... اسکناس ها رو من تو جیب هامین میذاشتم تا مانع حرکت دستهام نباشن...
خیلی ناگهانی جلوی عمو رسول قرار گرفتم و عمو با خنده گفت:بذار دوزار از عروسم کاسب شم...
هامین لبخندی زد و عمو رسول دستشو رو شونه ام گذاشت و درحالی که درجا کمی خودمونو تکون میدادیم عمو گفت: پسرمو سپردم دستت....
لبخند کجی زدم وعمو خم شد وپیشونیمو بوسید و اهسته گفت:خوشبخت باشی دخترم.... هر اتفاقی که افتاد رو من حساب کن... هرچند پرویز جای خودشو داره... ولی روی منم حساب بازکن...
لبخندی زدم و اجازه دادم سکوتم مهر تایید حرفهای عمو رسول باشه... از طرف دیگه مارال و پرهام هم باهم می رقصیدن...هامین دوباره جلوم قرار گرفت.
ارمین وفرناز وسهراب و اذین هم تو حال و هوای خودشون بودن....
صداها تک وتوک میومد که میگفت: خوشبخت باشین....
نمیدونم بقیه پیش خودشون چه فکری میکردند.... ما خوشبخت میشیم؟ مایی که قرار نیست باهم باشیم؟
پوزخندی به افکارشون می زدم... پوزخندی به خودمو نمایشی که حالا به اخراش رسیده بود زدم... و به چهره ی درهم هامین خیره شدم...
ریتم اهنگ عوض شد و تند رقصی و شاد شد...
از هامین کمی فاصله گرفتم....
همه باز ریختن وسط... رقص نور و همخوانی همه باعث هیجان شده بود....
پاهام درد میکرد اما با ریتم اهنگ هنوز درجا میپریدم...
با صدای جمع که با ارکست همگی میگفتن: داماد عروس ببوس یالا... یه لحظه از حرکتم متوقف شدم... عین بازی استپ رقص درجا ایستاده بودم... خود هامین هم شوکه شده بود.
اینجا که عروسی نبود ... نامزدی بود...
همه هنوز تکرار میکردن.... صدای خاله مستان و اذین ومارال وفرناز وبیشتر ازبقیه میشنیدم... بعلاوه ی ارمین و سهراب ... مامانم به همراه بابا گوشه ای ایستاده بودند و با لبخند به ماها نگاه میکردند.
من مستاصل به هامین خیره شدم... همه منتظر حرکت اون بودند.... کمی خودشو جلو کشید.... من عقب رفتم... دوباره اومد جلو...
و صدای جمع: داماد عروس و ببوس یالا....
کاش همشون لال میشدن.... اه ه ه ...!
با نگرانی به هامین خیره شدم....
در یک لحظه ی کاملا ناگهانی به سمتم اومد.... دیگه نتونستم خودمو به موقع عقب بکشم....
هامین یه لحظه به سمت لبهام رفت اما دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و پیشونیمو بوسید...
تو چشمهاش خیره شدم.... حس میکردم میخواد چیزی وبهم بگه اما نگفت... لبخندی بهش زدم ... فکر کنم خودشم میدونست چقدر با این کارش به اندازه ی تمام عمرم ازش ممنون شدم...!
مهمون ها راضی بودند ...
بالاخره جشن کذاییمون به پایان رسید....

بالاخره جشن کذاییمون به پایان رسید....
هامین ما رو به خونه رسوند.... به طور واضحی هیچ حرفی باهم نمیزدیم... من به تموم شدن مراسم فکر میکردم وخستگیم...
و هامین ... حس میکردم ناراحته یا چیزی اذیتش میکنه ...
با دیدن خونه امون نفس راحتی کشیدم.... دیگه جونی برام نمونده بود حتی برای فکر کردن هم انرژی نداشتم!
سرم نرسیده به بالش بیهوش شدم.
با اینکه یازده ساعت خوابیده بودم اماهنوز خسته بودم و تنم کوفته بود.... خیر سرم ورزشکار بودم...
با تمام تمرین هایی که به عسل هم داده بودم خسته تر شده بودم..... اخر هفته مسابقه داشت... در حالی که توی پیاده رو راه میرفتم... با صدای پیام گوشیم بهش نگاه کردم.
هامین بود که میگفت: ادرس مهراب وبده ...
-
واسه چی؟
هامین:تحقیقات.
ایش.... حالا اینم شده کاسه ی داغ ترا زاش واسه من.
در جواب فقط ادرس و نوشتم و اینکه خطم شارژ نداره.
گوشیمو تو جیب مانتوم گذاشتم.
بیخیال ایستگاه اتوبوس شدم... خسته بودم... هنوز پاهام خوب نشده بود... حس میکردم تک تک انگشتهام تاول زده .... دیشب واقعا خسته کننده بود.
با دیدن یه پیکان درب و داغون دستمو تکون دادم ....
خوشبختانه مسیرش میخورد...
عقب سوار شدم...
خوشبختانه ترافیک حادی نبود... دوست داشتم کوچه رو هم بره داخل ولی دیگه سرکوچه پیاده شدم و حساب کردم... هنوز وارد کوچه نشده بودم که حس کردم کتفم به شدت سوخت و کمرم به دیوار اجری یه بریدگی سرکوچه خورد.
با دیدن عرفان که کیفمو کشیده بود و باعث این درد وحشتناک توی کتف و کمرم شده بود پوفی کشیدم و گفتم: باز که تو سر و کله ات پیدا شد...
مچ دست چپمو گرفته بود با بند کیفم.... تنش بوی گند عرق میداد... داشتم بالا میاوردم... با اون چهره ی ته ریش گرفته اش .
درحالی که صورتشو به صورتم نزدیک میکرد گفت: میخوام کاری باهات بکنم که تا عمر داری یادت نره... حالا جرات داری جیغ بزن...
لبهاشو به سمت لبهام برد که در یه حرکت ناگهانی با پیشونیم به دماغش زدم.... صدای آخش بلند شد... یه آپارکات بهش زدم... ولی از تک و تا نیفتاد... هنوز بند کیفم تو دستش بود...
بیخیال کیفم شدم و شروع به دویدن کردم...
اصلا حواسم نبود که سر کوچه ی خونمون بودیم... ومن به سمت خیابون دویدم... برای پشیمون شدن و برگشتن به سمت خونه خیلی دیر شده بود ...
عرفان هم دنبال میدوید و مدام دادمیزد: وایسا...
پاهام جون نداشتن اماتمام قدرتمو ریخته بودم توشون و سعی میکردم سریع تر بدودم... از تو کوچه پس کوچه ها میرفتم سعی میکردم گمم کنه... اما بهم رسید و چنگ انداخت به موهام که دم اسبی بسته بودم... و از روی روسری محکم کشیدشون... درد بدی توی سرم پیچید بی اراده سرعتم کند شد و با یه حرکت عرفان نقش زمین شدم... یه درد وحشتناک تر توی کف دستهام پیچید... با دیدن شیشه خرده هایی که روی زمین بود و خونی که از کف دستهام بیرون میزد اشک تو چشمام جمع شد.
عرفان با نفس نفس بالای سرم ایستاده بود روسریم دستش بود... لبخند گندی زد و باز دم اسبی موهامو محکم کشید و به زور بلندم کرد.
حس میکردم دیگه جونی واسم نمونده... کاش روسریم رو سرم بود ... حتی نمیدونستم کیفم کجاست... دستهامو روی دستش که محکم موهامو گرفته بود و میکشید گذاشتم ... سعی میکردم از دستش راحت بشم... درد و سوزشی که توی دستهام بود و تیر کشیدن سرم بخاطر کشیده شدن موهام... بغض کرده بودم... ولی حق نداشتم جلوی این اشغال گریه کنم.
عرفان با حرص گفت: حالا دیگه نامزد میکنی.... فکر کردی به همین راحتی میتونی از دستم در بری... کریه خندید و گفت: کوچولوی زرنگ خوب افتادی تو تله...
دست اش ولاشمو تو جیبم فرستادم و گوشیمو دراوردم وگفتم: برو گمشو تا زنگ نزدم به پلیس...
ویادم افتاد اصلا شارژ ندارم که تماس بگیرم... و چند ثانیه بعد ذهنم بهم خط داد که شماره های ضروری و میتونم بگیرم...!اما قبل از اینکه خط ذهنیمو دنبال کنم عرفان گوشیمو از دستم کشید وپرتش کرد رو زمین و دل و روده ی بیچاره اش ریخت بیرون.
تقلا میکردم... دیگه باید بیخیال ابرو میشدم و جیغ میکشیدم...
ولی کوچه اونقدر خلوت بود که حس میکردم هیچ کاری ازم برنمیاد.
عرفان دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد... و گفت: فکر کردی میذارم قبل اینکه مال خودم بشی کس دیگه قرت بزنه؟؟؟ فکر کردی...
تو صورتش تف کردم و گفت: جوون... همین کارا رو میکنی که هواخواه زیاد داری...
نفسم تو سینه ام حبس شده بود از سوزش دستم و درد سرم درحال غش کردن بودم... عرفان عوضی بهم نزدیکتر شد ... قبل هر حرکتی با پام محکم به وسط پاش زدم.
منو به تمام زورش به سمتی محکم پرت کرد و پیشونیم به تیر برقی که سر کوچه بود خورد... لغزش و سر خوردن خون و روی پیشونیم حس میکردم... عرفان دولا شده بود و بهم بد وبیراه میگفت... اصلا نفهمیدم کی گریه ام گرفته بود... تلو تلو میخوردم... ولی باز شروع کردم به دویدن... سر لخت تو خیابون میدویدم.
وارد خیابون اصلی شدم... برگشتم عقب ببینم هنوز دنبالم میاد یا نه... نفس راحتی کشیدم کسی دنبالم نبود.
به جلو خیره شدم... با شنیدن صدای بوق و اخرین ضربه ای که بهم خورد حس کردم تمام بدنم خرد شد و دیگه متوجه چیزی نشدم...
چون همه چیز دربرابرم سیاه شد!
=========

سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و به سقف شرکت خیره شدم... با خودم کلنجار میرفتم که بدون پلک زدن به سقف نگاه کنم... تمام دیشب و بیدار مونده بودم... حس میکردم تمام بدنم کوفته است... خسته بودم اما خوابم نمی برد یعنی تنها عاملی که فکر میکردم نمیتونست خستگیمو برطرف کنه همون خواب بود.
کمی از قهوه ی سرد شده ام مزه مزه کردم... بعد هم چشمهامو بستم... اولین تصویری که جلوی چشمم رژه میرفت چهره ی بغض کرده ی میشا بود ... لباس نباتی رنگش که با زوایای اندامش تناسب برقرار کرده بود... مدل موها و ارایشش همه چیز برای درخشیدنش کافی بود اما اون جلوی چشم من نمی درخشید ... بغض میکرد ... گریه میکرد ...
نفسمو فوت کردم...
نمیدونستم چه مرگمه... نمیدونستم چرا خسته ام... نمیدونستم چرا دارم به کسی فکر میکنم که تا دیروز ... نه دیروزم بهش فکر میکردم... فقط تلاش میکردم از ذهنم پرتش کنم بیرون ... اما هیچ وقت موفق نمیشدم.
حالا بدون هیچ تلاشی مستقیم بهش فکر میکردم اما حس میکردم اونه که داره تلاش میکنه تا من بهش فکر نکنم... خودمو درگیرش نکنم...
و البته موفق هم میشد... چون حس اینکه حقی ندارم تا بهش فکر کنم بهم چیره شده بود ... و درکنارش حس عذاب وجدان چون داشتم لحظاتی که با اون بودم و مرور میکردم ولی حق نداشتم اتفاقاتی و مرور کنم که اجباری رخ میدادن...! پس باید عذاب وجدان داشته باشم... خسته باشم... کلافه و سردر گم هم باشم... بدتراز همه اینکه ندونم باید چه کار کنم... !!!
گوشیم هنوز دستم بود... سرمو پایین انداختم ... دوباره به اسمش زل زدم... میشا... !!!
یه لحظه از ذهنم گذشت چرا تو گوشیم اسمشو مرضیه سیو نکردم.
با صدای پرهام به خودم اومدم :
_
چی تو اون گوشیه که دو ساعته زل زدی بهش ؟!
گوشی رو انداختم رو میز و به پرهام که گوشه ی اتاق داشت واسه خودش قهوه درست میکرد نگاه کردم . ترجیح داده بودم تو این زمینه سیستم اروپایی رو به کار ببندم و تو شرکتم خبری از آبدارچی نبود ، هر کی چایی یا قهوه میخواست باید خودش واسه خودش درست میکرد ، چلاق که نبودیم ! واسه تمیز کاری هم با یه شرکت نظافتی قرارداد بسته بودیم . پرهام هم با وجودی که اوایل اصرار داشت به استخدام آبدارچی حالا بعد از گذشت چند روز دیگه یاد گرفته بود چجوری باید چایی و قهوه درست کنه .
دوباره نگام کرد و گفت :
_
اونجوری نگام نکن . اندازه ی خودم درست کردم ...
و تمام محتوی قهوه ساز و حالی کرد تو لیوانش ...
وقتی سکوت منو دید در حالیکه رو مبل لم میداد با تعجب گفت :
_
چته تو ؟ زبونت سر جاشه ؟
اروم گفتم : فکر کنم اره....
پرهام سری تکون داد...
پاهامو روی میز دراز کردم و دوباره به سقف زل زدم.
باز داشتم کلنجار میرفتم تا پلک نزنم...
بچه که بودیم با میشا زیاد این بازی و میکردیم...
صدای زنگ دارش تو گوشم بود...
-
تو اول پلک زدی... سوختی... سوختی...
-
نه نسوختم...
-
چرا من خودم دیدم که پلک زدی...
-
نه نزدم...
-
ولی زدی.
بعد بغض میکرد ...
منم که هیچ وقت حوصله ی گریه اشو نداشتم...
اما خودم میدونستم همیشه منم که دارم جرمیزدم...
با حرص میگفتم: اصلا بیا از اول بازی کنیم...
اون میگفت : نه ... بعد قهر میکرد و میرفت پی عروسک بازیش تنها مینشست حتی اون موقع هم میدونستم منتظره برم منت کشی...
ولی غرورم بهم اجازه نمیداد برم منتشو بکشم ... من بیخیال میشدم و میرفتم سر وقت یکی دیگه ... بعد اون بود که همیشه بدو بدو میومد وسط ومیگفت: بیا از دوباره با هم بازی کنیم...
بعد من میگفتم نه و... اون دوباره قهر میکرد. . . گریه میکرد ... بعد تنها مینشست با عروسک هاش بازی میکرد.
وقتی هم که میخواستم برم از دلش در بیارم دیگه شب شده بود و همه چیز به روز بعدش موکول میشد.
حالا که فکرشو میکنم می بینم من همیشه گریه اشو در میاوردم... بعد که تصمیم میگرفتم از دلش دربیارم شب میشد و وقتی برای دلجویی نبود...!
نفسمو فوت کردم.
تو بچگی هیچ وقت ندیدم به جز من با کس دیگه همبازی بشه... ولی من ، من احمق! ... هربار که قهر میکرد و میخواست من منتشو بکشم آخر سر تنها سر میکرد و من بودم که می رفتم دنبال یه همبازی دیگه تا لجشو دربیارم و اون بیاد طرفم و هربار میومد... اون بود که میومد سراغ من و...!
حالا هم فرقی نکرده ... من و اون داریم بازی میکنیم... اون گریه میکنه ... ازم فاصله میگیره ... فقط فرقش در اینه که منتظر من نیست تا بیام منتشو بکشم ... بیا همچنان به بازیمون ادامه بدیم...!
حالا منتظر یکی دیگه است... حالا گریه کردنش بخاطر جرزنی ها من وسط بازی نیست. حالا منتظر منت کشی من نیست...
بعد دوازده سال خیلی وقته که منتظر من نیست!!!
با صدای پرهام که با غر ولند گفت:
_
هامین اصلا شنیدی من چی گفتم؟
به قیافه ی حرصی پرهام نگاه کردم وگفتم :
_
نه نشنیدم...
_
تو هیچ معلومه چته؟
بی مقدمه زمزمه کردم:
_
دیروز میشا رو بوسیدم .
لحظه ای ابروهاشو بالا انداخت و خیره نگام کرد اما بعد در حالیکه یه جرعه ی گنده از قهوه ش میخورد با بی تفاوتی گفت :
_
زحمت کشیدی .... زنته ، میخواستی نبوسی ؟!
_
تو که میدونی ، همه چی فرمالیته ست ...
_
فرمالیته یا غیر فرمالیته بوسیدیش و قیافت داره داد میزنه که دوست داری بازم اینکار و بکنی ...پس اینقدر به خودت مشق نکن که فرمالیته ست فرمالیته ست ...
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و پشت به پرهام رو به پنجره ایستادم .
_
در هر صورت میشا کس دیگه ای رو میخواد و حتی ازم خواسته کمکش کنم تا بتونه اونو به خانواده ش معرفی کنه ... و اگه بخوایم از یه زاویه ی دیگه بهش نگاه کنیم من هیچوقت به ازدواج فکر نکردم و وقتایی هم که فکر کردم اولین چیزی که به ذهنم اومده مادر بچه هامه ... که قیافه ای که میاره تو ذهنم یکی مثل فرناز زن داداشمه ، میشا رو نمیتونم به عنوان مادر چند تا بچه تصور کنم ....
به اینجای حرفام که رسیدم با صدای بلند زدم زیر خنده ، اما چیزی نگذشت که خنده م قطع شد .
-
میای خاله بازی؟
-
مگه من دخترم...
-
بیا دیگه... تو بشو بابا منم میشم مامان...
-
باشه... پس بچه رو بده به من...
خندید و گفت:
_
بیا ... مراقبش باش تا من غذا درست کنم...
و عروسک و از دستش قاپیدم ... رو به هوتن داد زدم:
_
دست رشته... و عروسک وبه سمت هوتن پرت کردم.هوتن و ارمین و افشین همیشه اماده بودن...
میشا به سمت هوتن دوید... هوتن با خنده به ارمین پاسش داد... اون به سمت ارمین دوید... ارمین به افشین... اون بین ماها که دوره اش کرده بودیم میدوید و گریه میکرد و ماهم میخندیدم...
قدش به هیچ کدوممون نمی رسید...
اخر اون بازی با چشمهای گریون عروسکشو بیخیال میشد ... میرفت یه جا تنها برای خودش گریه میکرد ... لابد باز منتظر بود که من برم سراغش... نمیرفتم... وقتی هم که تصمیم میگرفتم برم ... شب شده بود و ...!!!
لعنتی ! الان تو ذهنم میتونستم میشا رو بعنوان یه مادر تصور کنم . و از اون مهمتر به عنوان یه زن ! نمیدونم دقیقا از کی تا حالا میشا از یه همبازی دوران بچگی برام تبدیل شده بود به یه زن خواستنی .
پرهام که حالا کنارم ایستاده بود در حالیکه با دقت قیافه ی متفکرمو زیر نظر گرفته بود گفت :
_
تو اول یه چیزیو به من بگو ، میخوایش یا نه ؟! ....هر وقت این سوالمو جواب دادی بعد میریم سر مسئله ی مامان بچه هات .
به پرهام نگاه کردم...
دوباره سوالشو تکرار کرد:
_
میخوایش یا نه؟
....
-
میای بازی؟
-
نه... نمی بینی درس دارم؟
-
بیا دیگه...
-
حوصله ندارم... برو با اذین بازی کن...
-
بیا دیگه...
-
نمیام... اه باز که داری گریه میکنی... هی چیکار میکنی . اشکات ریخت رو مشقم... برو بیرون از اتاقم...
-
ولی من میخوام با تو بازی کنم...
-
من نمیخوام...
با تکون پرهام بهش نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_
میخوام ...
پرهام: چیو؟؟؟
-
هان؟؟؟ میشا رو میخوام...
اینقدر این جمله رو صریح گفتم که بعدش زود اومدم چک کنم ببینم رو هوا نگفته باشم ! و این چک کردن از لبخندش شروع میشد ، دستای کوچیکش ، چشمای درشتش و حالت خوابالوی بامزه ش ، انرژی و سرزندگیش . عشق بچگی قشنگش نسبت به من و شاید مال خودم به اون !
چنگی به موهام زدم...
روز اخر رفتنم خیلی سعی کردم گریه نکنم... تو فرودگاه جلوی هیچ کس گریه نکردم... ولی وقتی سوار هواپیما شدم تا مقصد عین دیوونه ها بی صدا واسه ی خودم بغض کردم و شایدم دو سه قطره اشک ریختم... دقیق یادم نمیومد که گریه کردم یا نه ... ولی تک تک گریه های میشا یادمه... حتی اینو هم یادمه که طاقت دیدن گریه اشو نداشتم اما باز کاری از دستم برنمیومد...
من میشا رو میخواستم؟؟؟ میتونستم نخوام؟؟؟ میتونستم بخوام اما نمیتونستم داشته باشمش...
کاش هنوز بچه بودیم... در جواب تمام خواهش هاش نه نمیا وردم...
من میخواستم... اون چی؟ اونم منو میخواست؟؟؟ هنوز منو میخواست؟؟؟ من از کی میخواستمش؟
از الان... از دیروز... از وقتی که اومدم به ایران... یا از دوازده سال پیش که بلیطها رو اتیش زد و خوشحال بودم که شاید هیچ وقت از ایران نرم...! میتونم منکر این باشم که هیچ وقت حواسم بهش نبود ه ؟؟؟

که پشت همه ی دعوا ها و قهر و آشتی ها وحرصایی که از دستش میخوردم همیشه بیشتر از بقیه بازی کردن با اونو دوست داشتم ! ....و همه چیز ختم میشد به خواهش الان قلبم . معنی اینا چی میتونست غیر از این باشه که میخوامش ؟!...
بعد از یه سکوت کش دار به پرهام نگاه کردم که زل زده بود به من.
-
هوم؟
پرهام:
_
اگه میخوایش پس چرا عین یه میت وایستادی جلو من؟خوب برو بهش بگو...
پوفی کشیدم وگفتم:
_
فکر کنم تو یه قسمت از حرفامو نشنیدی ، میشا کس دیگه ای رو دوست داره ...
چشماشو باریک کرد و پرسید :
_
همون پسره که اومده بود رستوران ؟
فقط سر تکون دادم . پرهام گفت :
_
چیزی که تو میخوای مهمه ...
سریع برگشتم سمتش و با تعجب گفتم :
_
خواسته ی میشا هم به اندازه ی مال من مهمه ...
_
پس میتونی بیخیالش بشی ؟
شونه ای بالا انداختم :
_
نمیدونم . فعلا که میخوام برم با این پسره آشنا شم ...
_
خوب اگه دست رو دست بذاری تا یکی زنتو ازت بگیره اونوقت من به مردونگیت شک میکنم ...
سریع به سمتش برگشتم و با قیافه ای درهم گفتم :
_
و اگه به زور پیش خودم نگهش دارم و به خواسته ی خودش اهمیتی ندم اسمشو میذاری مردونگی ؟!
برگشتم سمت پنجره و بدون اینکه منتظر جوابش باشم با کشیدن نفس عمیقی گفتم :
_
من که نگفتم میخوام دو دستی تقدیمش کنم به مهراب ....من فقط میخوام اون خودش بیاد سمتم ... نمیخوام نظر خودمو بهش تحمیل کرده باشم ...
_
ممکنه اون تصمیم اشتباهی بگیره ...
_
نمیذارم تصمیم اشتباه بگیره ...
شایدم علت همه ی این راحتیِ نسبیِ خیالم جواب قاطعی بود که میشا دیشب بهم داده بود . اینکه گفته بود اگه بعد از دوازده سال برمیگشتم و مهرابی نبود باهام ازدواج میکرد . حسم بهم میگفت میشا اونشب تو صادق ترین حالت ممکن خودش نبود و مهراب فقط ... فقط یه دوسته که ...پوفففف !
اعتماد صد در صد به این حسم نداشتم ولی باعث میشد توی این مقابله نامرئی با مهراب زیاد هم خودمو دست خالی نبینم .
من میشایی و داشتم که همیشه دوست داشت با من بازی کنه ...
مهراب چی داشت؟
میشایی که بزرگ بود. عاقل بود... تحصیل کرده بود... زیبا بود ... خواستنی بود... سرزنده بود... بالغ بود.
مهراب میشایی رو داشت که ...
لبهامو گزیدم... من بچگی میشا رو داشتم... ومهراب الان میشا رو...
احساس پاک میشا که از بچگی و خاطراتمون منشا میگیره مال من بود... پس خیلی هم دست خالی نبودم... یا
شاید هم اینا همش اعتماد به نفس زیادی و کاذب بود ! در هر صورت هر چی که بود با همه ی ادعایی که تو مهم بودن نظر میشا واسه خودم داشتم نمیتونستم راحت با اینکه بره سمت مهراب کنار بیام . موضوع این بود که میخواستمش و دیگه اصراری برای انکار این موضوع نداشتم .
مدام خاطره ی بوسیدنش تو ذهنم وول میخورد . یادم نمیاد تا حالا بوسه ای جذبم کرده باشه و نتونسته باشم تکرارش کنم ، خجالت اور بود که حالا نمیتونستم از زن شرعی خودم بیشتر بخوام . خوب از لحاظ منطقی یه سری فرقایی با رابطه های قبلیم وجود داشت ، اینجا ایران بود ، میشا دخترخاله م بود و پای کس دیگه ای هم در میون بود و البته اون با خواسته ی قلبیش باهام محرم نشده بود . اما با همه ی این تفاسیر چیزی که واضح و روشن بود این بود که میشا هیچ مخالفتی با بوسیدنم از خودش نشون نداده بود ، حتی سعی نکرده بود لباشو روی هم فشار بده تا کار و برام سخت کنه ! و من خیال نداشتم اینو بذارم به حساب شوکه بودنش . خوب به نظر من همه ی اینا نشونه بودن ، شاید میشا منو دوست داشت و همه ی این انکارها یه جور تنبیه بود برای اینکه دوازده سال گذاشته بودم رفته بودم . و البته این احتمال هم وجود داشت که من زیادی خوش خیالم و آینده خیال داره منو با عروسی میشا و مهراب سورپرایز کنه و حالمو بگیره ... میشا و مهراب ! پوزخندی زدم حتی اسم هاشون هم با هم هماهنگی داشت... لعنتی !
بعد از دوازده سال دوری از وطن... وقتی فرانسه بودم یکبار یاد خاطراتم با میشا نکردم چون میدونستم دلتنگ میشم... اما حالا هر روز از دیروز هام و مرور میکردم... واضح مرور میکردم...
تمام بازی ها... من جرزن خوبی بودم... همیشه هم برنده میشدم... حالا برنده شدنم گروی انتخاب بود... انتخاب همبازی دوران کودکیم... که دوستم داشت ... عاشقم بود... اما منتظرم نبود چون حتما تو دوازده سال فراموشم کرده بود... من نباید کم میاوردم... نباید میباختم... نباید میسوختم!
که اگر می باختم ... این باخت مسلما گرون ترین و سخت ترین باخت زندگیم محسوب میشد.
به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_
نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_
دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_
نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_
من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_
احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_
فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_
کافئین واسه همه لازمه ...
بدون اینکه چیزی بگم سری با شماتت تکون دادم و به سمت در رفتم که پرهام گفت :
_
میشا ارزششو داره که واسش تلاش کنی ...
لحظه ای از حرکت ایستادم . به سمتش برگشتم و تصدیق کردم :
_
منم همینطور فکر میکنم .
وقتی از اتاق بیرون میرفتم احساس بهتری از چند لحظه قبلش داشتم . حداقل حالا تکلیفمو با خودم معلوم کرده بودم . یه بار دیگه گوشیمو چک کردم . میشا هنوز ادرس مهراب و واسم نفرستاده بود . حالا نه اینکه خیلی مشتاق دیدن مهراب باشم ! اینکه جواب اس ام اس یکی رو زود بدی یعنی براش ارزش قائلی و اگه دیر بدی یعنی بهش کمتر اهمیت میدی . البته تا حالا نمیدونستم که همچین فرمولی وجو د داره . اما جدیدا هر حرکتی از جانب میشا رو مثل یه چالش میدیدم که امتیازش یا به من میرسید یا به مهراب . حتی اگه اون حرکت به سادگی جواب دادن به یه اس ام اس باشه !
یه ساعتی طول کشید تا به آتلیه رسیدم . حرف پرهام در مورد این که میخوان عکسای خامو بهم بدن چندان هم درست نبود ، ازم خواستن از بین عکسا خودم یه عکس و برای روی جلد آلبوم انتخاب کنم و میخواستن یه عکس و هم بعنوان اشانتیون سایز خیلی بزرگ بزنن ، ازم خواستن اگه دوست دارم اون عکسو هم خودم انتخاب کنم . این فکر که شاید لازم بود در آینده همه ی این عکسا رو به میشا برگردونم کمی آزاردهنده بود . اما این روزا زندگی کردن تو لحظه عجیب برام جواب میداد ! اینکه بدون اینکه خودتو با زیاد فکر کردن به اینده درگیر کنی که چه خواهد شد از لحظه ت لذت ببری . هر چند حال و گذشته م قاطی شده بود و تمام روزای بچگیم وقت و بی وقت تو ذهنم رژه میرفت . اما حداقل فکر به آینده رو شاید میتونستم بذارم واسه اینده !
دختری که اونروز ازمون عکسای هیجان انگیز انداخته بود میخواست عکسا رو نشونم بده و گله کرد که چرا عروس خانومو نیاوردم ، چون اینطور ممکن بود اون از انتخاب من راضی نباشه . قانعش کردم که عروس خانوم عاشق سلیقه ی منه !
برای جلد آلبوم عکسی رو انتخاب کردم که من پشت سر میشا ایستاده بودم وجفتمون داشتیم به پشت دوربین نگاه میکردیم و لبخند میزدیم . عکس فقط بالا تنه رو نشون میداد اما مشخص بود که دستم دور کمرشه و البته یادم بود ، بوی موهاشم یادم بود و حرارت بدنش . این یکی از معدود عکسایی بود که لبخندمون طبیعی به نظر میومد طوری که تمام اجزای صورتمون از جمله چشما داشت میخندید ، به همین خاطر توجهمو جلب کرد و برای روی جلد انتخابش کردم . برای عکسی که میخواستن سایز بزرگ و برای روی دیوار درستش کنن هم عکسی رو انتخاب کردم که میشا رو مبل لم داده بود و من لبه ی مبل نشسته بودم و روش خم شده بودم . میشا داشت به جایی اطراف دوربین نگاه میکرد و من داشتم به میشا نگاه میکردم . نمیخندیدیم ، اما عکس یه جذابیت خاصی داشت . مشخص بود که جفتمون داریم تو یه عالم دیگه سیر میکنیم . اگه موقعیت اجازه میداد دوست داشتم ساعتها به حالت چشمای میشا تو این عکس خیره بشم .
از دختره خواستم عکسای خامی که هنوز روش افکت نذاشتن رو هم بهم بده . وقتی کارم تو آتلیه تموم شد هوا دیگه داشت تاریک میشد . میشا آدرس مهراب و واسم فرستاده بود اما نمیدونم چرا هنوزم هر چند دقیقه یک بار گوشیمو چک میکردم . خودم هم نمیدونستم دیگه منتظر چی ام ! هوس کردم به جای اینکه راه خونه رو در پیش بگیرم برم خونه ی خودم . حالا دیگه یه خونه داشتم !
در خونه رو که باز کردم فقط سکوت بود و تاریکی . یکی یکی چراغا رو روشن کردم . حالا بهتر بود . همه جا تمیز بود و برق میزد ، از آشپزخونه ش گرفته که به خاطر اوپن بودن از بیرون کاملا تو دید بود تا سالن غذاخوریش که یه میز 6 نفره رو تو خودش جا داده بود و هال کوچیکش که با دو تا پله از غذا خوری جدا میشد و پایین تر قرار میگرفت . خودمو روبروی ال سی دی توی هال روی کاناپه پهن کردم . با اینکه همه ی وسایل از قبل اینجا بود و سلیقه ی من نبود اما به نظرم قشنگ و شیک بودن . من فقط چند روز پیش رو تختی شو عوض کرده بودم . دو تا اتاق داشت که فقط یکی شون تخت داشت که البته دو نفره بود و اگه روش دراز میکشیدی واقعا احساس میکردی یه چیزی کمه . تخت اتاق خودم تو خونه ی بابا دونفره نبود فقط یه کم از تختای یه نفره بزرگتر بود تا فضا برای غلت خوردن و ملق زدن مهیا باشه .
ال سی دی رو روشن کردم و فلشو زدم بهش ولی قبلش رفتم آشپزخونه تا یه قهوه ی فوری واسه خودم ترتیب بدم . چند دقیقه بعد قهوه به دست جلوی تلویزیون نشستم . عکسای تکی خودمو بدون اینکه نگاه کنم رد کردم ولی عکسای تکی میشا رو با دقت نگاه کردم و در آخر عکسای تکی ش یه علامت تعجب گنده تو ذهنم ایجاد شده بود . من چطور از اول متوجه اینهمه زیبایی میشا نشده بودم ؟! روز اولی که میشا رو دیده بودم به فرهود گفته بودم مارال و ندا خوشگلن اما الان به نظرم میشا از همه شون خوشگلتر بود . مارال خوشگل بود اما جذابیت میشا حداقل برای من بیشتر بود . ندا خوشگل بود و سعی میکرد با رفتارش خوشگلی شو بیشتر به رخ بکشه اما نتونسته بود تاثیری که میشا با رفتار و حرکات معمولیش روم گذاشته بود رو بذاره !
قبل از اینکه عکسای دونفره رو ببینم قهوه رو گذاشتم رو عسلی و دوباره رفتم تو آشپزخونه ، قهوه جواب نمیداد ! البته انتظار بی جایی بود که فکر کنم دوست پرهام یکی از اون کلکسیونایی که بابام داشت و تو کابینت آشپزخونه ش داشته باشه و از روی دست و دلبازی گذاشته باشدش واسه من ، اما یه نگاه تو کابینتای آشپزخونه هم بجایی بر نمیخورد . هر چند نهایتا دست از پا درازتر برگشتم رو مبلم و قهوه ی سردمو مزه مزه کردم .
از ژست همه ی عکسا خوشم میومد . من بلد بودم چجوری باید یه دختر و بغل کنم و میشا هم بلد بود چجوری تو بغلم جا شه ، شایدم بلد نبود اما موضوع این بود که اندازه ی بغلم بود . لعنتی ! دختره عکسایی که داشتم میشا رو میبوسیدمو چقدر واضح گرفته بود . حالا من اگه میخواستم اینکار و تکرار کنم باید چیکار میکردم ؟! ....
یه دفعه یادِ دیدگاه بچگیای میشا در مورد بوسیدن افتادم و با صدای بلند زدم زیر خنده . وقتی 12_13 سالم بود با فرهود یه فیلم پیدا کرده بودیم که بچه ها میگفتن صحنه داره و ما میخواستیم یواشکی نگاش کنیم . البته بعدها فهمیدم که اون فیلم یه فیلم معمولی هالیوودی بود که فقط یه کم از اون صحنه هایی داره که پدر مادرا جلوی بچه هاشون رد میکنن و کنجکاوی شونو تحریک میکنن ، اما همونم واسه سن و سال ما یه جور تابو بود و نگاه کردن یواشکی ش یه حرکت قهرمانانه . خلاصه اینکه من و فرهود جلوی کامپیوتر پنتیوم 2 ی من که اون زمان واسه خودش بالاترین مدل بود نشسته بودیم و غرق تماشای صحنه ی بوسیدن زنه و مرده بودیم و اصلا متوجه نبودیم که میشا چند دقیقه ست پشت سرمون واستاده و داره نگاه میکنه . تا اینکه با صدای میشا جفتمون از جا پریدیم :
_
اینا اینقد گشنه ن ؟! ....
سریع از جام بلند شدم و میشا رو برگردوندم تا مانیتور و نگاه نکنه و در حالیکه از ترس خیس عرق شده بودم با فرهود همدیگه رو نگاه میکردیم و مونده بودیم چیکار کنیم ، اونموقع فکر میکردم اگه میشا لومون بده بابام زنده نمیذارتم . کنار میشا زانو زدم تا همقدش بشم و برای اینکه خرش کنم گفتم :
_
آره اینا آدمخوارن ...تو نباید فیلم آدمخوری نگاه کنی چون میترسی ....
میشا اخماشو تو هم کشید و گفت :
_
من نمیترسم ... منم میخوام نگاه کنم ...
_
اگه قول بدی بچه ی خوبی باشه و بری بیرون و به کسی نگی که ما داشتیم فیلم آدمخوری نگاه میکردیم عصری میبرمت چرخ و فلک سوار شی....
یه دفعه نیشش باز شد و قبول کرد . و بدین ترتیب من اولین باج زندگیمو به میشا دادم . البته اگرم لومون میداد نهایتش این بود که میگفت داشتن فیلم آدمخورا نگاه میکردن بس که این بچه خل مشنگ بود . البته حقم داشت ، 8 سالش که بیشتر نبود .
یادم باشه دفعه ی دیگه که دیدمش بهش بگم بیا با هم بازی آدمخورا کنیم .
با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده . اما با دیدن صورت دوست داشتنی ش روی صفحه ی بزرگ ال سی دی در حالیکه چشماشو بسته بود و من داشتم باهاش آدمخورا بازی میکردم خنده مو تموم کردم و آب دهنمو قورت دادم . گوشیمو بیرون اوردم تا بهش زنگ بزنم . اما خاموش بود . قبل از اینکه گوشیمو پرت کنم رو میز خودش شروع کرد به زنگ خوردن . از خونه ی خاله بود . جواب دادم ، خود خاله طاهره بود . بعد از سلام و احوالپرسی گفت واسه شام برم اونجا که با سر قبول کردم . ازم خواست اگه میتونم سر راه برم باشگاه دنبال میشا چون ظاهرا دو ساعتی از وقتی که باید برمیگشته خونه گذشته و گوشیش هم که خاموشه . منم آدرس و ازش گرفتم و چند دقیقه بعد راه افتادم . واقعا هر کسی از این شانسا نداره که همون لحظه که هوس دیدن یکیو میکنه بهانه اینجوری واسش از آسمون بیوفته پایین .
اما چیزی طول نکشید که شانسم ته کشید چون وقتی رسیدم باشگاه فقط پسرا تو باشگاه بودن و گفتن دو ساعته که شیفت خانوما تموم شده . ناچارا بدون میشا رفتم سمت خونه ی عمو پرویز . هر جا که بود به احتمال زیاد خودش کم کم میرسید خونه شون .

در خونه ی خاله رو مارال برام باز کرد . با خوشرویی گفت :
_
سلام پسرخاله ...
در حالیکه وارد میشدم جوابشو دادم و پرسیدم : میشا اومده ؟
با تعجب گفت :
_
مگه خودت نرفتی دنبالش ...
_
چرا ولی دو ساعته از باشگاه حرکت کرده ، شاید رفته با دوستاش جای دیگه ای ...هوم ؟!
در حالیکه در و میبست شونه ای بالا انداخت . با ورودم به خونه بی ودروایسی مسیر بوی خوب غذایی که میومد و گرفتم تا برم سمت آشپزخونه که خاله طاهره زودتر بیرون اومد و با لبخند گفت :
_
سلام پسرم ، خیلی خوش اومدی ...بیا تو ...
و به سمت پذیرایی هدایتم کرد ، در همون حین در حالیکه دور و بر و نگاه میکرد پرسید :
_
پس میشا کو ؟!
همون جوابی که به مارال داده بودمو بهش دادم . با تعجب گفت که سابقه نداشته میشا جایی بره و بهش نگه و گفت میره به مسئول باشگاهش زنگ بزنه . چند دقیقه بعد عمو پرویز هم از اتاقش بیرون اومد . مارال تا دیدش سریع اومد زیر بازوشو گرفت و کمکش کرد بشینه . رنگ و روش پریده بود اما لبخند از رو لبش پاک نمیشد . باهاش حال و احوال کردم و مشغول صحبت درباره ی کار من شدیم ، اون میپرسید و من جواب میدادم . وسط حرفامون خاله طاهره اومد و با قیافه ای در هم گفت :
_
مسئول باشگاهش میگه دو سه ساعتی هست که میشا از باشگاه رفته بیرون ، آخه ادم هم اینقدر بی فکر ؟! یه زنگ نمیزنه بگه کجا رفته ...
این حرفا رو به عمو میزد ، عمو هم سعی کرد آرومش کنه و گفت :
_
هر جا هست دیگه برمیگرده .
دوباره با عمو مشغول حرف زدن شدیم . با وجود اینکه سعی میکردم خودمو راحت بگیرم و باهاشون راحت برخورد کنم یه غریبی خاصی احساس میکردم . شاید اگه میشا بود اوضاع فرق میکرد و راحت تر بودم . حدودا یه ساعتی بعد خاله با نگرانی گفت :
_
الان میخوام سفره رو بندازم ....میشا هنوز نیومده ...
مارال انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشه بلند گفت :
_
شاید رفته خونه ی اون شاگردش که بهش خصوصی درس میده ...
خاله جواب داد :
_
شب که دیگه نمیره اونجا .... اگرم رفته باشه گیرم که شارژ موبایلش تموم شده ،یه زنگ که میتونه از اونجا بزنه
از جام بلند شدم و گفتم :
_
شاگردش خواهر دوستمه ... الان زنگ میزنم میپرسم ...
به پرهام زنگ زدم و خواستم از عسل بپرسه میدونه میشا کجاست یا نه . اینطور که پرهام میگفت بعد از باشگاه رفته بوده خونه ی اونا اما حول و حوش ساعت 6 از اونجا حرکت کرده گفته میرم خونه . و الان ساعت 9 بود . دیگه خودم هم داشتم نگرانش میشدم اما سعی کردم منطقی با قضیه برخورد کنم و از مارال خواستم بره به دوستای دانشگاهش زنگ بزنه ، فقط به اونایی زنگ زد که شماره شون تو دفتر تلفن بود اما خبری ازش نداشتن ...عمو پرویز برای اینکه از نگرانی خاله طاهره کم کنه و حواسشو پرت کنه گفت سفره رو بندازه و بیخود بد به دلش راه نده . شام و رو زمین خوردیم ، نمیدونم خوشمزه بود یا نه ، اصلا نمیدونم چیزی خوردم یا نه ، چون همه ی حواسم به در بود که میشا بیاد. بذار بیاد چنان ادبش کنم که یادش بمونه از این به بعد هر جا خواست بره قبلش به شوهرش بگه !
بعد ازشام بهشون گفتم میرم تو اتاق میشا و تا وقتی برگرده اونجا منتظر میمونم . موضوع این بود که زیاد احساس راحتی نمیکردم ، و جای خالی میشا زیادی رو اعصاب بود و البته آسون نبود که تو پذیرایی بشینم و خاله طاهره هر چند لحظه یه بار یاداوری کنه که میشا دیر کرده . خوب اره دیر کرده بود و وقتی که برگشت خودم پوستشو میکندم ولی با خودخوری و استرس دادن به خود موافق نبودم ، کاری که خاله طاهره داشت میکرد ! و البته اونقدر ادم صبوری نبودم که بشینم به خاله دلداری بدم و آرومش کنم .
وقتی در اتاق میشا رو پشت سرم بستم احساس راحتی بیشتری میکردم . شروع کردم به دید زدن اتاقش . یه عکس با لباس کاراته توی قاب عکس کتابخونه ش توجهمو جلب کرد ، موهاش دم اسبی بود و به نظر میرسید 15_16 سالش باشه . کسی چه میدونه که اگه تو اون سنش من ایران بودم با هم دوست میبودیم یا مثل بچگی تو سر و کله ی هم میزدیم !
سمت دیگه ی قفسه ش چیزی چشمامو از تعجب گرد کرد . هنوز عروسک زشتشو داشت ! کچل بود ، چون موهاشو من و فرهود لازم داشتیم . صورتش هم با ماژیک خط خطی شده بود .خودم خط خطیش کرده بودم . لباس هم نداشت . یکی از پاهاش هم آویزون بود . تمام این بلاها رو من سر عروسکش آورده بودم . هیچ تغییر دیگه ای نکرده بود ، ظاهرا بعد از رفتن من کسی کاری باهاش نداشته ! الان بیشتر شبیه اجنه بود تا عروسک ، معلوم نیست میشا واسه چی نگهش داشته . یه زمانی این عروسک واسه خودش پرنسسی بود ، تازه میتونست صدا ضبط کنه . اگه دست راستشو فشار میدادی صداتو ضبط میکرد و اگه دست چپشو فشار میدادی صدایی که ضبط کرده بودی رو پخش میکرد و تا تا دوباره دست راستشو فشار نمیدادی و صدای دیگه ای ضبط نمیکردی صدای قبلی رو عروسک میموند . من همیشه از این خاصیت استفاده میکردم و رو عروسکش حرفایی مثل ونگ ونگو ، زر زرو ، جیغ جیغو و ... ضبط میکردم . کلا کمبود داشتم والا اینقدر مردم آزاری نمیکردم ! یه لحظه به ذهنم رسید که اگه الان ضبطش کار کنه و میشا اخرین دری وری ای که بهش نسبت دادم و پاک نکرده باشه چقدر جالب میشه . داشتم به مغزم فشار میاوردم که یادم بیاد آخرین چیزی که رو عروسکش ضبط کردم چی بوده اما بعدش تصمیم گرفتم دست چپشو یه امتحانی بکنم شاید واقعا هنوزم کار کنه و شاید واقعا میشا اخرین چیزی که ضبط کردمو از رو عروسکش پاک نکرده باشه . با فشار دادن دست چپ عروسک و دیدن چراغی که روشن شد با هیجان منتظر موندم صدای ضبط شده بگه نق نقو یا چه میدونم لاغر مردنی اما صدای دورگه ی نخراشیده ای گفت :
_
زود برمیگردم .
با گیجی زل زدم به عروسک . چطور یادم رفته بود ؟! توی همون هفته ی اخری که پروازم به تاخیر افتاده بود ضبطش کرده بودم . تو اون یه هفته میشا همش ازم دوری میکرد و وقتی چشمش بهم می افتاد اخم میکرد . با اینکه به خاطر پاره کردن بلیطام ازش ممنون بودم اما بهش گفته بودم ازت متنفرم . با اینحال اینقدر بزرگ شده بودم که بفهمم همه ی این رفتارش و اخم کردنا و ازم دوری کردنا به خاطر اینه که از رفتنم ناراحته ، واسه همین روز اخر اینو رو عروسکش ضبط کردم .
این همه سال پاکش نکرده بود ؟! سریع سر و تهش کردم و تو لباسشو نگاه کردم ، احتمالا باید چند باری باتری شو عوض کرده باشه ، خودم یادش داده بودم چه جوری باید باتری های سکه ای شو عوض کنه . خوب همیشه هم مردم آزار نبودم ، بعضی وقتا هم میتونستم مفید باشم !
پوزخندی به عروسک زدم ، چقدر هم که زود برگشته بودم ! اینقدر زود که یکی دیگه دلشو دزدیده بود !
دیگه اشتیاقی برای دیدن بقیه ی اتاقش نداشتم . خودمو پرت کردم رو تختش و دستمو گذاشتم زیر سرم و زل زدم به سقف . یه چیزی بهم میگفت الان پیش مهرابه و این فکر بدجوری رو نروم بود . یه شب بعد از اینکه شرعا زن من شده بود رفته بود پیش مهراب ؟! برای یه لحظه عصبانیتم رسید به اوج اما با همون سرعت هم فروکش کرد . همین دیشب اجازه داده بود من ببوسمش ...میشا همچین آدمی نبود ...نمیتونست باشه . هر چقدر هم که مهراب و دوست داشته باشه اون الان زن من بود . و این کار و نمیکرد . میشا همچین ادمی نبود ...به این حسم بیشتر از اولی اعتماد داشتم و همینم باعث شد عصبانیتم یه دفعه بخوابه .
چشمامو بستم و اولین تصویری که جلو چشمم اومد تصویر قابل اعتماد میشا بود ، فقط یازده سالش بود . یواشکی ماشین بابا رو برداشته بودم و کوبیده بودمش به تیر چراغ برق سر کوچه و دو تا کشیده ی جانانه ازش خورده بودم . وسط حیاط جلوی همه بهم سیلی زده بود . تحقیرم کرده بود . یه دفعه دیوونه شدم و با مشت کوبیدم وسط سینه ش و بعدش فرار کردم و خودمو تو انباری قایم کردم و یواشکی گریه کردم . نمیدونم سر و کله ی میشا از کجا پیدا شد اما به خودم که اومدم دیدم کنارم نشسته و مثل من خودشو وسط تیر و تخته ها جا کرده . نمیدونستم چطور تونسته اینقدر بی سر و صدا بیاد اونجا . از این که اشکام و دیده بود خیلی عصبی شده بودم میخواستم سرش داد بزنم و بیرونش کنم اما وقتی دیدم صورت اونم مثل مال من خیسه ساکت شدم . و از همه مهمتر این بود که چشماش بهم میگفت من طرف توام ، حتی اگه باباتو زده باشی هم طرف توام ، حتی اگه آدم بکشی بازم طرف توام . حتی با نگاهش به خاطر این که گریه کردنمو دیده بود تحقیرم نمیکرد ، نگاهش تمسخر آمیز نبود . نگاهش میگفت بهم اعتماد کن ، به کسی نمیگم گریه کردی ... و هیچوقت هم نگفت ... هیچوقت به روم هم نیاورد .
تو سکوت به دیوار پشت سرم تکه دادم . اونم همین کار و کرد . دستاشو مشت کرده بود ، بعد از چند لحظه با غیض گفت :
_
چرخای ماشین باباتو پنچر کردم .
تعجبم زده بود بالا ، تا سر کوچه رفته بود چرخا رو پنچر کرده بود بعد اومده بود اینجا ؟! از کارش خوشم اومده بود با اینحال با اخم بهش گفتم :
_
بیخود کردی ....
اما بازم تنهام نذاشت . بازم تا آخرش کنارم نشست . میشا همیشه طرف من بود . این اعتمادم بهش بیخود نبود ، میشا یه شب بعد از عقدمون نمیرفت که با مهراب باشه ، حتی اگه عاشقش باشه !
چشمامو باز کردمو به سقف خیره شدم . میخواستم الان اینجا باشه . باورم نمیشد که واسه داشتن کسی که همیشه داشتم و از خودم روندمش اینجوری بی تاب بودم . شاید باید از دستش میدادم ، شاید اگه از دستش نمیدادم هیچ وقت نمیفهمیدم که اینقدر میخوامش !
نفهمیدم تو اون شرایط کی چشام گرم شد و خوابم برد اما با صدای بلند بلند حرف زدن چند نفر از خواب پریدم . صدای گریه های خاله که از بیرون اتاق میومد و میتونستم تشخیص بدم . سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . چشمامو مالیدم و با صدایی که از خواب گرفته بود رو به خاله که رو مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد با اضطراب پرسیدم :
_
چه خبر شده ؟ میشا اومد ؟
عمو پرویز از پشت سر جواب داد :
_
هیچ خبری ازش نیست ...
همون لحظه مارال هم با قیافه ی خواب الودی از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت :
_
میشا هنوز نیومده ؟
پرسیدم :
_
ساعت چنده ؟!
و خودم سریع نگاهی به ساعتم انداختم . یک نصفه شب بود . من کی اینهمه خوابیده بودم . با دستپاچگی جیبمو وارسی کردم ببینم سوئیچم سرجاش باشه و به سمت در حرکت کردم . خاله وسط گریه پرسید :
_
کجا میری ؟...
_
میرم دنبالش ...
عمو پرویز که کف دستشو رو قلبش گذاشته بود پرسید :
_
میخوای کجا دنبالش بگردی ؟...
با گیجی سر جام ایستادم ، از کجا باید میدونستم ! سری تکون دادم و گفتم :
_
خیابونای اطراف و میگردم ...
دیگه منتظر نموندم چیزی بگن و از خونه زدم بیرون . ماشین و اروم آروم میروندم تا بتونم پیاده رو ها رو خوب ببینم . یعنی کجا بود ؟! استرسم به اوج خودش رسیده بود . یه آرنجمو به پنجره تکیه داده بودمو مثل همه ی وقتایی که کلافه بودم با مشتم اروم آروم میکوبیدم به دهنم .
نمیدونم چقدر مسیر و رفته بودم یا چند ساعت بود که داشتم تو خیابون چرخ میخوردم اما یه دفعه با دیدن یه دختری که بغل خیابون راه میرفت از جا پریدم و بی هوا کوبیدم رو بوق ...دختره برگشت به سمتم ....کنار پاش ترمز کردم . اما قبل از اینکه بخوام پیاده بشم قیافه شو دیدم و فهمیدم که میشا نیست . با اینحال دختره داشت به سمت ماشینم میومد . شیشه ی شاگرد و پایین کشیدم تا ازش بپرسم دختری با مشخصات میشا این اطراف دیده یا نه . اما قبل از اینکه دهنمو باز کنم خودش خم شد نگاهم کرد و با حرفش مبهوتم کرد :
_
صد تومن . جا از خودت ....

بعد از چند لحظه شگفتی مو از حرفی که زده بود کنار زدم ، سری تکون دادم و سوال خودمو پرسیدم :
_
دختری با موهای قهوه ای و چشمای عسلی ندیدی ؟ اسمش میشاست ...
سریع قیافه شو تو هم کشید و با تمسخر گفت :
_
حالا واسه تو چه فرقی میکنه ؟! ...
با حالتی که نشون میداد انگار بهش برخورده روشو ازم گرفت و به راهش ادامه داد . خودم هم میدونستم کارم اصلا عاقلانه نیست ، داشتم تو شهر به این بزرگی تو خیابون دنبال میشا میگشتم . نمیتونستم که از هر کی تو خیابون میبینم سراغ میشا رو بگیرم ! کار احمقانه ای بود .
دختر نگاه دوباره بهم انداخت و یه پرادو که صدای موزیک بلندی داشت براش بوق زد... بار اخر به من نگاه کرد و به سمت پرادو رفت.
آهی کشیدم ، حالا با دیدن این دختر ترجیح میدادم میشا هر جایی باشه جز خیابون !
از ماشین پیاده شدم تا شاید یه بادی به کله م بخوره و بتونم بهتر فکر کنم که کجا میتونه رفته باشه .
به در ماشینم تکیه داده بودم و سعی میکردم افکارمو مرتب کنم که گوشیم زنگ خورد . مامان بود . خاله طاقت نیاورده بود و زنگ زده بود بهش بپرسه میشا هنوز نرفته اونجا ، اونم زنگ زده بود به من که ببینه دارم کجاها رو میگردم . ولی بحث و کوتاه کردم و بعد از یه توضیح کوتاه تماس و باهاش قطع کردم . معمولا وقتایی که عصبی بودم نمیتونستم زیاد حرف بزنم یا به حرفای کسی گوش بدم .
با صدای دوباره ی زنگ با حرص جواب دادم :
مامان نمیدونم... باور کن نمیدونم.... پیداش کردم خبر میدم دیگه.
-
الو ... هامین؟
این صدای ارمین بود ...
-
ارمین تویی؟
_
سلام ...
این طور که پیدا بود از خونه ی خاله دست به کار شده بودن و داشتن به هر جایی که فکر میکردن ممکنه میشا رفته باشه زنگ میزدن . آرمین گفت برم دنبالش تا با هم دنبال میشا بگردیم . در جا قبول کردم ، به نظرم کمک خوبی میتونست باشه . حداقل میتونستیم با هم همفکری کنیم ببینیم کجا باید دنبالش بگردیم .
رفتم در خونه شون دنبالش ، چون میخواستیم با هم بگردیم نمیخواست ماشین بیاره . به محض سوار شدنش گفتم :
_
باید بریم کلانتری بگیم که گم شده ؟
لحظه ای نگاهم کرد و بعد با قیافه ی ریلکسی گفت :
_
ببین شماها دارید بزرگش میکنید . هنوز چند ساعت م نیست که نیومده خونه . حتما رفته خونه ی دوستاش یا جایی .. فردا صبح میاد خونه ...
با تعجب گفتم :
_
منظورت چیه ؟ نکنه انتظار داری بریم بخوابیم و منتظر باشیم که برگرده !
_
منظورم این نیست . ولی به هر حال الان اگه بخوایم بریم کلانتری هم فایده نداره ، چون تا 48 ساعت از گم شدنش نگذشته باشه دنبالش نمیگردن .
_
خوب میتونیم مشخصاتشو بهشون بدیم ، هر وقت خو استن دنبالش بگردن . به نظرم باید مشخصاتو بدیم کلانتری ...
به صندلیش تکیه داد و گفت :
_
خیلی خوب برو کلانتری ... بعدش هم میریم بیمارستانا رو میگردیم .
یه لحظه نفسم حبس شد . به بیمارستان فکر نکرده بودم ، یا شاید ذهنم میخواست از فکر کردن بهش فرار کنه ... توی مسیر تلفنی از مارال خواستم
چند تا از عکسای میشا که قیافه ش واضحه رو برام ام ام اس کنه .
با صدای موبایل آرمین با هیجان به صفحه ی گوشیش خیره شدم با امید اینکه میشا باشه.... اما با دیدن اسم فرناز کل فرآیند هیجان یکباره ی امیدورایم خاموش شد... ارنجمو روی پنجره گذاشته بودمو یه دستی رانندگی میکردم.
تو که میدونی از بازی بگرد و پیدام کن هیچ وقت خوشم نمیومد... بهم زنگ بزن... میشا خواهش میکنم زنگ بزن!!! تا ده میشمرم زنگ بزن... باشه؟
بچه بودیم هم تا ده میشمردم خودت میومدی... یادته؟ تو که برات مهم بود من از چی خوشم میومد از چی بدم میومد؟ هان؟من نمیخوام بگردم پیدات کنم... خودت پیدا شو لطفا... تا ده میشمورم پیدا شو... باشه؟؟؟
یک... دو...
با صدای تشر ارمین که گفت: تا فردا صبح همینجور لاکپشتی میخوای بری؟
پامو روی گاز فشار دادم...
ارمین ادرس بیمارستان و داد.با دیدن سردر بیمارستانلبمو گزیدم... اینجا نباش!
یه لحظه نفسم حبس شد .
همراه ارمین پیاده شدیم...
به سمت اطلاعات اورژانس رفتیم.
ارمین خم شد وگفت: خانم ببخشید...
دختر جوونی که از بیخوابی حالت چشمهاش خمار شده بود سرشو بالا گرفت و گفت: بفرمایید.
ارمین: امشب بیمار بدون مشخصاتی نداشتین ...؟ یه دخترجوون.
زن: مشکلش چی بوده؟
ارمین: بر فرض تصادف...
زن: مگه مسئله است فرض و حکم داشته باشه اقا؟
خودمو دخالت دادمو گفتم: خانم ببخشید یه دختر جوون که احتمالا تصادف کرده یا نمیدونم هر اتفاقی که ممکنه براش افتاده باشه...
زن پوفی کشید وگفت: امروز دو تا تصادفی دختر داشتیم که جفتشون خانواده هاشون اینجا بودن ... معصومه حسینی و...
نایستادم اون یکی اسم و هم بشنوم... از اطلاعات دور شدم... پس اینجا نبود.
وارد حیاط شدم... و چنگی به موهام زدم...
به اولین سنگریزه ای که جلوی پام بود ضربه زدم ....
با ارمین دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بعد از اینکه مشخصاتشو به کلانتری دادیم به چند تا بیمارستان دیگه هم سرزدیم .
نمیدونستم موقع ورود به هر بیمارستان باید خدا خدا کنم میشا اونجا باشه یا برعکسش ! بیمارستانای اول و با هیجان و استرس میرفتم داخل ، اما کم کم هر چی به صبح نزدیک میشدیم و تعداد بیمارستانایی که سر زده بودیم زیادتر میشد موقع ورود به هر بیمارستان امید کمی داشتم که میشا اونجا باشه . نمیدونم خیالم راحت میشد یا ...!
اما نسبتا ارامش میگرفتم... باشنیدن هر یه "نه" اروم میشدم و از استرسم کم میشد.
دم دمای صبح بود این یکی اخرین بیمارستان نزدیک خونه ی پرهام و خودمون بود.
با خستگی وارد بیمارستان شدیم... توی اطلاعات اورژانس کسی ننشسته بود.
با دقت بیشتری نگاه کردیم... مردی اون سمت میزش داشت نماز میخوند... هرچند این کارش تو فرانسه غیر قانونی تلقی میشد و جریمه ی شخصی و قانون شکنی حین انجام کار محسوب میشد اما اینجا ایران بود نه فرانسه!
نمیدونم چرا ولی با نماز خوندنش اروم شدم و تا انتهای خوندن نمازش بهش نگاه کردم!
ارمین با خستگی یه گوشه نشست و مرد به سمتم اومد ... حتی یک عذرخواهی کوتاه هم بابت تاخیرش نکرد.
-
سلام صبح بخیر.
مرد: بفرمایید؟
-
از دیروز عصر بیماری ونیاوردن که یه دختر جوون باشه ...
مرد: تصادفی؟
-
احتمالا...
در حالی که روی صفحه ی کلید چیزی و تایپ کرد به من نگاه کرد وبا بی تفاوتی گفت:
_
امروز ساعت دو صبح یه دختر جوون و اوردن ... تصادف کرده بود راننده ای هم که بهش زده فرار کرده. .. وقتی رسید تموم کرده بود...
گوشهام سوت یکنواختی میکشید... دیگه بقیه ی حرفهاشو نمیشنیدم . حس کردم دارم میفتم که ارمین بازومو گرفت ... نمیدونم شنیده بود مرد چی گفت یا ...!
دستمو از دستش کشیدم ویه گوشه تو راهرو نشستم.
حس میکردم خشک شدم... تیره ی کمرم یخ کرده بود. همه جام می لرزید . از شدت برخورددندون هام بهم کلافه تر میشدم...
سرمو میون دستهام گرفتم... و شقیقه هامو تا اونجا که زورم میرسید با کف دستهام فشار دادم.
چشمهام میسوخت... گلوم خشک شده بود.
نفس هام هم نامرتب وتند بود.
ارمین رو به روم زانو زد وگفت: هامین؟
هول گفت:خوبی؟
صداشو دور و نزدیک میشنیدم. لبهام خشک شده بود...
خواست بلندم کنه و گفت :
_
هنوز معلوم نیست میشا باشه ، چرا خودتو باختی ؟
دستشو پس زدم و همچنان با بهت به روبروم خیره موندم . خودش بود . یه دختر تصادفی که دیشب اورده بودنش و شناسایی نشده بود . خودش بود .
یه حسی بهم میگفت خودشه...
اره خودش بود... چرا نباشه... بود. همین بود... وقتی هیچ جای دیگه نبود پس اینجا بود... وقتی زنگ نمیزد ... وقتی خودشو نشون نمیداد... وقتی ...!
بچه تر که بودیم هم همین بود... وقتی نمیتونست جوابمو بده یعنی یه بلایی سرش اومده بود که نمیتونست چیزی بگه... نمیتونست خودشو نشون بده... نمیتونست!!!
وقتی عین احمق ها عروسکشو توی موتورخونه گذاشتیم و اونو فرستادیم تا برش داره ... چون فکر میکردم از قصد کفش های اسکی مو ادامسی کرده وقتی رفت توی موتور خونه و در و روش بستیم... وقتی جیغ زد التماس کرد ... وقتی فکر میکردم دروغ میگه که نمیتونه نفس بکشه... وقتی بیهوش شده از موتورخونه بیرون اوردنش وقتی گفتن مسمومیت با گاز وقتی لوله نشت کرده بود وقتی دو روز تو بیمارستان بستری شد ... وقتی من داشتم می مردم که چه غلطی کردم وقتی به خودم قول دادم که دیگه اذیتش نمیکنم... وقتی و همه ی وقتها نمیتونست هیچی بگه ... نمیتونست خودشو نشون بده ... !!! حالا هم نمیتونه بگه من اونی نیستم که ...
سرم درحال ترکیدن بود... با دهن نفس میکشیدم...
به همین راحتی ؟! به همین راحتی؟؟؟
تموم شد ... تموم تموم.
اینم حسن ختام تمام بازی هامون... بازی بگرد وپیدام کن... کاش یکی این دستمال پارچه ای که روی چشمام بسته بودن و من همیشه جر میزدم و از زیرش نگاه میکردم وپاهای میشار ومیدیدم و زود میگرفتمش رو از روی چشام باز میکرد.... پاهای میشا رو میدیدم ومیگفتم : دیدی باز پیدات کردم
اون میگفت: جز زدی نگاه کردی... بیا از دوباره ... من عین احمق ها نمیگفتم نه ... میگفتم هرچی تو بگی!!!
حس کردم پلکم داره خیس میشه... دهنم مزه ی شوری گرفت...
ارمین تکونم داد وگفت: برای کسی که هنوز نمیدونی زنده است یا مرده است عزاداری میکنی؟
ازم گرفتیش خدا ؟! ...اینهمه سال ! دقیقا همون وقتی که فهمیده بودم چقدر میخوامش باید ازم میگرفتیش ؟ ....حالا باید چیکار میکردم ؟ ...میشا فقط 23 سالش بود ! فقط 23 سال ! ...نفسم بالا نمیومد... داشتم خفه میشدم.... ارمین و تار و سایه روشن میدیدم...گوشهام هنوز سوت میکشید... صدای زنگ داری که تو سرم بود مثل یه پتک میموند...
ارمین صدام میکرد اما نمیتونستم جوابشو بدم...
ارمین دستشو بالا برد و یکی محکم به صورتم زد...پوست صورتم سوزن سوزن میشد... سیلی بدی بود. زنگ توی سرم یه لحظه خیلی بلند شدو بعد قطع شد. ارمین وواضح میدیدم..
با حرص دستشو پایین اورد و بازوهامو گرفت و محکم تکونم داد
و باعث شد به خودم بیام ، با غیض گفت :خوبی؟؟؟
دستمو به صورتم کشیدم . آرمین با عصبانیت گفت:
_
ماتم چیو گرفتی دیوونه ؟! ....هنوز که شناساییش نکردیم ...
با صدای خفه ای به سختی زیر لب زمزمه کردم :
_
خودشه ...
با کلافگی سرشو تکون داد و گفت :
_
تو همین جا بشین من خودم میرم شناساییش کنم ...
بی توجه به حرفش به سختی از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم . رو پاهای خودم نبودم ، چیزی منو به اون سمت میکشید . تو راه آرمین چند بار نگام کرد و آخرش با اضطراب گفت :
_
قیافه ت داره کبود میشه یه خورده ریلکس کن ، به خدا اون میشا نیست ...
بی توجه به حرفش مثل یه مرده ی متحرک به راهم ادامه دادم . دیگه حتی هیچ فکری هم به سرم هجوم نمیاورد . فقط تصویر چشما و لبخند و قیافه ی سرزنده ی میشا جلو چشمم بود . سرزنده ! ... زنده ... یه ادم زنده... تصوری از مرده ها نداشتم.... چه شکلی بودن؟؟؟
وقتی به سردخونه رسیدیم دستمو روی شونه ش گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم :
_
خودم میرم ...
و قبل از اینکه فرصت اعتراضی بهش بدم پشت سر مسئول سردخونه راه افتادم . از یه راهرو عبور کردیم... وارد اتاقک بزرگی شدیم... زن دستکشی دستش کرد و من به دو ردیف مهتابی های روی سقف خیره شدم ... میخواستم پلک نزنم اما شدت نورشون بهم این اجازه رو نمیداد... بوی کلر و یه چیزی تو مایه های وایتکس توی دماغم بود. زن به سمت کشویی رفت ... فضا اونقدر گرفته و تلخ بود که نفس کشیدن برام سخت و سنگین بود. هنوز اماده نبودم که ببینم اما مسئول سردخونه حتی مهلت اماده شدن هم بهم نداد ، فوری یه کشو رو بیرون کشید و زیپ روکش سیاهی و باز کرد و گفت :
_
ببین خودشه ؟
چشام داشت از جا در میومد . نگاهم روی دختری که رنگ صورتش سفید مایل به خاکستری بود ثابت مونده بود . نصف صورتش به کبودی بیش از حدی میزد و بالای ابروش یه شکاف عمیق داشت... موهاش به خاطر لخته ی خونی بهم چسبیده بودن و بینی و بالای لبش هم زخم عمیقی داشت... روی چونه اش و لب پایینش به شدت پاره شده بود طوری که دندون های ردیف فک پایینشو میدیدم...
مسئول دوباره پرسید: خودشه؟؟؟
به سختی نگاهم و بالا آوردم و به مسئول سرد خونه نگاه کردم.
با کلافگی دوباره گفت:خودش بود؟میشناسیش؟
دوباره بهش نگاه کردم... رنگ موهاش سیاه بود... موهای میشا فندقی و خرمایی بود ... کچل همیشه موهای خوشرنگ و لختی داشت... وقتی بهش میگفتم کچل دماغشو چین مینداخت ومیگفت خودتی... لبمو گزیدم... میشا از این دختر خوشگل تر بود!
به سختی نگاهم و بالا آوردم و رو به مسئول سردخونه سری به نشانه ی نه تکون دادم .
بیشتر از این دیگه منتظر نموندم و قبل از مسئول سردخونه از اونجا زدم بیرون . ارمین با نگرانی خودشو بهم رسوند و پرسید :
_
چی شد ؟ ...
با دیدن قیافه ی بهت زده ی من با کف دست به پیشونیش کوبید و ناله کرد :
_
وااااای ...
دستمو روی شونه ش گذاشتم و به ارومی زیر لب با صدایی که برام غریبه و خش دار بود و مربوط به یه قسمت ناشناخته ای از حنجره ام بلغور کردم :
_
نبود . .
اما اینقدر توی همین چند دقیقه حالم بد شده بود که حتی نمیتونستم خدا رو شکر کنم . هر چند خودم میدونستم که چقدر ته دلم ازش ممنونم . و میدونستم اونم میدونه...! راه خروج و پیدا کردم و خودم از اورژانس به محوطه پرت کردم .
احتیاج مبرمی به هوای ازاد داشتم .بادی به صورتم خورد.... پله ها رو به سختی پایین اومدم... سرگیجه ی بدی داشتم.... میخواستم به یه جا تکیه بدم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم... اما به محض استشمام هوای آزاد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هر چی تو معده م داشتمو کنار اولین درخت سر راهم تو محوطه ی بیمارستان بالا آوردم .
به سختی روی پام ایستادم و دستمو به درخت گرفتم .
دستی روی شونه ام قرار گرفت .
آرمین با نگرانی نگاهم میکرد ، پرسید :
! _
حالت خوبه ؟
لعنتی ای زیر لب گفتمو به سمت ماشین حرکت کردیم در سمت راننده رو با نهایت اعتماد به نفس باز کردم که ارمین با غر گفت :
_
بشین اونور
بدون هیچ مقاومتی برگشتمو سمت شاگرد نشستم .
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.... ارمین حرکت کرد ... چیزی نمیگفت . هوا گرگ و میش بود .
پنجره رو پایین کشیدم... چهره ی درب و داغون اون دختر هنوز جلوی چشمم بود... و اگه یکی مثل من میشا رو تو یه سرد خونه ی دیگه نتونه شناساییش کنه؟
اگه اونقدر صورتش غیر قابل تشخیص و درب وداغون باشه !
با افتادن ماشین تو یه چاله ویه پرش ناگهانی دوباره معده ام سوخت... سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما نمیشد. دستمو جلوی دهنم گرفتم
با صدای خفه ای گفتم:
_
ارمین بزن کنار
ارمین بهم نگاه کرد و فوری کنار خیابون ایستاد ... خودمو پرت کردم پایین و جلوی جدول شروع به عق زدن کردم... چیزی برای بالا اوردن نداشتم
تن خسته امو به در عقب تکیه دادم و چشمهامو بستم...
با ریختن اب سردی روی صورتم حس کردم خالی شدم... قالب تهی کردم و به ارمین که با یه بطری اب معدنی جلوم ایستاده بود زل زدم... دستشو به سمتم دراز کرد وبلندم کرد .
چشمام باز تر شده بود. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و سوار شدیم .
آرمین با غر غر گفت :
_
مریضی اینهمه به خودت فشار میاری وقتی نمیدونی چی به چیه ؟! ... هنوز هیچی نشده داشتی خاکش میکردی و یه لیوان دوغ آبعلی هم روش ... بابا این میشایی که من میشناسم به این راحتیا جون به عزرائیل نمیده ....
مثلا میخواست با این شوخیاش حال و هوامو عوض کنه اما یک اخمی به حرف اخرش کردم که سریع خودشو جمع کرد و لب پایینشو گاز گرفت و با چشم و ابرو ازم طلب بخشش کرد .
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب با حرص غریدم :
_
فقط پیداش بشه ، خودم میدونم چیکارش کنم ...
وقتی ارمین ماشینو نگه داشت چشمامو باز کردم . جلوی یه سوپری نگهداشته بود . گفت :
_
میرم یه چیزی بگیرم بخوریم والا خودمون زودتر تلف میشیم ...
نزدیکای هفت صبح بود و از نصف شب همینطور یه بند داشتیم میگشتیم . حق داشت گرسنه ش باشه . معده ی خودم هم خالی خالی بود ، با اینحال گفتم :
_
من چیزی نمیخورم واسه خودت بگیر ...
_
تو غلط میکنی...
_
عمرا نمیتونم الان چیزی بخورم .

با اینحال دو تا ساندویچ سرد هوکامه با نوشابه و چیپس و کیک خرید .... خودش هم اولش نخورد اما کم کم چیپس و باز کرد و شروع کرد.

نزدیکای ظهر بود که ارمین گفت :
_
بی فایده ست . اگه بیمارستان باشه خودشون زنگ میزنن میگن اونجاست .
گفتم :
_
تو برو خونه . من خودم میگردم .
نچی کرد و گفت :
_
بیا بریم خونه یه استراحتی بکنیم . عصری دوباره میگردیم . اینطوری که از پا در میایم .
حق داشت ، خودم هم با تمام اصرارم دیگه نایی نداشتم . آرمین و جلوی خونه ش پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ی خودم . به سکوت و یه کم آرامش احتیاج داشتم که تو خونه ی بابام پیدا کردنش سخت بود . اما با رسیدن به خونه تنها کاری که نمیتونستم بکنم همون استراحت بود . یه ربعی با حالت عصبی تو خونه قدم زدم اما بالاخره طاقت نیاوردم و دوباره از خونه زدم بیرون . اینبار فقط نگران نبودم ، به خاطر فکری که دوباره داشت تو مغزم وول میخورد عصبی بودم . اخرین اس ام اسی که از میشا بهم رسیده بود و باز کردم و آدرس مهراب و نگاه کردم . هنوز زیاد به خیابونا اشنایی نداشتم مجبور شدم سر راه آدرس و از چند نفر بپرسم . اما بالاخره رسیدم جلوی در خونه ش . اونقدر عصبی بودم که بعد از دو بار زنگ زدن دستمو گذاشتم رو زنگ و بلند نکردم که یه دفعه صدای متعجبش از آیفون بلند شد :
_
چه خبره ؟!
داد زدم :
_
بیا پایین ....
_
شما ؟!
_
میگم بیا پایین ...
گوشی رو گذاشت و چند دقیقه بعد اومد بیرون ، با تعجب نگاهم میکرد . من هم چند لحظه با غیض نگاهش کردم اما یه دفعه یقه شو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و از بین دندونام گفتم :
_
میشا کجاست ؟!
با گیجی گفت : هی هی ...داری چیکار میکنی ؟ یقه رو ول کن ...
با صدای بلند تری داد زدم : میشا کجاست ؟!
یقه شو از دستم ازاد کرد و با قیافه ای در هم گفت :
_
چه خبرته ؟ ... من از کجا بدونم ؟!
پوزخند تلخی زدم و گفتم : میدونی ، خوبم میدونی ... داخله ؟!
چشماشو باریک کرد و پرسید : اصلا تو واسه چی اینقدر میشا میشا میکنی ؟!
بی توجه به سوالش اینبار با صدای خفه ی پر خواهشی گفتم : از دیشب تا حالا برنگشته خونه ، کجاست ؟
ابروهاشو با تعجب بالا انداخت و گفت : به من گفت مسافرته ....
_
مسافرت ؟! با کی رفته مسافرت ؟
_
با خانواده ش ...
نگاه متعجبی بهش انداختم ،
_
خانواده ش نگرانشن ....با خانواده ش نرفته ....شاید با دوستاشه ، نمیدونی با کدوم دوستاش رفته ؟! ....
اونم گیج شده بود ، سرشو خاروند و گفت :
_
نمیدونم پریشب بهم گفت مسافرته ، گفت واسه عروسی رفته مسافرت ....
پریشب که مراسم نامزدیمون بود ! پس این مهراب که کلا از مرحله پرت بود . احتمالا میشا یه مشت دروغ تحویلش داده بوده . دیگه مغزم کار نمیکرد . سرم داشت از درد میترکید . پیشونیمو فشار دادم و راه افتادم سمت ماشینم . مهراب هم پشت سرم راه افتاد و با نگرانی پرسید :
_
یعنی بی خبر رفته ؟!
نرسیده به ماشین گوشیم زنگ خورد . شماره ش ناشناس بود . با صدای خش داری جواب دادم : بله ؟!
_
آقای هامین هدایت ؟!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ساده :) پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 20:44 http://000sade000.blogfa.com

میشه یکم زودتر قسمت بعدو بذارین !
سرعت اپ کردنتون خیلی پایینه هاااا من شاکیم :(
لطفن بعدی رو بذارین دیگه :)

ساده :) دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 12:36 http://000sade000.blogfa.com

سلام مثه همیشه عالی :)
منتظر بعدیشم :)
زود تر فقد‌:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد