❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

رمان انتی عشق 7

رمان انتی عشق 7

 

 

مخم قفل کرده بود ... چرا رفت؟ واقعا دوستش بهش زنگ زده بود؟ یا ... با صدای مارال به داخل خونه برگشتم . نفس عمیقی کشیدم.
خاله مستان پاشو روی پاش انداخت وگفت: امان از این جوونا ...
با خنده سر رشته ی بحث گرفت وگفت: ما که دیگه شناخت و تحقیق نمیخوایم.... البته سر اینکه میشا جواهر خونواده ی مودته که شکی نیست و اقا پرویز میتونن از ما تحقیق کنن...
بابا کمی سرجاش جابه جا شد وگفت: اختیار دارین مستانه خانم...
خاله مستان لبخندی زد وگفت: اصلا از همون بدو تولد ناف این دو نفر وبه اسم هم بریدن... خدا روشکر اینقدر ازمایش و غیره هم تو بچگی داشتن که بهفمیم مشکل ژنتیکی هم ندارن و نخواهن داشت... وگرنه من که بیخود اصرار نمیکردم ...نه رسول؟
عمو رسول با لبخندی سری تکون داد و خاله مستان کمی از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه چک زدیم نه چونه طاهره میخوام دخترتو بکنم عروس خودم...
مامانم بلند خندید...
نفسم تو سینه حبس شد. حالا من چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ الان باید هامین اینجا بود و همزمان سخنرانی میکردیم و توجیه و دلیل و منطق میاوردیم که من و اون به درد هم نمیخوریم... اما الان.... من دست تنها .... که معلوم نیست هامین با یه بهونه ی دروغ یا یه بهونه ی راست میدون و خالی کرده بود.
خاله مستان کنار من نشست وگفت: اخرشم میدونستم واسه ی پسر خودمی...
و در حالی که دست راستمو تو دستش گرفته بود من فکر میکردم باید مخالفت کنم... باید یه حرفی به زبون بیارم ... باید بگم نه ... یه نه دو جانبه از طرف خودم وهامین.... بگم که من و اون به تنها چیزی که فکر نمیکنیم زندگی مشترکه ... بگم که هیچ علاقه ای نیست و بگم ...
اما با احساس سرمای جسم کوچیکی تو انگشت دوم دست راستم مات و مبهوت به لبهای خاله مستان که کل میکشید خیره شدم.
مارال بلند شد شیرینی پخش کرد.
عمو رسول به سمتم اومد و پیشونیمو بوسید و درحالی که یه جعبه ی کوچیک و توی دستهام گذاشت سر جاش نشست.
مامان با چشمهای پر از اشک و لبخند نگاهم میکرد و مارال موزیک مبارکه ی منصور وگذاشت و من مبهوت فکر کردم کی جواب مثبت دادم ... یا فکر کردم هامین کجا بود؟
یا فکر کردم این یه خوابه؟ مارال با لبخند گفت: شیرینی نمیخوری عروس خانم؟
عروس؟ چه عروسی؟ این بله برون بود؟ این مراسم چی بود؟ یه لحظه حس کردم من کی ام؟ من کجام ... اینجا کجاست!!!
با کلافگی به چهره ی با محبت خاله مستان خیره شدم که با ذوق به من نگاه میکرد. لبخند های مهربون عمو رسول.... نگاه پر افتخار مادرم ... لبخند پدرم ... خوشحالی مارال و لبخندهای اذین و آرمین و فرناز و حتی سهراب ....و صدای منصور که میخوند: اومدنت به زندگیم مبارکه...
دلم میخواست بزنم زیر گریه... هامین کدوم قبرستونی رفت؟ منو چرا تنها گذاشت... مگه من میتونستم به خاله ام که مثل مادر برام بود بگم نه .... من پسر تر گل ور گلتو که دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخوام... بگم من هیچ شناختی از پسرخاله ای که از حرص منو مرضیه صدا میکرد و موقع رفتن تو فرودگاه بجای خداحافظی گفت: جوش روی دماغت بد ترکیبت کرده مرضیه .... ومن گریه کردم از حرفش و همه فکر کردن بخاطر رفتن اونه... ندارم.
من ... من باید یه چیزی میگفتم.... اما هیچی نگفتم... هیچی برای گفتن نداشتم...
مامان با لبخند بلند شد پیش دستی های کثیف و جمع کرد و در حالی که دوباره میوه میچرخوند عمو رسول گفت: خوب قرار عقد و عروسی هم مستانه از هولش مشخص کرده....
خاله مستانه ریسه ی قشنگی رفت وگفت: البته با اجازه ی پرویز خان....
نفسم تو سینه حبس شد.
ازا ونجایی که بابا از عمو رسول و مامان از خاله کوچیکتر بودند هیچ اظهار نظری نکردند.
خاله می برید و میدوخت و تن من میکرد... حس میکردم هامین کم اورده بود که در رفته بود... اما مگه زندگی اون نبود؟ مگه نمیخواست اونم تصمیم بگیره ... نفسمو فوت کردم.من تمام امیدم به اون بود... به اون و نخواستن ومخالفتش...
خاله از توی کیفش تقویم و دراورد وگفت: اخر ماه که تولد امام رضاست و ایشالا نامزدیتونو رسمی همین اخر ماه تو خونه ی ما برگزار میکنیم... نظرتون چیه اقا پرویز؟
بابا لبخند ی زد وگفت: من چیکاره ام ... تا خودشون چی بخوان...
کاش بابا میگفت نه... کاش میگفت زوده ... کاش میگفت دخترم نمیخواد!!!
با حرص داشتم به لباسی که زوری قرار بود تنم کنم فکر میکردم... به هامین.... به حرفهاش... به نخواستنش و به اجبار و به خاله ای که اندازه ی همه ی دنیا دوستش داشتم و نمیخواستم خم به ابروش بیاد.
حالا داشت بدون پرسیدن نظرم برام تعیین تکلیف میکرد و من حتی نمیتونستم صدام در بیاد ... یه چیزی بگم... یه حرفی بزنم.
خاله با لبخند گفت: برای بعد از عید ... ایشالا تو اردیبهشت بیست و هشتم اردیبهشت مراسم عقد و عروسیتونو راه میندازیم... تا اون موقع خودم مقدماتشو براتون فراهم میکنم... اصلا خوشم نمیاد کشش بدید ها این هامین منو میکشه ...
هامین؟ هامین وخودم تصمیم دارم بکشم... هامین کجایی ببینی چطوری دارن واسه ی زندگیمون تصمیم میگیرن... هامین کاش بودی....
به سختی ازجام بلند شدم و لیوان های خالی ا ز چای و به اشپزخونه بردم وروی صندلی نشستم.
یه انگشتر طلا سفید با کلی برلیان روش بود. ظریف بود اما شیک وسنگین... همیشه فکر میکردم حلقه ای که خواهم داشت درعین سادگی باید با شوهرم ست باشه...
نفسمو سنگین بیرون فرستادم ... موهامو محکم کشیدم... مارال بشکونم گرفتو گفت: عروس خانم ...
با حرص بخاطر حرفش بهش خیره شدم.
با خنده گفت: اوه چه خشانتی... رو به روم نشست وگفت: چیه دمغی؟
چشمهامو ریز کردم وگفتم: ولم کن مارال...
مارال: بابا امشب بله برونته .... و با خنده گفت: یاد این فیلمهایی افتادم که نشون میدن عروس با قاب عکس داماد عروسی میکنه ... و خودش روی میز از خنده پهن شد...
دلم میخواست میفتادم به جونش و موهاشو میکشیدم... از تصورش در اون وضعیت لبخندی حرصی زدم و گفتم: مارال برو بیرون...
مارال از جا بلند شد وگفت: پاشو باید بساط شام و بچینیم...
با رخوت سر پا شدم... فعلا که هیچی مشخص نیست... فردا هم روز خداست یه انگشتر که واسه تو شوهر نشده شده؟ خوب پس به جنبه های مثبت فکر کن. به اینکه با هامین همه چیز و درست میکنید و کسی هم بهش برنمیخوره و ناراحتی پیش نمیاد.
حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟
یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟

 


حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟
یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟
مارال اهسته گفت: بهتره باهاش تموم کنی... و از کنارم رد شد .... این چی میگفت؟ یعنی چی با مهراب تموم کنم؟ اصلا از این لفظ خوشم نمیومد مگه چی شروع شده بود که باید تموم میشد؟ دوستی مگه انقضا داره؟ اون میتونست همیشه یه دوست خوب باشه... و برام بمونه ... هرچند دلم نمیخواست به این فکر کنم که اون هم منو به عنوان همسر اینده اش نگاه میکنه .... اما من هنوز... هنوز نمیتونستم فکر کنم کنار خودم مردی وبپذیرم که برام بشه همه چیز... بشه همه کس... جای پدر ومادر وخواهر و دوست وبگیره ... و تشکیل زندگی بدم... این نقطه ی کور ذهنم بود.
من برای اغاز زندگی مشترک امادگی نداشتم.... برای پذیرش یه ادم که بشه نزدیک ترین فرد زندگیم امادگی نداشتم.... امادگی نداشتم خانواده داشته باشم و جز اصلی خانواده من باشم... امادگی بچه دار شدن اینده وپذیرش مسئولیت و نداشتم ... من هنوز خودمم نمیدونستم چی میخوام... و یکی از علت های مهمی که مهراب و هامین و هر کس دیگه ای و رد میکردم این بود که نقطه ی کور ذهنم حتی با یه چراغ قوه ی کم سو هم روشن نمیشد!
با صدای موبایل عمو رسول مامان از صدا زدن برای پذیرایی دست کشید و همه منتظر موندیم تا عمو رسول مکالمه اش به پایان برسه.
بعد ده دقیقه خاله تشر زد: رسول غذا از دهن افتاد...
عمو رسول فوری سر سفره نشست وعذر خواهی کوتاهی کرد.
بابا پرسید: کی بود؟
عمو رسول نفس عمیقی کشید وگفت: هامین بود
خاله سریع پرسید :
_
چی میگفت رسول ؟!
عمو رسول لحظه ای این پا و اون پا کرد و گفت :
_
حالا شامتونو بخورین ...

خاله دوباره با نگرانی پرسید :
_
طوری شده ؟ چی میگفت ؟ چرا یه دفعه ای رفت ... امان از دست این پسر...
عمو قاشقشو گذاشت تو بشقاب و با قیافه ای در هم گفت : حق داشت بره ....
خاله پشت چشمی نازک کرد وگفت: شب به این مهمی؟ چه حقی؟
ارمین با لبخند گفت: حالا مامان بیخیال... خودش که راضی بوده با همه چیز..
راضی؟ چه رضایتی؟ نفس عمیقی کشیدم و صدای عمو رسول و که به بابا اهسته میگفت:
_
دوستش مست بوده نشسته پشت ماشین زده به یکی . هامینم واسه اینکه برا اون بد نشه خودشو جای راننده ی ماشین به پلیس معرفی کرده ...
باید تا صبح تو بازداشتگاه بمونه تا دوستش واسش سند ببره ...
خاله حینی که با مامان حرف میزد انگار صدای عمو رو شنید چون جیغ کشید :
_
چی ؟!!!!بازداشتگاه ؟!
عمو سریع خواست رفع و رجوع کنه اما دیر شده بود با ارامش گفت :
_
آروم باش مستانه ...
خاله مستان خیلی سریع زد زیر گریه و من براش یه لیوان اب ریختم واذین درحالی که شونه های مامان و ماساژ میداد ، گفت :
_
چه جوری آروم باشم ؟ بلند شو برو بیارش بیرون ....
بابا میونه رو گرفت :
_
راست میگه رسول ! اینجوری که نمیشه باید بریم براش سند بذاریم بیاد بیرون ...
عمو رسول : امکانش برای امشب نیست ، و گرنه خودم سند میذاشتم . چون کارشناس باید بره ملک و ببینه و قیمت گذاری کنه تا بشه سند گذاشت . کارشناس هم گفتن تا فردا صبح نداریم ...
تقریبا غذا به هممون کوفت شد.
چون خاله فقط داشت گریه میکرد ومامان هم میخواست ارومش کنه ... منم این وسط فکر میکردم واسه ی کدوم دوستش میخواد چنین کاری کنه؟
یعنی هامین اینقدر برای دوستش ارزش قائل بود که بخواد بخاطرش شب و تو بازداشتگاه بمونه؟ این دوستش کی بود؟ چقدر میشناختش؟ من حاضر بودم به خاطر صبا و سیامک یا حتی مهراب یه شب بازداشت بشم؟
هرچند این قضیه اگه برای یه دختر اتفاق میفتاد کلا از خانواده به طرز رله ای به بیرون پرت میشد ... اما به هرحال.
اصلا تو ایران هامین دوست انچنانی نداشت ... جز فرهود و پرهام... که فرهود مطمئنا نبود چون اگه بود عمو میگفت... شایدم... یعی پرهام براش مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشیدم .... پس اونقدر ها هم نشون میداد لوس و نونور نبود. نمیدونم چرا اینقدر این حرکتش برام بزرگ اومد ... یعنی خوب از هامین توقع نداشتم. شاید اگه سیامک ومهراب بودن راحت تر میتونستم قبول کنم که بخاطر هم کاری انجام میدن اما هامین!!!
در ذهنم نمیگنجید...
یعنی هامین... پسر لوس وافاده ای که دوازده سال مثلا تو فرنگ درس خونده بود میخواست شب و بخاطر کی تو بازداشتگاه بمونه؟ اونم بازداشتگاه های ایران که هیچ صفت مثبتی برای توصیف نداشت ... بازداشتگاهی که تمیز ترینشون احتمالا همون هایی بودن که توی تلویزیون نشون میدادن ... با اون شرایط که باز هم ترسناک بودن ... حالا هامین که خط اتوی شلوارش چپ و راست نمیشه میخواست یه شب اونجا بمونه بخاطر کی؟
با صدای عمو رسول که به ماما ن میگفت: بخاطر دوستش پرهامه ... اگه اون مست نبود هامین خودشو درگیر نمیکرد و اینکه هامین خودش میدونه چیکار کنه .... فهمیدم این دوست که اینقدر عزیز شده کیه ... چون از فرهود بعید بود... فرهود که از هامین بدتر بود.
تو سرم همه ی فکرها داشتن فوتبال بازی میکردن ... هامین که اخراج شده بود و تیم فکری من ده نفره بازی میکرد... خاله مستان پشت پنالتی ازدواج بود و میخواست شوت کنه تو دروازه ی زندگی من... نمیدونم هامین بازیکن اخراجی بود یا اون توپه که خاله مستان میخواست شوت کنه... یه لحظه خاله رو با بلوز وشرت ورزشی در نظر گرفتم... یه لبخند رو لبم اومد که مامان بهم تشر زد: میشا برو یه لیوان اب بیار...
خواستم برم که دیدم وسط سفره پارچ اب و لیوان مهیاست ....
خاله هنوز گریه میکرد و به پیرهن عمو رسول چنگ زده بود و هی میگفت: رسول یه کاری کن... نذار بچم تو زندون بمونه...
خاله همچین میگفت زندون که انگار هامین قتل عمد کرده ... حکمشم حبس ابد یا قصاصه ... یا تو این مایه ها...
بخاطر شرایط خاله ارمین پیشنهاد کرد به خونه برن و خودش میره سراغ هامین و اگه تونست کاری میکنه ... و کارها رو جلو میندازه ...
با اینکه جو خونه متشنج بود اما من حس میکردم این قضیه ی نامزدی اخر هفته مالیده... حداقل همین موضوع میتونست به من و هامین زمان بده که مخالفتمون رو بیان کنیم.
اما جلوی در خاله چیزی و که فکر نمیکردم در اون شرایط به زبون بیاره رو گفت: برای اخر هفته سعی میکنم همه چیز و اماده کنم...
تقریبا دوست داشتم همونجا غش کنم... امیدمو به هامین به کل از دست داده بودم... اگه اون مخالف بود حتما بیشتر پا فشاری میکرد حتما امشب وبخاطر زندگیمون میموند...
موهامو کشیدم وبدون توجه به سفره ی شام دست نخورده به اتاقم رفتم و در و روی خودم کوبیدم.
بیست دقیقه گذشته بود و کسی نیومده بود سراغم...
اینکه منو به حال خودم گذاشته بودن رضایت بخش بود. میدونستم اینکه مامان الان سراغم نیومده بخاطر ماراله که مخشو کار گرفته... خداییش بعضی وقتها خوب شاخک هاش به کار میفتاد میدونست حوصله ندارم وگرنه مامان میخواست بیاد برام یه سخنرانی شیک درباره ی چگونه زیستن واسم ارائه بده... کاش به مارال بگم چه حسی دارم...هرچند یه جورایی حس میکردم میدونه با این ازدواج مخالفم... البته عمق فاجعه رو درک نمیکرد به خیالش نه بدم میاد نه خوشم میاد بودم.
چراغ ها کم کم خاموش میشدن ومنم روی تختم دراز کشیده میشدم... انگشتر هنوز توی دستم بود.
امشب بله برونم بود ...امشب من به کسی جواب مثبت داده بودم... که هیچ تعلق خاطری بهش نداشتم.... امشب.... هرچند من چیز خاصی نگفته بودم... اما به خیالشون من جواب مثبت داده بودم... به خیالشون من راضی بودم ... من به پسرخاله ام که جز حرص واذیت کودکی هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم لابد حسی داشتم که پذیرفتم... من ...
من چیکار میکردم؟ اگه همه چیز مثل امشب پیش میرفت چه میکردم؟ چطور خودمو مجاب میکردم که با کسی زندگی کنم که هیچ حسی بهش ندارم... چطور با کسی میتونستم یه زندگی وبچرخونم .... یه خانواده .... این کلمه برام سنگین بود ... برام هضم و درکش سخت بود.... سخت بود که فکر کنم به هامینی که دلم میخواست برام پسرخاله بمونه و بیشترین رابطه ای که باهاش داشته باشم این باشه که جای خالی برادر نداشته امو برام پر کنه اما ... اما نه به عنوان شوهر... نه به عنوان همسر... نه به عنوان همراه زندگی... هامین برام هامین بود ... نه بیشتر.... حس من به هامین یه حس بود که به ارمین داشتم ... همین... نه بیشتر!
سرم داشت می ترکید... دلم میخواست بمیرم... شوخی شوخی همه چیز داشت جدی میشد ... من نمیخواستم کاش درکم میکردن که من چی میخوام... برای من چی مهمه ... من چی میخوام... خواستن من مهم نبود.
با صدای پیام گوشیم به صفحه نگاه کردم... مهراب بود...
نوشته بود: سلام گل همیشه بهار خوبی...
از اینکه گاهی معنی اسمم میشا رو توی پیام ها مینوشت حس خوبی بهم دست میداد ... فوری جواب نوشتم : راستش نه ... دروغش عالیم...
سریع پیام اومد: چی شده؟ بد خواه داری؟ بیام هلاکش کنم...
لبخندی زدم و روی تختم نشستم و نوشتم: نه همه چیز ارومه ... فقط من زیاد خوشحال نیستم...
مهراب: اخه چرا؟ نمیگی بهم...
دوست داشتم بهش بگم.. بگم زوری زوری مثل عهد درشکه دارن شوهرم مید ن اونم به کسی که هیچ میل و کشش و رغبتی به من نداره...
دوباره پیام اومد: میشا به من میگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
بی اراده دستهام به سمت نوشتن رفت...
انگشتهام روی صفحه کلید گوشی میچرخید...
مهراب اگه تو یه دختر خاله داشتی که به زور میخواستن بدنش به تو... تو چی کار میکردی.... قبل از اینکه انتهای جمله ام علامت سوال وبذارم ... حقیقت دو دستی کوبید تو سرم... به کی میخواستم پیام بدم؟ به مهراب؟ به مهرابی که هیچ کس و نداشت.... اخ مهراب...
بی اراده تکستی که نوشته بودمو پاک کردم ونوشتم: عزیزم من خوبم... یه کم خستم همین. شبت بخیر.. با خواب های طلایی...
پیام بعدیش اومد: میدونم خوب نیستی... ولی باشه خوب بخوابی عزیزم.... گل همیشه بهارم همیشه بهاری باش.
گل همیشه بهارم؟ یعنی من گل همیشه بهارتم مهراب؟ لبخند ناخوداگاهی رو لبم بود و یه بار دیگه پیغام و خوندم... کلمه به کلمه اش پر از احساس بود چیزی که هامین خشک هیچ وقت نمیتونست داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم... اگه این ماجرا جدی میشد من چی میکردم... با صدای شکستنی که از طبقه ی پایین اومد فوری از جام پریدم و پله ها رو پایین رفتم....
در یخچال باز بود و نورش کمی فضای اشپزخونه رو روشن کرده بود.
چراغ و روشن کردم که با دیدن بابا که روی زمین افتاده بود و یه لیوان اب شکسته بود جیغی کشیدم و مارال و مامان هم بیدار شدند.
به سمت بابا حمله کردم... بیهوش روی زمین افتاده بود...
دستهام می لرزید. چراغ سالن روشن شد... مارال با دیدن بابا جیغ کشید و مامان در سکوت جلوی درگاهی اشپزخونه نشسته بود.
مارال گریه میکرد و من با جیغ بابا رو صدا میزدم... ساعت سه صبح بود.
با هول از جا بلند شدم و تلفن وبرداشتم و به اورژانس زنگ زدم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... لباس پوشیدنم و اومدن امبولانس و اب قندی که سعی میکردم تو حلق مامان بریزم و بس کن بس کن هایی که سر مارال داد میکشیدم...
تا به خودم بیام پشت در سی سی یو بودم ... ساعت چهار صبح بود ... صدای اذان از مسجدی که در حیاط بیمارستان بود ،میومد ومن با صورتی که از اشک و وضو خیس بود به بابای نازم که کلی دستگاه بهش وصل بود نگاه میکردم...!

با صدای نگهبانی که اسممو صدا میزد نگاه خمار خوابمو از دیوار کثیف روبه روم گرفتم . در آهنی رو با صدای گوشخراشی باز کرد . به دستام دسنبند زد و ازم خواست جلوتر از خودش حرکت کنم . باورم نمیشد که تمام شبو تو اون بازداشتگاه کثیف و بد بو صبح کرده بودم . دیشب که به پرهام کمک کرده بودم از بیمارستان در بره تا خودمو جای راننده معرفی کنم فکر نمیکردم همچین شبی رو در پیش داشته باشم . فکر میکردم یه سند میارن و تموم ! نمیدونستم یه سند اوردن اینهمه طول میکشه . تو اون لحظه تنها چیزی که مغزم فرمان میداد این بود که اگه پرهام با اون حالت مستش اونجا بمونه خیلی براش بدتر از این حرفا میشه . نمیگم الان از کارم پشیمون بودم اما وحشتناک تراز اونی بود که انتظار داشتم . کل بازداشتگاهش غیر قابل تحمل بود ، از در و دیوار کثیفش گرفته تا پسری که تا صبح از زور خماری ناله میکرد و فحش ها و بد و بیرا ه هایی که تا صبح بقیه نثارش میکردن .
از راهروهای شلوغ کلانتری رد شدیم و رسیدیم به همون اتاقی که شب قبلش ازم بازجویی میکردن . با دیدن چهره های آشنای پرهام و آرمین لبخندی زدم . سر و وضع پرهام حسابی به هم ریخته بود . مشخص بود اونم تا صبح نخوابیده . وقتی منو دید سرشو انداخت پایین . انگار خجالت میکشید که من به جاش رفتم بازداشتگاه .
از کلانتری که بیرون اومدیم از آرمین خواستم برگرده سر کارش و من با پرهام برمیگردم خونه . میخواستم یه کم با پرهام حرف بزنم و حال و روزش و بپرسم ، چون این طور که معلوم بود روبراه نبود .
تو ماشین که نشستیم گفتم :
_
روز اول کاره ، نرفتی شرکت ؟!
با صدای خش داری گفت :
-
زنگ زدم گفتم امروز تعطیله ..
اینم از اولین روز کاری ما ! یه لحظه صورتشو کشید تو هم و قفسه ی سینه شو فشار داد ، پرسیدم :
_
درد داری ؟!
_
مهم نیست ...
-
اونی که زدی بهش چطوره ؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد بی ربط گفت :
_
هامین من شرمنده تم ...اصلا نمیدونم چی باید بگم ، دیشب حواسم سر جاش نبود و الا نمیذاشتم تو خودتو بندازی تو هچل ...
حرفشو قطع کردم و گفتم :
_
بیخیال ، مهم نیست ...
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با بغض گفت :
_
خیلی مردی ...
_
دیگه حرفشو نزن . به جای این حرفا حواستو جمع کن از این به بعد وقتی زیاد خوردی نشینی پشت فرمون ...
با قیافه ی نادمی گفت :
_
به خدا این حل شه ، من دیگه غلط بکنم از این کارا بکنم .
_
نگفتی ، تصادفیه چطوره ؟!
همونطور که حواسش به جاده بود گفت :
_
به هوش اومده ،مشکلی نداره ...فقط پاش شکسته ...
_
به نظرت رضایت میده که کار به دادگاه نکشه ؟!
_
هنوز نرفتم با خانواده ش صحبت کنم .
_
من باهاشون صحبت میکنم ...
با تعجب نگاهم کرد که گفتم :
_
مثلا من راننده بودم ... خودم هم باید باهاشون حرف بزنم دیگه .
نگاهش دوباره شرمنده شد :
_
کوچیکتم هامین ... به خدا نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم .
برای اینکه جو و عوض کنم خندیدم و گفتم :
_
نمیخواد تشکر کنی ... الان منو برسون خونه تا سریع برم خودمو اساسی بشورم و بعدش هم یه چیزی بخورم .... از دیشب تا حالا هیچی نخوردم .
منو رسوند خونه و خودش رفت . بعد از وارد شدن به خونه با تعجب دیدم که درش قفله ، پس یعنی کسی خونه نبود . عجب استقبالی ! انگار نه انگار من یه شب بازداشتگاه بودم . نگاهی به ساعت انداختم ، هنوز یازده نشده بود . ترجیح دادم اول دوش بگیرم و یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم بعد زنگ بزنم و ببینم مامان کجاست .
در حالیکه موهامو خشک میکردم یه سیب از یخچال برداشتم و مشغول خوردن شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد . مامان بود .جواب دادم :
_
سلام مامان ، کجایی ؟!
صدای نگران مامان تو گوشی پیچید :
_
سلام عزیز دلم ، خوبی ؟ تو کجایی ؟! از زندان آزاد شدی ؟!
اوه اوه ... زندان ! ....با خنده گفتم :
_
آره از زندان آزاد شدم ...
_
بمیرم برات ، اونجا خیلی سخت بود نه ؟! ... آخه این چه کاری بود که کردی ؟! چرا خودتو انداختی تو همچین دردسری؟!
_
ای بابا مامان بیخیال ، یه شب که بیشتر نبود ...
_
الان خونه ای ؟
_
آره تعجب کردم خونه خالیه ، کجایی ؟!
_
من بیمارستانم ، تو هم اگه خسته نیستی پاشو یه توک پا بیا ، میشا الان بهت احتیاج داره ، حال و روز خوبی نداره ...
چند لحظه گوشی به دست خشکم زد ، میشا چش شده بود ؟! ....یه دفعه با صدای مامان که اسممو صدا میزد به خودم اومدم ، سریع و هول هولکی گفتم :
_
الان میام ... کدوم بیمارستان ؟!
آدرس بیمارستان و که گرفتم خودم هم نفهمیدم چطوری لباس عوض کردم و سوار ماشین شدم . اصلا نمیدونم چی ورداشتم پوشیدم . قلبم تو دهنم بود . چه بلایی سر میشا اومده بود ؟ اینقدر سریع میروندم که چند بار نزدیک بود تصادف کنم . تو این یه شبی که من نبودم چه اتفاقی افتاده بود ؟! ...در حین رانندگی گوشیمو بیرون اوردم تا دوباره به مامان زنگ بزنم و بپرسم حالش چطوره و چش شده ، اما به خاطر سرعت بالام نزدیک بود بزنم به یکی به خاطر همین با حرص گوشی رو پرت کردم رو صندلی کناری و همه ی حواسمو دادم به رانندگی تا زودتر برسم .
با اینکه ادرس و خیلی خوب بلد نبودم و مجبور شدم چند باری بایستم و آدرس بپرسم اما خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم رسیدم .
با وجود همه ی سرعتی که واسه رسیدن به بیمارستان بخرج داده بودم وقتی رسیدم اصلا قدمهام یاری نمیکرد برم داخل . استرس اینکه چه بلایی ممکنه سرش اومده باشه و ترس از روبرویی با واقعیت سر جام خشکم کرده بود . چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا یه کم خونسردیمو به دست بیارم و وقتی چشمامو باز کردم با اضطراب به سمت داخل حرکت کردم . از پذیرش اسمشو پرسیدم اما کسی به این اسمو نداشتن . در حال چک و چونه زدن با خانومی بودم که پشت بخش پذیرش نشسته بود و کم کم داشت صدام بالا میرفت که چطور ممکنه مریضی به این اسم نداشته باشن که صدای گوشیم بلند شد . مامان بود سریع جواب دادم ، مامان گفت :
_
زنگ زدم بگم هر وقت خواستی بیای بیمارستان یه چیزی واسه خوردن بگیری ... طاهره از دیشب لب به هیچی نزده ...
حرفشو قطع کردم :
_
من الان بیمارستانم ، شما کدوم قسمت بیمارستانید ؟!
_
طبقه ی دوم پشت در سی سی یو ...
سی سی یو؟!!! نمیدونستم چطور تونستم این کلمه رو در لحظه هضم کنم اما دیگه منتظر نموندم حرف دیگه ای بزنه و بی توجه به غرغرهای مسئول پذیرش به سمت آسانسور دویدم .
از دور خاله طاهره رو که کنار مامان نشسته بود و گریه میکرد و دیدم . بابا یه کناری ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود . مارال و آذین روی یه نیمکت دیگه نشسته بودن و مارال داشت آروم آروم اشک میریخت . هر چی بهشون نزدیکتر میشدم قدمهام اهسته تر میشد . سی سی یو؟ مگه تو این یه شب چه بلایی سرش اومده بود که کاربه مراقب ویژه رسیده بود؟
وقتی بهشون رسیدم با صدایی که انگار از ته چاه میومد پرسیدم :
_
میشا کجاست ؟!
همه بهم نگاه کردن اما یه دفعه همه ی نگاهها به سمت مخالف من چرخید ، پرستاری از در بزرگی که روش علامت ورود ممنوع به چشم میخورد بیرون اومد و غرغر کنان به شخصی که همراهش به بیرون هدایت میکرد گفت :
_
همین جا بشین ...نیام ببینم دوباره رفتی داخل ها !...چند بار باید یه حرف و بهت بزنم ، کاری نکن بگم نگهبان بیاد بیرونت کنه ...
با ناباوری به میشا که با قیافه ی درهم داشت برمیگشت سمت نیمکت نگاه کردم . قبل از اینکه روی نیمکت بشینه با یه حرکت سریع بازوشو گرفتم و محکم بغلش کردم . تازه فرصت کردم چند تا نفس عمیق و راحت بکشم . در طول راهی که میومدم بدترین تصورات از اوضاع میشا تو ذهنم چرخ میخورد . باورم نمیشد که الان صحیح و سالم تو بغلمه ...
با حرکتی که میشا برای بیرون اومدن از آغوشم به خودش داد از خودم فاصله ش دادم ، در حالیکه همه ی اجزای صورتش و از نظر میگذروندم پرسیدم :
_
حالت خوبه ؟!
سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم.... اما تمرکز روی جواب میشا اجازه نمیداد توجهی به بقیه بکنم .
بازوهاشو از دستم بیرون کشید و با تعجب گفت :
_
آره ، خوبم ...
سریع به سمت مامان چرخیدم و با اخم گفتم :
_
مامان پس تو چی میگفتی که میشا حالش خوب نیست ؟!
مامان چند لحظه با گیجی نگاهم کرد و بعد گفت :
_
منظورم این بود که حالش خوب نیست نگران باباشه ...تو فکر کردی میشا طوریش شده ؟!
خودمو روی نیمکت کنار مامان انداختم و آرنج دو تا دستمو به زانوهام تکیه دادم و در حالیکه صورتمو تو دستم میگرفتم نفس عمیقی کشیدم . خیالم از بابت میشا راحت شده بود اما هنوز تو شوک این همه هیجان و اضطراب بودم . مامان آروم پرسید :
_
مگه تو از وضعیت آقا پرویز خبر نداشتی ؟! آرمین صبحی که اومد دنبالت کلانتری بهت نگفت ؟
به عقب تکیه دادم و گفتم :
_
من با پرهام اومدم .... عمو پرویز چش شده ؟!
مامان نگاهی به مارال و میشا که روبروش نشسته بودن انداخت و به آرومی گفت :
_
دیشب سکته ی خفیف کرده ...
میشا سرشو تو دستاش گرفت و با صدای ناله مانندی گفت :
_
دو روز پیش بهم گفته بود داروهاشو بگیرم ، یادم رفت...تقصیر منه ...
سری تکون دادم ، نگاهمو از میشا گرفتمو از جام بلند شدم و به سمت بابا رفتم . دوتایی کمی از بقیه فاصله گرفتیم و پرسیدم :
_
اوضاعش چطوره ؟! ...
بابا نفس عمیقی کشید و گفت :
_
دکترش میگه خطر از بیخ گوشش گذشته . میگه سکته ش خفیف بوده اما هر هیجانی براش خطرناکه .
ابرویی با تعجب بالا انداختم و گفتم :
_
همین دیشب داشتین در مورد بیماری قلبیش حرف میزدین ...خیلی عجیبه ...
_
آره هممون شوکه شدیم . وضعیت بدیه ...
سری تکون داد تا از فکر بیاد بیرون و پرسید :
_
راستی تو چیکار کردی ؟ دیشب چطور بود ؟!
_
افتضاح ...
_
مشکل دوستت حل شد ؟!
_
خودش پیگیر کاراش هست ، حله ، طرف زیاد طوریش نشده ..
_
خوب خدا رو شکر ... من برم اگه بتونم اینا رو راضی کنم که ببرمشون خونه ....از دیشب همینجان ...
بابا هر طور بود خاله طاهره و مارال و با کمک آذین و مامان راضی کرد که فعلا ببرتشون خونه . اما میشا به هیچ عنوان رضایت نمیداد که بره ، نهایتا من گفتم پیش میشا میمونم تا عصر جاها رو عوض کنن و کس دیگه بیاد جای میشا .
بعد از رفتن بقیه روی نیمکت کنار میشا نشستم و گفتم :
_
باید استراحت کنی ، از قیافه ت معلومه داری از پا میوفتی ...
سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست و زیر لب گفت :
_
همش تقصیر منه ... اگه داروهاشو به موقع می گرفتم اینطوری نمیشد... همش تقصیر منه ...
به نیمرخش نگاه کردم ،
_
با این تلقین کردنا و خودتو زجر دادنا بابات بهتر نمیشه ، فقط داری وضع و برای خودت سخت تر میکنی ... تقصیر تو نیست ....
با اخم نگاهم کرد و حق به جانب گفت :
_
تو چه میدونی ؟ ... تو چه میدونی که میگی تقصیر من نیست ؟! تقصیر منه ...
دستامو به حالت تسلیم بالا آوردمو گفتم :
_
خیلی خوب . باشه ... اگه تو این طور میخوای باشه ... تقصیر توئه . حالا خوب شد ؟!
دوباره سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست . بعد از چند دقیقه یه دفعه تو همون حالت خندید و بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت :
_
میدونی این وسط چی قوز بالا قوز شده ؟...
_
چی ؟ ...
توی همون حالتی که بود با همون لبخند عصبی ش دستشو بالا اورد و جلو صورتم تکون داد . یه حلقه ی سفید داشت تو انگشتش میدرخشید . با یه حرکت غافلگیرانه خنده شو قطع کرد ، چشماشو باز کرد و با جدیت تو چشمام زل زد و گفت :
_
اینو دیگه خودت باید جمعش کنی ...من نمیخوام به هیچ چی جز بابام فکر کنم . میفهمی ؟ ... من خسته م میفهمی ؟ خسته ... این برای دستم سنگینی میکنه .... تو و حرفای خاله مستان برام سنگینه ... من و تو قراره آخر این هفته نامزد کنیم... میفهمی؟ خودت یه جوری جمعش میکنی.... من دیگه تحمل هیچی و ندارم.... اه ه ه...
یه دفعه زد زیر گریه ، با ملایمت سرشو بغل کردم و به آرومی زیر گوشش گفتم :
_
من خودم درستش میکنم ، تو نمیخواد به این موضوع فکر کنی ...آروم باش ...
پیرهنمو تو دستش مچاله کرده بود و گریه میکرد اروم گفت:
-
اگه بمیره چی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_
دکترش گفته حالش خوبه ...
-
نه نیست... دروغ گفته .... اگه خوبه چرا بهوش نمیاد ....
با ملایمت گفتم:
_
نگران نباش... حالش خوب میشه...
با صدای خش داری گفت:
_
اگه بمیره من بابامو کشتم ... همش تقصیر منه ... همش...
و صدای هق هقش کمی بلند تر شد چیزی نگفتم فقط به این فکر میکردم که این دختر چه فشاری رو داره تحمل میکنه ... بعد از چند لحظه دستشو فشردمو با لحن اطمینان بخشی گفتم :
_
بابات خوب میشه ، مطمئنم چیز مهمی نیست ...
دستمو روی حلقه ای که تو انگشتش بود کشیدم و گفتم :
_
در این مورد هم همه چیو بسپر به من ، درستش میکنم ، مطمئن باش میشا ... دلیلی برای نگرانی وجود نداره ....
چند لحظه ی بعد صدای گریه ش آروم شد و کم کم صدای نفس های منظمش بلند شد . رو سینه م خوابش برده بود !

چند دقیقه تکون نخوردم تا خوابش سنگین تر بشه ، مطمئنا تو اون لحظه هیچی براش بهتر از خواب نبود . وقتی دیدم عضله هاش داره شل میشه و سرش داره خم و خم تر میشه پیرهنمو به ارومی از لای انگشتاش بیرون کشیدم و دستمو با ملایمت انداختم زیر زانوهاش ، پاهاشو رو نیمکت دراز کردم و سرشو گذاشتم رو پاهام . چند لحظه بعد تو خودش مچاله شد . با احتیاط کت اسپرتم و از تنم بیرون آوردم و انداختم روش .
پرستاری که از کنارمون رد میشد تمام طول مسیری که طی میکرد گردنش خم شده بود و ما رو نگاه میکرد . وقتی نگاه منو متوجه خودش دید با لبخندی نگاهشو بین من و میشا چرخوند و وارد راهرو بعدی شد .
با صدای هق هق میشا یکه ای خوردم و نگاهش کردم ، چشماش بسته بود ، داشت تو خواب گریه میکرد . اخمام بی اراده تو هم رفت . دستشو گرفتم تو دستمو نوازش کردم تا شاید آروم بشه .
وقتی به خودم اومدم که یکی دو ساعتی گذشته بود و من همینطور زل زده بودم به صورت میشا . گردنمو خم و راست کردم ، بس که بی حرکت مونده بودم همه ی بدنم خشک شده بود . میشا حرکتی کرد و خرخر خفیفی ازش بلند شد ، خنده م گرفته بود . میل شدیدی به این داشتم که لپشو محکم بکشم تا جایی که جیغش در بیاد . البته نه وقتی که خوابه ... تو این حالت ترجیح میدادم تا جایی که دلم میخواد ببوسمش ...با این فکر ابروهای خودم هم از تعجب بالا رفت . تصمیم داشتم این فکر عجیبمو تجزیه تحلیل کنم که صدای گوشیم که تو جیب کتم بود در اومد .
سریع از جیبم بیرون اوردمش تا میشا رو بیدار نکرده . مامان بود ، حینی که جواب مامانو میدادم میدیدم که میشا چشماشو باز کرده اما هنوز گیج خواب بود . یه دستشو گذاشت زیر سرش که رو پام بود . زل زده بود به یکی از دکمه های پیرهنم که تو مسیر دیدش بود ... چند لحظه چشماشو بست وقتی دوباره بازش کرد بازم زل زد به همون دکمه . در همون حال که داشتم به سفارشای مامان در مورد اینکه به میشا ناهار بدم گوش میکردم با تعجب به دکمه م نگاه کردم ببینم چه مشکلی داره ....به نظرم دکمه مشکل خاصی نداشت . دوباره حواسمو دادم به مامان و دیدم که میشا همونطور که چشماش با حالتی خمار از خواب بازه دستشو آروم دراز کرد و دکمه مو لمس کرد . یه لحظه با دهن باز خشکم زد . همونطور که دستش رو دکمه م ثابت مونده بود چشماشو بست ، به نظرم دوباره داشت خوابش میبرد چون دکمه م داشت همراه با دستش که انگار به دکمه گیر کرده بود تحت تاثیر جاذبه ی زمین قرار میگرفت . یه کم سرشو رو پام جابجا کرد و با ملچ ملوچ چشماشو باز کرد ، یه نگاه دیگه به دکمه انداخت و یه کم اینور اونورش کرد . ابروهاشو تو هم کشید و با جدیت بیشتری توام با سستی با دکمه ور رفت . من دیگه رسما حرفای مامان و نمیشنیدم . به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم .
همچین به دکمه نگاه میکرد و باهاش کلنجار میرفت انگار که تنها عاملی که مزاحم خوابشه همین دکمه ی وامونده ی منه ، که البته وا نمونده بود ، بسته بود ! اخرشم با بیحالی نفسشو بیرون فرستاد و نگاهشو از رو دکمه حرکت داد و اورد بالاتر ، با دیدن من اخماشو کشید تو هم و اسممو با تعجب صدا کرد :
_
هامین ! ...
کم کم داشت روشن میشد دور و برش چه خبره ، از حالت چشماش هم معلوم بود که حالا کاملا بیدار شده . دیگه قشنگ این حالتاشو میفهمیدم . چند بار قبلا هم موقع بیدار شدن از خواب دیده بودمش ، همیشه اولی که بیدار میشد هوش و حواس درست حسابی نداشت .
با درک موقعیتش چشماشو گرد کرد و با عجله از رو پام بلند شد ...در حالیکه با اخم چشماشو با دست می میالید گفت :
_
من کی خوابم برد ؟!
نگاه هول هولکی ای به دور و برش انداخت و با اضطراب گفت :
_
بابا کجاست ؟!
به مامان گفتم چند لحظه گوشی دستش باشه و رو به میشا گفتم :
_
چیزی نیست . بابات تو سی سی یو ئه ...
از جاش بلند شد و به سمت دری که روش نوشته بود ورود ممنوع رفت . همونطور که داشت به اون سمت میرفت کمرشو گرفته بود و میمالید . خوابیدن رو نیمکت این عواقبو هم داشت دیگه . ولی به هر حال از نخوابیدن بهتر بود .
صداش زدم و گفتم :
_
میشا نرو اونور... بیرونت میکنن ها ...
بدون اینکه نگاهم کنه با صدایی که در اثر خواب گرفته شده بود گفت :
_
زود میام .
با مامان خداحافظی کردم و رفتم تا میشا رو بیارم بیرون قبل از اینکه پرستار ببینه و دردسر بشه . به شیشه چسبیده بود و داشت باباش و نگاه میکرد . چند لحظه خودم هم به عمو پرویز خیره شدم ، صورتش رنگ پریده بود اما پر از آرامش ، عمو پرویز همیشه همینجور بود ، هر وقت میدیدیش قبل از اینکه سلام کنی بهت لبخند میزد و یه حس آرامشی رو به آدم القا میکرد . اما حالا بدون اینکه لبخند بزنه هم همون حسو میداد . به آرومی به میشا گفتم :
_
بیا بریم ...
اولش به حرفم توجهی نکرد اما بعد از چند دقیقه بدون اینکه حرفمو تکرار کنم باهام اومد . بهش گفتم :
_
بیا بریم ناهار بخوریم ...
سریع گفت :
_
نمیام ...
میدونستم اصرار بیشتر نتیجه ای نداره واسه همین گفتم :
_
بیارم اینجا میخوری ؟!
سرشو به معنی تایید تکون داد . به حالت ِحرف گوش کن بودن بی سابقه ش لبخند زدم و گفتم :
_
پس همین جا باش تا برگردم .
کار غذا گرفتنم خیلی طول نکشید ... هات داگ گرفته بودم و چیپس و نوشابه ... وارد راهرو شدم که از نبودنش جا خوردم... خواستم وارد اتاق عموپرویز بشم که یه کارگر مشغول طی کشی بهم تذکر داد و منم به سمت استیشن پرستاری رفتم ...
رو به پرستار گفتم: ببخشید خانم...
حین یادداشت گفت: بله؟
-
این دخترخانمی که همراه من بود و ندیدید؟
پرستار سرشو بالا اورد ولبخندی بهم زد وگفت: همین نامزدت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و اون گفت:
-
اتفاقا بهم گفت بهت بگم رفت مسجد نماز بخونه...
نفس عمیقی کشیدم . منتظر اسانسور نموندم و از پله پایین رفتم... با دیدن گنبد فیروزه ای مسجد به سمت ورودی خواهران رفتم... درش باز بود و یه پرده جلوی در نصب بود که در اثر وزش باد تکون میخورد . به ارومی جلو رفتم از لای پرده یه نگاهی انداختم ... میشا ایستاده بود و نماز میخوند . دو نفر دیگه گوشه ای دراز کشیده بودند و چادرسیاهشون هم روی صورتشون انداخته بودند...
میشا تو اون چادر گل دار سفید وقتی که به رکوع رفت ، یه جور دیگه ای بود انگار ... یه لبخند بی اراده زدم وعقب عقب رفتم . لبه ی جدول نشستم و منتظر موندم تا بیاد . با اینکه خیلی گرسنه بودم اما دوست داشتم باهم غذا بخوریم...!

نفس عمیقی کشیدم ... بوی چادر نماز توی دماغم بود... بوی گلاب و فرش قلوه کن شده ی توی نماز خونه و بوی جوراب باعث میشد فکر کنم کاش بیرون نمازمو میخوندم ...
فکرم مشغول بود.... همه چیز باهم هجوم اورده بود ... انگار بایدهامین میومد ... با پرهام اشنا میشد ...جفتمون توافق میکردیم که هیچ میل و رغبتی بهم نداریم .... قضیه ی خواستگاری رسمی میشد تا بعد به یه بهونه بذاره بره و من یه انگشتر سنگین بندازم دستم و بابام نصف شبی قلبش بگیره ...
سرم در حال ترکیدن بود. اینقدر گریه کرده بودم که پلک هام به زور باز میشدن خسته بودم ... چرا اینطوری شد ... بابای من که سالم بود ... بابای من که دیشب حالش خوب بود ... پس چرا ... به ستونی که همون نزدیکی بود تکیه دادم وزانو هامو محکم تو بغلم گرفتم ... دلم میخواست بمیرم ... چرا ؟ فقط یکی بیاد جواب بده ...
سرمو رو زانو هام گذاشتم... نمیخواستم نذر کنم... حتی نمیخواستم یه دور اضافه تر از هر روز سر سجاده صلوات بفرستم... از معامله کردن بدم میومد... هزار تا صلوات بیشتر و کمتر چه فرقی به حال پدرم داشت؟ یعنی زندگی و نفس کشیدن بابای من در ازای قربونی کردن یه گوسفندبود یا در ازای اسکناس هایی که هنوزم نمیدونستم حکمت انداختنشون تو ضریح ها درست بود یا نه... نذرمیکردم که بابام چشماشو باز کنه؟ اگه خدا میخواست اینکارو بکنه پس حتما خودش بدون معامله اینکارو میکرد ... میدونست که من اهل این نیستم که وقتی کارم بهش بیفته بیام عز و جز کنم ... از سردرد دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بندازم... هنوز دلم میخواست گریه کنم .... خانمی با نگاه به من به سمتم اومد وگفت: شما میشا خانم هستید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بله چطور؟
لبخندی بهم زد وگفت: نامزدت بیرون منتظرته ازم خواهش کرد صدات کنم بری پیشش...
نامزدم؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم یه لبخند نصفه نیمه تحویلش بدم... از جا بلند شدم... چادر کثیف مرتب تا کردم ... روسریمو دراوردمو موهامو یه دور باز کردم و بستم و دوباره سرم کردم... نامزد؟ چه باور کرده بود ...
از نمازخونه بیرون اومدم ... کتونی های سه چسبه ی مشکیمو پوشیدم و با چشم دنبالش گشتم ... خودش منو دید و به سمتم اومد لبخندی بهم زد وگفت: خوبی؟ چقدر دیر کردی.... فکر کردم طوریت شده از حال رفتی....
هنوز با اخم نگاهش میکردم.
دستمو گرفت وگفت: بیا برات هات داگ گرفتم...
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: پس جدی جدی باورت شده؟
با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: چیو؟
دستمو بالا اوردم وانگشتری که عین خار تو چشمم بود و بهش نشون داد م وگفتم: به همه میگی من نامزدتم؟
هامین: اهان.... خوب چی میگفتم؟ اخه خود خانمه پرسید بگم کی کارش داره .... منم به اولین چیزی که به فکرم رسید و گفتم...
با حرص گفتم: اولین چیزی که به ذهنت میرسه نامزدیه؟
هامین: خوب اخه چی میگفتم؟
دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار با غیظ گفتم: پسرخاله !!!... اولین چیزی که باید از رابطمون به ذهنت برسه همینه! حداقل اگه قرار باشه تو رو به کسی معرفی کنم اینه که بهش میگم پسرخالمی...نه چیز دیگه ... من و تو جز نسبت فامیلی هیچ نسبت دیگه ای با هم نداریم ... فهمیدی؟
هامین لبخند ارومی بهم زد وگفت: باشه .... خودت هم که به پرستاره گفته بودی من نامزدتم و بهم بگه اومدی نمازخونه ....منم تحت تاثیر اون حرفت به خانومه گفتم نامزدمی
_
من کی به پرستار گفتم تو نامزدمی ؟
_
حالا چرا داد میزنی؟
-
برای اینکه انگار جدی جدی باورت شده ... ببین بذار یه چیزیو معلوم کنم من اگه مجبور بشم تو روی همه وایمیسم ... فهمیدی؟
هامین: نه میشا برای چی باورم بشه ... خیلی خوب... اروم باش... چرا جوش میاری...
-
جوش نیارم؟ واسه ی چی دیشب اونطوری گذاشتی رفتی؟ مگه قرارمون این نبود که با خانواده هامون حرف بزنیم؟ پس چی شد؟ چرا ول کردی؟ چرا بهونه اوردی؟ هان؟
هامین با تعجب نگاهم میکرد در همون حال با حفظ ارامشش گفت: خودت که فهمیدی دیشب مجبور شدم جای پرهام بازداشتگاه برم... اونم تو درد سر افتاده بود...
تقریبا با جیغ گفتم: حالا پرهام از زندگی اینده امون برات واجب تره؟
هامین تند گفت: میشا یواش تر...
-
چی چیو یواش تر؟ من از این زندگی خسته شدم ... مگه من خودم عقل ندارم که اینده امو یکی دیگه برام مثل یه پازل بچینه ... اونم در کنار کی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: نمیدونستم اینقدر از من بدت میاد...
-
بدم میاد؟ کاش فقط بد اومدن بود.... ازت متنفرم .میفهمی... ازت متنفرم... از تو که فقط به فکر خودتی .... از این خودخواهیت... از اینکه فکر موقعیت من نیستی... از اینکه جرات حرف زدن نداری ....از اینکه هرکی هرچی بگه میگی چشم و صداتم در نمیاد اما غد بازی هات واسه منه جلوی من زبون درمیاری .... از اینکه اینقدر بچه ننه ای که میذاری مامان جونت برات تصمیم بگیره ...ار رفتارات حرصم میگیره... میفهمی هامین.... تو داری زندگی منو خراب میکنی.... با این سکوت و خونسردیت داری ایندمو نابود میکنی.. اما من دیگه نمیذارم... من ... من.... من نمیذارم کسی مجبورم کنه ... من مثل تو نیستم ... من یه عمر مستقل زندگی نکردم که حالا یکی مجبورم کنه ... من نمیذارم کسی برام تصمیم بگیره ... فهمیدی؟ از حالا به بعدم دیگه کوتاه نمیام.... یا میری خودت حرف میزنی و همه چیز و تموم میکنی ... یا من قید احترام و نون و نمک و میزنم و میرم همه چیز و میگم...!ً
داشتم نفس نفس میزدم ورگباری هرچی به دهنم میومد میگفتم... حتا فکر هم نمیکردم... یه گوشه تو سایه زیر دو تا درخت رو به روی هم ایستاده بودیم و من بلند بلند حرف میزدم... حرفهام تموم شد... اما بغض داشت خفم میکرد....... هامین در سکوت فقط بهم خیره شده بود ... (چیزی نگفت ... در تمام فوران یکباره ی حرفهایی که تو دلم تلنبار شده بود هیچی نگفت. لام تا کام حرفی نزدیا حداقل گذاشت حرفهام تموم بشه بعد شروع کنه.. بعد از چند لحظه سکوت مدت داری پوزخندی زد و گفت :
_
چیه فکر کردی من دارم له له میزنم که باهات ازدواج کنم ؟ بهت که گفتم خودم باهاشون حرف میزنم و همه چی و تموم میکنم ، چرا این حرفم تو کله ت نمیره ؟
پوفی کشید و در حالی که دندون هاشو روی هم می سایید گفت:من بچه ننه م ؟ من سکوت کردم ؟! .... اگه من حرفی نمیزدم و این موضوع و اون روز تو ماشین پیش نمیکشیدم که تو خودت در موردش چیزی نمیگفتی ........ اونوقت من میذارم بقیه برام تصمیم بگیرن ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: میشا ما قرار نیست با هم ازدواج کنیم... هر کی هر چی میخواد بگه ....تا وقتی خودمون نخوایم کسی نمیتونه مجبورمون کنه ،..... برای منم دیگه مهم نیست کی ناراحت میشه ...!
نفس عمیقی کشید و به سنگ ریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و دستی به موهاش کشید و نفسشو مثل فوت با کلافگی از سینه خارج کرد.به جهنم که برات مهم نیست..... اه .... دلم میخواست بمیرم... عصبانی بودم .... از خودم... از هامین... از پرهام... از خاله... از این همه بردین و دوختن ها .... اگه این دغدغه رو نداشتم یادم میموند که باید داروهای بابامو بگیرم... سهل انگاری نمیکردم ....اون وقت الان مجبور نبودم تو بیمارستان حضور هامین و تحمل کنم.
روی پاشنه ی پا چرخیدم و بهش پشت کردم... اشکهام روی صورتم سرازیر شد .... تصویر پدرم روی تخت که به کلی دستگاه وصل بود داغونم کرده بود ...
سرم گیج میرفت... یه نیمکت خالی در تیر راس نگاهم بود... نگاه هامین و رو خودم حس میکردم... همون نگاه ارومی که در حین عصبانیت هم خونسردیشو حفظ میکرد ... خواستم خودمو زودتر به نیمکت برسونم که حس کردم چرخش همه چیز باهم به وقوع پیوست و داشتم پرت میشدم که کسی منو گرفت و کشون کشون روی صندلی منو نشوند.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
صبــــــــــــا دوشنبه 16 دی 1392 ساعت 19:27

مثل گل های وحشی
میان علفزار تنم پنهانی
بوی تو اگر پیدا بود
ابرها ...
مزارع گل های سرخی می شد
غرق در آفتاب تابستانی آغوشت
و رنگین کمان بالکنی
برای تماشای چشمانت !
مثل وحوشی
که خود را به علف ها می مالند
تا قلمرو خود را مشخص کنند
خیالت به پای دلم می پیچد
و مرا به وسعت دنیا
از آنِ تو می کند !

ساده :) یکشنبه 15 دی 1392 ساعت 11:18 http://000sade000.blogfa.com

وای توروخدا توروخدا توروخدا توروخدا توروخدا ...
بعدیشووووووووووووووووووووووو
زوووووووووووووووووووووووووود
بذااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار
خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهششششششششششششش
میکنمممممممممممممممممممممممممممممم
لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا

ساده :) شنبه 14 دی 1392 ساعت 21:00 http://000sade000.blogfa.com

من سکوت اختیار میکنم خودت عمق سکوتمو بخون :)
بعدی بعدی بعدی بعدی :)
عه ! وای گفتم که خودم ! عب نداره میتونی عمق این نگاهو بخونی
جوووووووووون من زودتر
عه اینم گفتم خودم !
خب این یکی رو میذارم واسه خودت دیگه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد