❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз
❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

❣♕دنـــــیــــــای شــــــــادی ♕❣

εїз در هــــــــم و بر هــــــمεїз

رمان آنتی عشق 5

رمان آنتی عشق 5

 

 

دلم میخواست بمیرم... یعنی همش تقصیر اون عسل مادر مرده بود. این دختره یه کلمه نمیتونست بگه که برادر داره... با تاپ و شلوارک ... خدایا... کاش با همون لباس کاراته میومدم بالا ... من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور نمیشدم که اون رویی و دربیارم و با زیریه جلوی داداش نره خرش جولون بدم... خاک بر سرم کنن با این تز دادن های بیخودم.
هامین صدام کرد.
این دیگه چی از جونم میخواد. بابای من اینقدر منو چپ چپ نگاه نمیکنه که این پسره ی فرنگی ... صبر کن ببینم این تو اون خراب شده هم بقیه که از کنارش رد میشدن ومجبور میکرده که روسری سرشون کنن؟؟؟ هاااان؟
بی اهمیت به اینکه بهم اشاره کرد تا سوار ماشینش بشم سوار پراید مهراب شدم که هنوز دستم بود. خوب اون با یه پای نداشته اش چی جور میخواست رانندگی کنه؟ خوب حق بود که دست من باشه تا هر وقت که اوفش خوب بشه...
سوار شدم وهامین جلو اومد وگفت: تو واقعا نمیدونستی ؟
-
چیو؟
هامین: اینکه پرهام خونه است؟
-
هه...من اصلا نمیدونستم که عسل برادر داره...
هامین لبهاشو تر کرد وگفت: از بچگیتم ریلکس بودی مرضیه... یادته جلوی پسر همسایه افتادی تو استخر... بعد بلوزت گیر کرد به پله ها و پاره شد...
دنده رو خلاص کردمو گفتم: اره ... از برکات هول دادن شما بود...
خندید وگفت: هیچ وقت یادم نمیره که چطوری با اون تاپ پاره پوره جلوی من و افشین رژه رفتی... یادته چطوری گریه میکردی؟ امان از تو مرضیه...
استارت و زدم اما ماشین روشن نشد.
به هامین گفتم: همیشه همین بودی ... نه هامین! خداحافظ....
اخم هاش تو هم رفت .... خوشش نمیومد بهش بگم همین... وقتی اون به من میگفت مرضیه.... والله. دوباره استارت زدم.. اونم به سپر عروسکش تکیه داده بود و به من زل زده بود.
این لعنتی هم معلوم نبود چه مرگشه که روشن نمیشد.... ده بار استارت زدم اما انگار نه انگار...
باید به هامین میگفتم که ماشین و هول بده؟
خودم پیاده شدم.. لعنتی کوچه سربالایی بود زورم نمیرسید ماشین و جا به جا کنم.... با این حال تلاشمو کردم . هامین هم زل زده بود به من. درواقع منتظر بود که خواهش کنم بیا کمک کن ماشین و هول بدیم... عمرنات!!!
بعد کلی زور زدن ... زنگ خونه ی عسل اینا روزدم.عسل خودش جواب ایفون رو داد.
ازش خواهش کردم همراه برادرش بیان تو کوچه جلوی در...
عسل هم فوری گفت باشه ...منم یه نگاه پیروزمندانه به اون پسرک سفید پوش که خودشو شبیه این خرسای ویترینی کرده بود انداختم. خاک بر سر اخه سفید رنگ پسره؟ نه من بدونم؟ چه عروسی هم کرده خودشو... جان من قیافه رو نگاه... فدای یه وری وایستادنت...
اخی مهرابم همیشه همینجوری یه وری وایمیسه...
پرهام وعسل در وباز کردن.
پرهام با شیطنت گفت: جلوی در خونه ی ما کنگره گرفتید؟
رو بهش که بلوز طوسی و یه جین مشکی پوشیده بود وموهاشو ژل زده بود گفتم: میشه کمکم کنید ماشین روشن نمیشه...
پرهام یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: هولش بدم یعنی؟
-
اگه ممکنه....
پرهام باز یه نگاهی به هامین انداخت... کاملا معلوم بود تو ذهنش اینه که چرا از پسرخالم کمک نخواستم... منو بکشی بهتره تا اینکه برم به همین خان خواهش کنم... والله.
پرهام یه اهمی کرد و با عسل پشت سپر و گرفتن ... سر بالایی بود و زور اون دو تا هم خوب نمیرسید.
پرهام رو به هامین گفت: داداش تو هم بیا یه دستی بزن به این ماشین....
من به جای هامین جواب دادم : اقا پرهام ایشون ناخن هاشون میشکنه ... بیخیال شین... خالم واسه پدیکور ومانیکورش کلی خرج کرده ...
پرهام خندید و گفت: هامین دختر خالتو زودتر به ما معرفی میکردی...
هامین یه پوزخند زد وگفت: حالا هم دیر نشده... مرضیه ... پرهام... پرهام جان ... مرضیه...
و با بدجنسی به من خیره شد.
پرهام متعجب به عسل گفت: مگه نگفتی میشا؟ و رو به من گفت: حالا یه اسمم شما بگین تا سه نشه بازی نشه...
با حرص خواستم بگم مرضیه ومرض که هامین توضیح داد اسمش تو خونه میشاست ... تو اصل شناسنامه مرضیه است. منم عادت دارم ادما رو به اصلشون صدا کنم...
حیف که نمیخواستم جلوی پرهام حرف نافرم بزنم چون دیدار اول بود... وگرنه خیال نکن واست جواب ندارم هامین خان!
پرهام حین زور زدن گفت: بابا هامین اینجا شیبش خیلی تنده ... بیا کمک...
هامین لبخندی زد وگفت: بیشتر تلاش کنی حتما موفق میشی....
عسل هم با لحن خاص و نگاه میخی که به هامین داشت گفت: اره حیفه واسه لباسشونم... و رو به من گفت: وای میشا جون یه دستی به این ماشین بکش... گل شدم...
دیگه کلافه از غر غراشون ... و نذر ونیاز تو دلم با همون چند مترپیش روی لامصب روشن شد. خدا نکشتت مهراب که منو جلوی این جمع ضایع کردی منو... سنگ قبرتو بشورم بشر...
از پرهام و عسل تشکر کردم وبدون اینکه از هامین خداحافظی کنم راهمو کشیدم و رفتم .
به سمت خونه می روندم... با دیدن عرفان که سر کوچه ایستاده بود و به در خونمون زل زده بود. از رفتن مصرف شدم....
دنده عقب گرفتم که سرشو به سمتم چرخوند. یه لحظه هول شدم و ترمز کردم... دیدم داره به سمتم میاد....

دنده عقب گرفتم که سرشو به سمتم چرخوند. یه لحظه هول شدم و ترمز کردم... دیدم داره به سمتم میاد....
سرعتمو بیشتر کردم... پیچیدم توی خیابون اصلی و به سمت خونه ی مهراب راه افتادم... حوصله ام هم سر رفته بود.
مهراب با تعجب در و باز کرد.
خندیدم وگفتم: مهمون پر رو تر از من دیده بودی؟
مهراب ذوق زده گفت: تو صاحب خونه ای...
وارد خونه شدم وگفتم: ماشینت استراتش مشکل داره ها ...
مهراب به کمک عصاش سری تکون داد و گفت: یه ذره دیر روشن میشه...
سرمو تکون دادم وگفتم: اره جون خودت فقط یه ذره ...
یه خانمی از اشپزخونه بیرون اومد .... داشتم حرف میزدم که کلمه تو دهنم ماسید... اروم گفتم: سلام...
خانم لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم...
اروم گفتم: شرمنده بد موقع مزاحم شدم...
-
نه عزیزم من داشتم میرفتم... تو باید میشا باشی.... نه؟
با تته پته گفتم: بله...
خانمه که تقریبا شاید نزدیک سی و هفت هشت سالش بود اروم بغلم کرد وگفت: همونطوری هستی که مهراب ازت تعریف کرده .خانم و زیبا و دوست داشتنی... من فهیمه هستم... از اشناییت خوشبختم عزیزم...
هنوز گیج ایستاده بودم که فهیمه خانم از مهراب خداحافظی کرد و صورتشو بوسید و به من با لبخند خداحافظی تحویل داد و از خونه خارج شد.اونقدر هنگ بودم که هیچی نتونستم به زبون بیارم...
مهراب فهیمه خانم وتا دم در بدرقه کرد. با صدای بسته شدن در گفتم: این کی بود؟ اگه میدونستم مهمون داری نمیومدم...
مهراب خندید وگفت: همون بهتر که نمیدونستی...
روی مبل نشستم و مهراب رفت تا یه چایی برام بیاره...
وقتی دو تا لیوان چای جلوی من و خودش گذاشت گفت: چه خبرا؟
بی حاشیه گفتم: فهمیه خانم کی بود؟
مهراب: چطور؟
-
همینجوری کنجکاو شدم....
مهراب: فکر میکنی کی باشه؟
-
شاید مادرت... البته خیلی جوونه....
لبخندی زد وگفت: نه مادرم نیست....
-
خواهرته؟
-
نه...
-
اصلا فامیلته؟
-
از فامیل بهم نزدیک تره...
-
پس یا خاله ات بود ... یا عمه ات...
مهراب اهی کشید وگفت: هیچ کدوم...
اونقدر کنجکاو شده بودم که مهراب هم فهمیده بود...
با نگرانی بهم نگاه میکرد و منم پر سوال به صورت مهربونش...
بعد از چند لحظه گفت: میترسم اگه بگم بری و از دست بدمت...
از حرفش خیلی یکه خوردم... با این حال خودمو نباختم و گفتم: فکر کردی منم مثل توام که پشت کنم به همه چیز و یهویی بگم تمام!
مهراب موهاشو به چنگ کشید وگفت: یه بار از سیامک خواستم بهت بگه...
اخم کردم وگفتم: ولی یادم نمیاد که سیامک راجع به تو بهم چیزی گفته باشه...
مهراب لبخندی زدو گفت: حتی صبا هم بهش اصرار کردم که راجع بهش باهات صحبت کنه ... اما هیچ کدومشون حاضر نشدن که بهت بگن... اخرشم افتاد گردن خودم...
-
چیزی که مربوط به خودته رو خودت باید بهم بگی... نه صبا یا سیامک... اگه از دهن اونا میشنیدم بهم بر میخورد....
کمی ازچاییش خورد و درحالی که مستقیم زل زده بود تو چشمام گفت: قول میدی مثل اون دفعه اول جواب ندی و اول فکر کنی؟
مگه چی میخواست بگه اینقدر نگران بود؟ نکنه فهیمه خانم... به مهراب نگاه میکردم... دلم نمیخواست این دیدی که الان بهش دارم و از دست بدم. اصلا دلم نمیخواست به دلم بد راه بدم که شاید مهراب یه ذره .... یه اپسیلون از اینی که هست ... شخصیتش تو ذهنم خراب بشه...
با نگرانی به صورتش زل زده بودم وفکر میکردم چه چیزی اینقدر مهمه که مهراب بخاطرش اینطوری مچاله شده و نگرانه که ولش نکنم....
مهراب: تو حاشیه بهت بگم یا رک وصریح؟
دهنم خشک شده بود... قلبم تو گلوم بود. به زور نفس عمیق کشیدم وگفتم: هر جور خودت راحتی...
مهراب اروم وشمرده گفت: دوست دارم یهویی بهت بگم و همه چیز تموم بشه ... اما میترسم به همون سرعت تو رو از دست بدم...
لبهامو گزیدم..... نکنه فکری که تو سرم بود و قدم رو می رفت درست باشه؟
مهراب کمی سر جاش جابه جا شد وگفت: میدونی میشا...
قبل اینکه بذارم جملشو کامل کنه با یه بغضی که تو گلوم بود گفتم: تو زن داری مهراب؟ اره؟ فهیمه خانم زنت بود؟
گریم گرفته بود... مهراب زن داشت؟
مهراب پقی زد زیر خنده.... حالا نخند کی بخند... منم مبهوت زل زده بودم بهش و امیدوار بودم حدسم درست نباشه...
بعد خنده هاش گفت: دیوانه... فهیمه خانم میدونی چند سال ازم بزرگتره؟چهل و پنج سالشه.... جای مادرمه ...
دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ولی خیلی خوب مونده... من فکر کردم سی و هفت هشت سالشه....
مهراب که هنوز ته صورتش میخندید گفت: اره...
یه نفس راحت کشیدم وگفتم: خوب...
مهراب با لبخند گفت: فکر کردی اینقدر خرم که یه خانم این سنی و بگیرم؟ اخه من که زن داشتم نمیومدم ازت خواستگاری کنم دختر خوب....
-
خوب من چه میدونم...این همه مردای زن دار میرن زن میگیرن....
مهراب باز خندید و منم خنده ام گرفته بود. واقعا گاهی چه فکرا که نمیکنم....
کمی بعد مهراب اروم گفت: حالا بگم؟
-
چیو؟
مهراب: ای خدا ... تازه می پرسه لیلی زن بود یا مرد....
-
اهان.... اره بگو...
مهراب تو روم خندید وگفت: اماده ای؟
-
اره باشمارش من شروع کن... یک .... دو... س...ه...
مهراب خندید وگفت: میشا به خدا خلی ....
-
خوب بگو دیگه... زیر لفظی میخوای؟
مهراب تو چشمام خیره شد و در یک جمله گفت: چرا تا حالا ازم نپرسیدی پدر و مادرم کجان؟
یه کمی فکر کردم و بعد گفتم:
-
شاید چون فکر کردم خودت باید بگی.... نه اینکه من تو زندگیت دخالت کنم...
مهراب: نمیخوای بدونی؟
-
اگه خودت دوست داشته باشی بگی حتما... اگه راحت نیستی نه...
مهراب: اگه میتونی رو پیشنهاد ازدواجم فکر کنی بگم ... اگه نه... و سکوت کرد.
دستام عرق کرده بود. چقدر می پیچوند ... خوب بگو دیگه ...
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: اتفاقا دوست دارم که این دوستی و رابطه تهش یه سرانجام خوب داشته باشه ... اما نه به این زودی...
تو چشماش یه برق امیدواری و دیدم... شایدم ذوق کردن.... یه لبخندی بهم زد وگفت: امیدوارم بخاطر شرایطم از دست ندمت...
نفسمو به زور از دهنم بیرون فرستادم و مهراب لبهاشو خیس کرد و بعد از مکث و سکوتی که فقط صدای تیک تاک ساعت و بوق ماشینی که از پنجره ی باز اشپزخونه میومد پرش میکرد... سرشو پایین انداخت وشمرده شمرده گفت: از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم...!

نفسمو به زور از دهنم بیرون فرستادم و مهراب لبهاشو خیس کرد و بعد از مکث و سکوتی که فقط صدای تیک تاک ساعت و بوق ماشینی که از پنجره ی باز اشپزخونه میومد پرش میکرد... سرشو پایین انداخت وشمرده شمرده گفت: از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم...!

فهیمه خانم هم اونجا کار میکرد... از قدیمی های پرورشگاهه... میگفت منو یه دختر جوون هفده هجده ساله اورده داده دست فهیمه خانم و رفته... نمیدونم پدرم کیه.... مادرم کجاست.... نمیدونم نفس کشیدنم شرعی هست یا....

یه کمی مکث کرد و گفت: نمیدونم کس و کاری دارم یا نه.... خیلی ها اومدن که منو به فرزند خوندگی قبول کنن اما قسمت نشد.... تا هجده سالگی تو پرورشگاه بودم.... بعدش هم دانشگاه و درس و ورزش... با کمک فهمیه خانم و پول هایی که با بدبختی جمع کردم ووام و هزار تا دردسر تونستم اینجا رو اجاره کنم.... بعدش هم اون ماشینی که الان دستته رو هم از فهیمه خانم قسطی خریدمش... در حقم مادری کرده اما مادرم نیست... شناسنامه ام هم به نام فامیلی اونه... ولی جای دو تا اسم توش خالیه ... یه تاریخ قلابی هم ....

وسکوت کرد... یه اه اروم کشید و سرشو پایین انداخت.

خشکم زده بود... سیخ نشسته بودم... نفس عمیقی کشیدم و به چهره ی درب و داغونش نگاه کردم... تمام تعریفاتش ده دقیقه هم نشد... خودمو اماده کرده بودم برای شنیدن یه تراژدی غم انگیز... یا طلاق... فوت نابهنگام... پدر معتاد.... مادر زندونی... قاتل... یا هر چیز دیگه ای جز این. چون تنها چیزی که به فکرم نمیرسید همین بود که شاید مهراب یه بچه سرراهی باشه که هیچ خانواده ای نداره...

یا شاید ادمی باشه که تمام گزینه هایی که تو سرم در همین چند لحظه از زندگی غم انگیز مهراب ساخته بودم باشه... ادمی که به خاطر شرایطی بچه اشو میذاره پرورشگاه و... یه ادم مهربون میشه مثل مهراب.

با سوالش یه کمی جا خوردم. ازم پرسید:

-
از چشمت افتادم؟

بهش نگاه کردم... اخم کرده بود. صورتش کلا اویزون بود... قیافه ی تو همی داشت.

یه تای ابرومو بالا دادم وگفتم: مگه قبلا رو چشمم بودی؟

مهراب پوفی کشید وگفت: ببخش وقتتو تلف کردم...

از جاش بلند شد که استین پیراهنشو کشیدم و تعادلشو از دست داد و پرت شد رو مبل... با تعجب زل زد به من و منم خندیدم وگفتم: مهراب جدی میشی خیلی ادم غیر قابل تحملی میشیا... الکی چرت و پرت تحویل من نده خوب؟

مهراب با یه قیافه ی نمکی ای گفت: یعنی نظرت راجع به من عوض نشده؟

-
واه؟ خوب معلومه که عوض شده...

مهراب دهنش نیمه باز مونده بود.

یه ذره جدی شدم وگفتم: الان بنظرم خیلی قابل احترام تری... کسی که بدون اینکه هیچ پشتوانه ای داشته باشه درسشو خونده ... به اینجا رسیده... سالم مونده... الان خیلی جنبه های مثبت پیدا کردی.. تو خیلی بهتر از یه ادمی هستی که تنه اش به تنه ی حساب بانکی باباش گرمه...

با مکث گفتم: ... تویی و خودت... این برام خیلی ارزش داره...

کاملا تیکه وکنایه ام به اون هامین چلمن بود...بعضیا واقعا یاد بگیرن... پسره بی کس و کار خودشو به اینجا رسونده اما هامین... واقعا جای تاسف داره. اگه مهراب هم یه همچین خانواده ای داشت... فکرم ایست کرد. شاید اگه مهراب اونطوری بود از اون سمت بوم میفتاد... میشد یه ادم خوش گذرون... یا هامین ... اون اصلا ادم محکمی نیست شاید اونم... ای خدا چت زدم باز... اصلا چه کاریه که من این دو تا رو با هم مقایسه میکنم؟!

چشمم به مهراب افتاد با یه لبخند زیادی پهن که زل زده بود به من در همون حال گفت: وقتی جدی میشی خیلی بیشتر از قبل خواستنی میشی...

اخم کردم و یه لگد به زانوی سالمش زدم و آخش در اومد وگفتم: برو گمجو بچه پر رو...

و به سمت اشپزخونه رفتم... در یخچال وباز کردم وگفتم: هیچی نخریدی؟

مهراب به اشپزخونه اومد وگفت: نه بابا خریدای تو هم که تموم شد...

-
جاااانم؟؟؟

مهراب خندید وگفت: میخوای چی درست کنی؟ واسه ی سوسیس بندری همه چیز دارم...

در یخچالو بستم وگفتم: تو خجالت نمیکشی علنا به من میگی برات اشپزی کنم...

مهراب در کمال پر رویی گفت: خوب تو قراره زنم بشی...

-
اوه چه رویایی هستی...

مهراب خندید و گفت: بیا این پولا رو بگیر برو یه چند قلم خرید کن...

چشمام چهار تا شد...

-
مهراب چقدر گشادی...

مهراب خندید و گفت: ای بابا ... من با این پای چلاغم کجا برم؟

-
بزنم اون یکی هم چلاغ کنم خیال همه راحت بشه... وبه سمت جا لباسی رفتم و از تو جیبش هرچی داشت برداشتم ورفتم که خرید کنم.

یعنی اگه قرار بود زنش بشم و اینطوری ازم بیگاری بکشه سه طلاقه اش میکردم مهرابو...

قبل از اینکه از در ورودی خارج بشم دستمو گرفت وگفت: مرسی میشا...

-
مهراب این لوس بازی هاتو ببر واسه فهیمه خانم... ول کن استین مانتوم پاره شد...

خندید و هولم داد بیرون و در و هم بست. از پشت در گفت: سس فرانسوی بگیر.. راستی یه بسته چیپس و ماست مسیر هم یادت نره...

واقعا این بشر چقدر پر رو بودا... !

خندیدم و وارد کوچه شدم... عین دیوونه ها تا مغازه هنوز لبخند رو لبم بود. و فکر میکردم حق ندارم که نظرمو راجع به مهراب عو ض کنم... به هیچ وجه.

اون هنوز یه دوست عزیزه واسم که جایگاهش برام ثابته و هیچ کس نمیتونه مثل اون باشه حتی صبا یا ...!

کار ثبت شرکت با پرهام داشت به جاهای خوبش میرسید . تقریبا هر روز توی همون آپارتمانی که یزدانی برام پیدا کرده بود مشغول مصاحبه با افرادی بودیم که با دیدن آگهی استخداممون توی روزنامه به امید استخدام شدن میومدن . هجوم اینهمه متقاضی کار به سمت شرکت ِ هنوز راه نیوفتاده ی ما برام عجیب و جالب و در عین حال خسته کننده بود . با وجود تعداد زیاد مراجعه کننده ها هنوز بعد از گذشت یک هفته نتونسته بودیم کارکنان مد نظرمون رو استخدام کنیم ، بیشترشون یا دانشجو بودن ، یا تجربه ی آنچنانی نداشتن و یا مدرک معتبری نداشتن . با اینحال من معتقد بودم که باید از بین همینها استعدادها رو کشف کنیم .
تنها کسی رو که از همون روزهای اول استخدام کرده بودیم و الان مشغول به کار بود و متقاضیها رو یکی یکی داخل میفرستاد منشی شرکت بود که دختر کاری و مودبی به نظر میرسید . وضعیت شرکت حسابی در هم ریخته بود چون از یه طرف دکوراتورها مشغول دکور و رنگ امیزی بودن و از یه طرف هم ما مشغول مصاحبه ، به همین خاطر منشی مجبور شده بود انبوه متقاضی ها رو تو یکی از اتاقها جا بده و یکی یکی بفرستتشون توی اتاق کناریش که من و پرهام توش لم داده بودیم تا کارگرها بتونن سالن بزرگ شرکت رو زیر نظر دکوراتور دکور کنن .
مدل مصاحبه کردنمون هم واسه خودش مدلی بود . من روی مبل سه نفره لم داده بودم و پاهامو روی دسته های مبل انداخته بودم ، پرهام هم که دیگه بدتر از من کفشاش هم در آورده بود و پاهاشو روی عسلی بین مبلها گذاشته بود . بازم به ادب و نزاکت خودم که وقتی میدیم یه خانومی یا مرد مسنی وارد میشه سرجام صاف مینشستم اما پرهام عین خیالش هم نبود . البته این وسط مواظب بودیم که توی برخورد باهاشون اونقدر جدیت از خودمون نشون بدیم که اگه پس فردا استخدام شدن به خاطر شل گرفتن اینجا در آینده کارها رو شل نگیرن . در واقع فقط من بودم که سعی میکردم جدیت به خرج بدم و پرهام فقط اون وسط با نمک ریختن پارازیت مینداخت که البته برای منم بد نمیشد چون کمتر حوصله م سر میرفت و خسته میشدم .
به خاطر خستگی یک هفته ای از کارها خیال داشتم صبح جمعه رو تا خود ظهر بخوابم . اما از اونجایی که عادت به خواب زیاد و راحت نداشتم ساعت 9 از خواب پا شدم و مستقیم رفتم پایین تا یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم . هنوز همه ی پله ها رو پایین نیومده بودم که مامان گوشی به دست رو به من کرد و گفت :
_
هامین مامان ، زن عمو فرنوشت داره واسه ناهار دعوتمون میکنه ، میخواد مطمئنش کنم که تو میای ....جایی که قرار نداری ؟
سریع گفتم :
_
من نمیتونم بیام مامان ، باید بعد از ظهری برم جایی ...
مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_
چطور بی خبر ؟ کجا به سلامتی ؟
واضح و مبرهن بود که اگه صاف نرم سر اصل مطلب مامان بی خیال نمیشه پس ناچار گفتم :
_
قراره با ارمین بریم توچال ...
مامان انگار خیالش راحت شد چون با لبخند روشو ازم گرفت و دوباره مشغول صحبت کردن با تلفن شد .
دیشب با آرمین هماهنگ کرده بودم که باهام بیاد ، قبلش به فرهود هم گفته بودم اما اون ظاهرا کار داشت و نمیتونست . نهایتا به ارمین گفتم ، دوست نداشتم کس دیگه ای غیر از این دو نفر از ترسم از ارتفاع خبر داشته باشه واسه همین چیزی به پرهام نگفتم . دوست داشتم قبل از اینکه کار توی شرکت به طور رسمی شروع بشه و سرم شلوغ بشه برم توچال و پرش بانجی رو انجام بدم و به قول و قرارم با خودم عمل کنم . توی توهمات خودم تقریبا مطمئن بودم که اگه این ارتفاع و بپرم دیگه ترس از بلندیم واسه همیشه از بین میره .
بعد از ناهار ، که البته من چیزی نخورده بودم چون نمیخواستم اونجا گندکاری بشه ، داشتم لباس میپوشیدم و اماده میشدم که کم کم راه بیوفتیم که از تو حیاط صدای حرف زدن شنیدم ، از پنجره نگاهی به بیرون انداختم ، آرمین و فرناز و آذین بودن ....تعجب کردم که اونا واسه چی اومدن ! احتمالا اومده بودن پیش مامان ...
اما وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم صدای آذین و شنیدم که میگفت :
_
هر چی به سهراب اصرار کردم که بیاد قبول نکرد ، میگفت میخواد استراحت کنه .....آخه یه خورده هم سرما خورده ...
مامان نگاهش کرد و با شماتت گفت :
_
اگه سرما خورده پس چرا تنهاش گذاشتی ؟ برو خونه مواظبش باش ...
اذین هم با سرخوشی جواب داد :
_
ای بابا ، مگه بچه ست مامان ؟! ...استراحت میکنه خوب میشه دیگه ....از توچال نمیشه گذشت ...
سریع با تعجب بین حرفش پریدم :
_
حالا کی میخواد تو رو ببره توچال ؟
با خنده اومد طرفم و در حالی که خودشو لوس میکرد دستشو انداخت دور گردنم و گفت :
_
تو ...
نگاه گیجی به ارمین انداختم که شونه هاشو انداخت بالا و گفت :
_
به جان خودم من فقط به فرناز گفتم ...
آذین ادامه داد :
_
فرناز به من گفت ، منم زنگ زدم به میشا و مارال گفتم ....قبول نمیکردن ، کلی اصرار کردم تا قبول کردن بیان ...
خودمو با بهت روی مبل انداختم و با نگاه سرزنش کننده ای به آرمین گفتم :
_
قرارمون مردونه بود ...هر چی دختر تو فامیل داریم و خبر کردی ؟
آذین روی دسته ی مبلی که من روش نشسته بودم نشست و با اخم گفت :
_
واه ، مردونه چیه ؟ ....کسی که زن و نامزد داره که مردونه نمیره توچال ...
مامان هم میونه رو گر فت و گفت :
_
راست میگه دیگه ، خوب کردی اذین که زنگ زدی به میشا ...آفرین مامان ...
و در همون لحظه با به صدا در اومدن زنگ تلفن از جاش بلند شد .
دوباره نگاه عصبی مو حواله ی آرمین کردم که قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت :
_
بابا من فقط به زن خودم گفتم ، بدون اجازه ی زنم که نمیتونم جایی برم ...میتونم ؟
زیر لبی گفتم :
_
زن ذلیل ...
همون لحظه چشمم به فرناز افتاد که داشت نگاهم میکرد ، سریع لبخندی زدم و گفتم :
_
خوبی فرناز ؟!
با نگاه معنی داری لبخند زد و گفت :
_
ممنون هامین ، تو چطوری ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_
عالی ! بهتر از این نمیشم ...محیا کجاست ؟
_
گذاشتمش پیش مامانم ...
سری تکون دادم و رو به آرمین گفتم :
_
بانجی مالیده ....یه وقت دیگه میریم ...
یهو اذین گفت :
_
چی چی رو ؟ من فقط به عشق این که پرش تو رو ببینم سهراب و با اون حالش تو خونه تنها گذاشتم ...
با کف دست به پیشونی م کوبیدم و با حرص به آرمین گفتم :
_
از سیر تا پیازشو بهشون گفتی ؟!
آذین از جاش بلند شد و گفت :
_
پاشین دیگه دیر میشه ...
مامان که تازه از جواب دادن تلفن فارغ شده بود با لحن نه چندان رضایتمندی گفت :
_
سر راهتون برید دنبال ندا ، صبحی که به مامانش گفتم هامین میره توچال و نمیتونیم ناهار بیایم خونه تون فهمیده میخواین برین ، ندا هم گفته منم میام ...
دیگه کامل پنچر شدم و سرمو با حرص کوبیدم به پشتی مبل ...عجب خبرنگارای خبره ای بودن این زنای فامیل ما ، مطمئنا دیگه تا الان خواجه حافظ هم خبر شده بود . عمق فاجعه اینجا بود که باید جلوی اینهمه آدم بپرم ، دیگه وقتی خبر داشتن که قرار بوده بپرم نپریدنم ضایع تر بود .
بی توجه به غرغرهای آذین در مورد اومدن ندا شماره ی پرهام و گرفتم ، حالا که همه میدونن بذار پرهام هم بدونه ، اقلا وجودش یه کم آرامش دهنده ست .
قرار شد آرمین و فرناز و آذین با ماشین آرمین برن دنبال ندا ، منم بعد از سوار کردن پرهام برم دنبال میشا و مارال . از همون لحظه ی اول سوئیچ و تحویل پرهام دادم تا خودم یه کم تمرکز کنم و ریلکس کنم . پرهام وقتی فهمید جریان چیه یه بند شروع کرد به مسخره بازی و خندیدن به ریش ما ، دیگه بعد از گذشت چند لحظه خودش متوجه شد که اعصاب ندارم و بیخال شد .

جلوی خونه ی عمو پرویز منتظر اومدن میشا و مارال بودیم که بعد از چند لحظه از خونه بیرون اومدن و با خنده به سمت ماشین اومدن . بی اراده میشا رو ارزیابی کردم ، اولین چیزی که تو میشا جلب توجه میکرد اندام قشنگش بود که توی جین تنگ و مانتوی مشکی کوتاه و تنگش خودنمایی میکرد ، بعد از اون چشمای عسلیش بود و موهای قهوه ای روشنش که از جلوی روسریش به طرز شلخته ولی بامزه ای بیرون ریخته بود . رنگ پوستش هم قشنگ بود ، میموند لبهاش و بینی متوسط ش که خوب بودن .......در عین ناباوری نتیجه گیری نهایی این بود که ظاهر خواستنی ای داره ، اما با این حال چیزی که کاملا برام روشن بود این بود که من نمیخوامش ! مگه زوره ؟

بعد از سوار شدن و سلام علیک مارال در حالیکه به سختی سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره و موفق هم نبود به میشا اشاره کرد و گفت :
_
این هم میخواد بپره ، کاپشنش هم آورده مجهز اومده ...
و با این حرف خودش از خنده روده بر شد ، من و پرهام با تعجب به عقب برگشته بودیم و به میشا نگاه میکردیم که پرهام گفت :
_
اما خانوما اجازه ندارن بپرن...
میشا با خونسردی گفت :
_
راضی شون میکنم ،
و لبخندی زد . مارال که هنوز هم داشت میخندید گفت :
_
منظورش اینه که خرشون میکنه ...
نمیدونم میشا یواشکی چیکارش کرد که مارال جیغ خفه ای کشید و در حالیکه بازوشو میمالید گفت :
_
اآآآآآآی ، چیکار میکنی دیوونه ؟
میشا لبخند مصنوعی ای تحویلش داد و از بین دندوناش گفت :
_
خفه میشی عزیزم ؟!
من و پرهام با خنده از حرکاتشون رومونو برگردوندیم و پرهام ماشین و به حرکت در اورد ، همینم مونده با این جغله بچه رقابت هم داشته باشم !
به صندلیم تکیه داده بودم و چشمام و بسته بودم و داشتم سعی میکردم یه کم ذهنم و اروم کنم اما پرهام گیر داده بود به مارال و اصلا اجازه نمیداد یه لحظه ماشین ساکت باشه ، از سوال کردن کم نمیاورد ، به نظر میرسید مارال چشمشو گرفته ، لای چشمامو باز کردم و دیدم که بلــــــــــه ! آینه رو هم روش تنظیم کرده و چشمش اصلا به خیابون نیست . بالاخره هم طاقت نیاورد و منو با دست تکون داد و صدام کرد :
_
هامین ؟!
بهش چشم غره رفتم : هوووم ؟!
بهم اشاره کرد برم نزدیکتر ودر گوشم طوری که عقبیا نشنون پرسید :
_
مارال نامزدی ، دوست پسری ، کسی و داره ؟!
نفس کلافه ای کشیدم و چند لحظه با حرص از این که آرامشمو به هم زده عصبی نگاهش کردم ، بعد برگشتم عقب و از مارال پرسیدم :
_
مارال تو نامزد یا دوست پسر داری ؟...
چشمای مارال از تعجب گرد شد و پرهام با صدای ناله مانندی گفت :
_
هامین ؟!
اما من بی توجه به حرکاتشون دوباره پرسیدم :
_
داری یا نه ؟!
قبل از این که مارال بخواد جواب بده میشا گفت :
_
گیرم که داشته باشه ، مگه فضولشی ؟!
چشم غره ای به میشا رفتم و گفتم :
_
وقتی چار تا آدم بزرگ ...
بین حرفم پرید :
_
تکراریه ...
یه لنگه ابرومو انداختم بالا و با پوزخند فقط نگاهش کردم ، بعدش رو به مارال گفتم :
_
اگه چیزی هست بگو تا پرهام همین اول تکلیف خودشو بدونه ...
دوباره میشا دهنشو باز کرد اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه مارال دستشو گرفت و وادار به سکوتش کرد و در حالیکه سرشو انداخته بود پایین و گونه هاش هم قرمز شده بود با خجالت گفت :
_
بله ، من کسی رو ....دارم ....فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_
بین خودمون میمونه ...
و بعد از چشم غره ی دیگه ای به میشا دوباره صاف سرجام نشستم . نگاهی به پرهام انداختم ، آرنج دستشو رو پنجره گذاشته بود و سرشو به دستش تکیه داده بود ، قیافه ش هم آویزون شده بود ، به سختی سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم و دوباره چشمامو بستم ، همچین تریپ عاشق شکست خورده ورداشته که کسی ندونه فکر میکنه یه عمر عاشق مارال بوده ، حالا خوبه هنوز چند دقیقه نیست که مارال و دیده .
بالاخره هم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و با چشمای بسته پوووف زدم زیر خنده ، پرهام با مشت کوبید تو بازوم و با صدایی که ته رنگی از خنده داشت گفت :
_
ای کوفت ....ببند او گاله رو ...
نگاهش کردم و با صدای آرومی که بقیه نشنون گفتم :
_
بمیرم برات ....شکست عشقی خوردی داداش ؟!
با چشم و ابرو واسم خط و نشون کشید و زیر لب فحشی داد و صدای آهنگ و بلند کرد .

وقتی رسیدیم آرمین و بقیه کنار ماشین آرمین منتظرمون بودن . قبل از اینکه ما بهشون برسیم ندا جلو اومد و سلام کرد ، با من و پرهام دست داد اما به میشا و مارال فقط سلام داد . بعدش اومد کنار من و در حالیکه باهام هم قدم میشد گفت :
_
واقعا میخوای بپری ؟! ...خطرناک نیست ؟ ...چرا به فکر سلامتیت نیستی ؟
تو اون موقعیت فقط همینم کم بود که یکی با حرفاش بهم استرس وارد کنه ، جوابشو با لبخند نصفه نیمه ای دادم و خودمو به آرمین رسوندم و زیر گوشش گفتم :
_
اگه یه روز به عمرم مونده باشه از خجالتت در میام ...
آرمین با خنده گفت :
_
سخت نگیر ...
و با اشاره به پرهام که ماشین و پارک کرده بود و به سمتمون می اومد گفت :
_
معرفی نمیکنی ؟...
منم پرهام و به عنوان دوست و همکارم به همه معرفی کردم و بقیه رو هم به پرهام معرفی کردم . قرار بود با تله کابین به ایستگاه بانجی جامپینگ بریم .

توی مسیر همه دو به دو راه افتاده بودیم ، فرناز و آرمین که دست تو دست جلوتر از همه میرفتن بعدش میشا و اذین ، به نظر میرسید اذین داره میشا رو نصیحت میکنه که دست از کله شقی برداره و بیخیال پریدن بشه ، بعد از اونا من و ندا بودیم ، که از شانس بد من بود که ندا باهام هم قدم شده بود چون به معنی واقعی کلمه داشت سرمو میخورد بس که حرف میزد ، تو اون لحظه تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که یه جوری اینو ساکت کنه ، میخواستم چند دقیقه با خودم خلوت کنم ، اما با این وضعیت امکان نداشت . پشت سرمون هم پرهام و مارال میومدن ، به نظر میرسید پرهام میخواد حرفایی که تو ماشین پیش اومده بود و ماسمالی کنه و به مارال بفهمونه که منظور خاصی نداشته .

فکر نمیکردم اینقدر زود به غلط کردن بیوفتم ، اما وقتی قرار شد سوار تله کابین بشیم رسما به غلط کردن افتاده بودم ، اخه منی که سوار تله کابین شدن برام مثل کابوس میموند و چه به پرش بانجی ؟!
آرمین و فرناز و آذین و مارال اول سوار تله کابین شدن ، میشا هم میخواست سوار بشه که آذین با زیرکی اجازه نداد سوار بشه و گفت :
_
تو با بعدی بیا ...
این اذین هم در غیاب مامان شده بود مامان 2 ...

به محض سوار شدن من وسط نشستم ، طوری که تا حد امکان از شیشه ها دور باشم . از همون اول هم آرنج دو تا دستامو به زانو تکیه دادم و سرموگذاشتم رو دستام تا چشمم به هیچ کدوم از شیشه ها نیوفته . باز هم ندا کنارم نشسته بود ، تو موقعیتی نبودم که بفهمم چی میگه ، حتی یه کلمه از حرفایی که میشا و پرهام میزدن هم نمیشنیدم . میشا از همون اول چسبیده بود به یکی از شیشه ها و بیرون و نگاه میکرد و پرهام هم کنارش ایستاده بود .
تو حال و هوای خودم بودم که ندا دستش و گذاشت رو بازوم و با نگرانی پرسید :
_
هامین تو حالت خوبه ؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم :
_
میشه تنهام بذاری لطفا ؟!
اخماشو کشید تو هم و گفت :
_
باشه ...
به سختی بهش لبخند زدم و گفتم : مرسی ...
دوباره به ژست قبلیم برگشتم که متوجه شدم اینبار میشا طرف دیگه م نشست و با بدجنسی در گوشم گفت :
_
تو هنوزم از بلندی میترسی همین خان ؟

چند لحظه فقط به چشماش نگاه کردم و بعد گفتم :
_
هممون یه چیزایی از بچگی با خودمون داریم ، اما تو از همه مون سهم بیشتری نگه داشتی....هنوزم همونقدر بچه ای ...
دندوناشو رو هم فشار داد و خواست با عصبانیت چیزی بگه اما به سرعت نظرش عوض شد و با لبخندی که سعی میکرد خونسرد باشه اما بیشتر عصبی بود تا خونسرد گفت :
_
این نظر توئه ...پیش خودت هم بمونه ...
و از جاش بلند شد . از اینکه کسی اینجوری ترسم از بلندی رو بهم یاداوری کنه بدم میومد ، احساس میکردم بهم توهین شده ، احساس میکردم به مردونگیم توهین شده . دوست داشتم کله ی میشا رو بکوبم به دیوار کابین ...دختره ی هیچی نفهم !
وقتی رسیدیم در حین پیاده شدن پرهام اومد کنارم و با صدای آرومی گفت :
_
کلافگی داره از سر و صورتت میباره هامین ... مگه عقلت پاره سنگ برداشته که وقتی اینهمه به بلندی حساسیت داری میخوای بپری ؟ فکر خودکشی زده به سرت ؟!!!
با اخم گفتم :
_
انفغمغ enfermer( خفه شو ) ....میخوام اینجوری خودمو درمان کنم ، تو چه میدونی ؟
پرهام ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
_
اونوقت خودت تجویز کردی دیگه ؟
با کلافگی گفتم :
_
تو دیگه بس کن پرهام ...
اطراف و از نظر گذروندم ، یه زمین اسکیت داشت ، یه کافی شاپ و بالاخره چشمم به جمال یه داربست 40 متری روشن شد . چقدر به نظرم شبیه چوبه ی دار میومد ! در حالیکه نگاهم روی داربست خشک شده بود با ناباوری از پرهام پرسیدم :
_
از روی اون که نباید بپریم ، مگه نه ؟
_
چرا اتفاقا ، دقیقا باید از رو همون بپری ...
عصبی نگاهش کردم و همه ی حرصم و سر پرهام خالی کردم :
_
چی داری میگی ؟ همه جای دنیا از رو پل میپرن ، الان من چه جوری باید از این دکل بالا برم ؟ هان ؟ ....آسانسور داره ؟
پرهام با نیشخند گفت :
_
اینجا ایران است ، خوش اومدی داداش ....
بعد در حالیکه به دکل اشاره میکرد گفت :
_
از پله باید بری بالا ...
در حالیکه نگاهم روی چوبه ی دارم خشک شده بود آب دهنمو به سختی فرو دادم ،
_
مودیت maudit ( لعنتی )
صدای میشا رو شنیدم که داشت به سمتمون میومد :
_
نمیخواین بریم بلیط بگیریم ؟!
عجب دل خوشی داشت این یکی ! نگاهی به بقیه ی بچه ها که توی محوطه ی بیرون کافی شاپ ِ ایستگاه دور یه میز نشسته بودن انداختم ، به به ! وقتی من دارم میپرم خانوما و اقایون میشینن در حال تماشای پرشم تخمه میشکونن ... به پرهام گفتم :
_
تو برو واسم بلیط بگیر من یه دقیقه اینجا میشینم ...
پرهام و میشا رفتن تا بلیط بگیرن و من هم دور میز کنار بچه ها نشستم . از شانس خوبم ارمین هم کنار دستم نشسته بود و میتونستم کمی دق دلی مو خالی کنم ، بغل گوشش گفتم :
_
هر چی میکشم از دست تو میکشم ...
اشاره ی دقیقم هم به اتفاق امروز بود که واسم تماشاچی جمع کرده بود و هم به اتفاق 4 سالگیم که از پشت بوم خونه ی مامان بزرگ سر و ته م کرده بود .
آرمین دستی به پشت موهام کشید و با لبخند شیطنت باری گفت :
_
کوتاه بیا هامین ، خوش میگذره ...
چنان نگاه خشمناکی بهش انداختم که با سرعت دستش و کشید و با اخم ساختگی ای گفت :
_
هاپو ...
سرمو برگردوندم تا خنده مو پنهان کنم که پرهام و دیدم که داشت به سمتم میدو ئید ، وقتی بهم رسید گفت :
_
باید خودت بیای ، میخوان فشار خونت و بگیرن و وزنت کنن ...
با اکراه از جام بلند شدم و دنبال پرهام راه افتادم ، میشا همونجا ایستاده بود و داشت با پسری که مسئول بلیطها بود چونه میزد ، وقتی ما بهشون رسیدیم پسره داشت به میشا میگفت :
_
بابا اصلا دست من نیست ، باید با مربی ش صحبت کنین .....ولی اونم اجازه نمیده ....پریدن خانوما ممنوعه ....
بازوی میشا رو از پشت گرفتم و با اخم گفتم :
_
بیا برو بشین دیگه ، مگه نمیشنوی میگه ممنوعه ...
میشا با تندی بازوشو از دستم بیرون کشید و بی توجه به من و رو به پسره گفت :
_
مربیش کجاست ؟
پسره با بی حوصلگی به سمتی اشاره کرد و میشا هم به همون سمت حرکت کرد . بعد از گرفتن فشار خونم و وزن کردن بهم گفتن که تا نیم ساعت دیگه نوبت پریدنم میشه . عجیب بود که تو اون شرایط فشار خونم متعادل بود و عیب و ایرادی ازم نگرفتن ، تو اون شرایط بدم نمیومد اونا دلیلی برای نپریدنم بیارن اما از شانس بد من حتی وقتی در مورد بیماری خاص یا سابقه ی جراحی هم ازم پرسیدن جوابم منفی بود . البته خودم هم چیزی در مورد فوبیای ارتفاعم بهشون نگفتم ، خوشم نمیاد یه بلندگو دستم بگیرم و این موضوع و همه جا جار بزنم ، این کار مخصوص ِ آرمینه !
این شد که دوباره با قیافه ی اویزون برگشتم سر میز نشستم تا نوبتم بشه . هنوز 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که میشا با خوشحالی در حالیکه چشماش برق میزد برگشت سر میز و گفت :
_
راضی شون کردم ، فقط گفتن کسی فیلم نگیره .....گفت به شما هم بگم که حواستون باشه وقتی من میپرم بقیه ی مردم که دارن نگاه میکنن ازم فیلم نگیرن ...
دیگه هیچی از سوالایی که بقیه در مورد چطور راضی کردنشون از میشا میپرسیدن نفهمیدم . همه ی فکرم حول این میچرخید که نباید از میشا کم بیارم ...
نیم ساعتی که بهم گفته بودن شد یه ساعت ، دیگه کم کم داشتم امیدوار میشدم که قضیه منتفیه و الان میان میگن مثلا امروز به دلیل شرایط جوی نمیشه پرید که اسممو از بلند گو صدا زدن .
با اضطراب از جام بلند شدم ، پرهام هم باهام اومد . اما دیگه از دکل که نمیتونست باهام بالا بیاد ، همونجا کلی سفارش بهم کرد و تشویقم کرد و سعی میکرد با حرفاش استرس و ازم دور کنه ، اما من حتی یک کلمه از حرفاشم متوجه نمیشدم ، اصلا تو حال خودم نبودم . وقتی میخواستم از پله های دکل بالا برم یه نفس عمیق کشیدم و پامو گذاشتم رو اولین پله ...بیشتر پله ها رو با چشمای بسته و بدون اینکه پایینو نگاه کنم بالا میرفتم اما وسطای راه بودم که یه لحظه پام پله ی بعدی رو گم کرد و بی اراده چشمام رو باز کردم و چشمم به پایین افتاد . همین یه نگاه کافی بود تا سرم گیج بره ، همه ی منظره ی روبروم داشت دور سرم میچرخید . نمیدونم چه جوری تونستم تعادلمو اونجا بین زمین و هوا نگه دارم ، فقط میدونم که همه چی داشت میچرخید . حتی وقتی چشمامو بستم هم سیاهی ها داشتن دور سرم میچرخیدن .
با همون چشمای بسته و با همون چرخ و فلک وحشتناکی که توی سرم میچرخید شروع کردم به پایین اومدن ، حالم افتضاح بود . حتی وقتی با بدبختی به پایین رسیدم هنوزم همه ی زمین و زمان در حال چرخش بود ، چند قدم بیشتر از دکل دور نشده بودم که شروع کردم به عق زدن ، خوشبختانه چیزی توی معده م نبود که بخواد بالا بیاد اما تو اون لحظه ارزو میکردم کاش چیزی بود و بالا میومد چون به نظر میرسید معده م میخواد کامل بالا بیاد ...خم شده بودم به سمت زمین که پرهام و ارمین دو طرفم قرار گرفتن و هر کدوم با نگرانی چیزی میگفتن ، با حرص دستاشون و پس زدم و صاف ایستادم ، دیگه دنیا نمیچرخید ، معده م هم به نظر میرسید دیگه کوتاه اومده ...بهشون گفتم :
_
تنهام بذارید ...
و خودم مسیر مخالف کافی شاپ و در پیش گرفتم ، هر چقدر واسشون نمایش اجرا کرده بودم بس بود . در حال حاضر فقط میخواستم ازشون دور بشم تا یه کم حالم جا بیاد . اونا هم دیگه اصراری به موندن باهام نکردن و برگشتن پیش بقیه .
اگه اسمش کم آوردن بود کم اورده بودم ، اگه ضایع شدن بود ضایع شده بودم ، الانم در حال توبه کردن بودم که دیگه تا عمر دارم خودم چیزی رو واسه خودم تجویز نخواهم کرد و دیگه از این غلطا نمیکنم .
بعد از اینکه کمی حال و هوام بهتر شد برگشتم که برم پیش بقیه از کنار دکل که میخواستم رد بشم میشا رو دیدم که در حال اماده شدن برای بالا رفتن از دکل بود ، وقتی منو دید لبخند پیروزمندانه ای رو لبش نقش بست ، دقیقا ترجمه ی نگاهش این بود که :
_
ترسو ! ضایع شدی رفت ، من دارم ازت میبرم ...
پوزخندی بهش زدم و زیر لب گفتم :

بپر برات عقده نشه ...
صدامو شنید ، البته نیت خودم هم همین بود که بشنوه ، با حرص گفت :
_
وایسا جوابتو بگیر بعد برو ...
بدون توقف فقط سرمو به سمتش چرخوندم و این بار بدون تمسخر وجدی گفتم :
_
احتیاط کن ...
همین که سرمو برگردوندم که برم طرف بچه ها ندا با دو خودشو بهم رسوند و در حالیکه با نگرانی تو چشمام خیره شده بود گفت :
_
این چه کاری بود که کردی ؟! داشتم از نگرانی میمردم ، خدا رو شکر که سالمی ...
تو چشماش آب جمع شد و به نظر میرسید بغض کرده ، تحت تاثیر این محبتش بی اراده با یه دست یه بغل ِ آرومش کردم و با لبخند قدردانانه ای آروم گفتم :
_
چیزی نیست ...
میشا باید خیلی چیزا رو از ندا یاد بگیره ، هه ! وقتی بهش میگم بچه ای بهش برمیخوره ، خوب بچه ست دیگه !
سر میز که نشستم هیشکی چیزی به روم نیاورد . همه داشتیم به بالا رفتن میشا نگاه میکردیم ، وقتی رسید بالا و داشتن طنابا رو به پاها و سرشونه هاش وصل میکردن من هم استرس گرفته بودم ، نمیدونم خودش هم اون بالا استرس داشت یا نه ؟! ...
بعد از چند دقیقه معطل شدن اون بالا روی سکوی پرش آمده ی پریدن شد دستشو برام تکون داد و از اون بالا یه سوت بلند بالا زد .
خدای من ... باید اعتراف میکردم که به معنای واقعی کم اوردن جلوی یه دختر بچه کم اوردم.
اون اینقدر ریلکس و اروم بود... میخواستم داد بزنم مراقب باش ....
که بعد از چند لحظه در مقابل چشمای شگفت زده ی ما از اون بالا رها شد و صدای جیغش که همزمان با افتادنش به طرف پایین بود باعث شد راست بایستم... ، همه داشتن جیغ میکشیدن اما من با دهانی باز به میشا که وسط زمین و آسمون مثل یویو بالا و پایین میشد و مدام از الفاظ هیجانی مثل یوهو ... هی ... استفاده میکرد ، نگاه میکردم . جاذبه ی زمین مانتوشو برعکس کرده بود و اگه کاپشنش نبود بعید نبود از تنش دربیاد . بعد از چند دقیقه روی تشک بادی ای که پایین دکل پهن شده بود فرود اومد . یکی رفت کمکش کنه اما خودش سریع از روی تشک بلند شد . و همون فرد بند و طناب ها رو ازش جدا کرد. کمی بعد با هیجان به سمت ما اومد وگفت: وای پسر معرکه بود د د د ...
صورتش به طرز فجیعی سرخ شده بود... به نظرم کمی هم تلو تلو میخورد...
اذین با ناباوری گفت: میشا .... دمت گرم...
میشا با هیجان گفت: وای خدا ... کاش میتونستم یه بار دیگه هم امتحانش کنم...
و حینی که با گیجی سعی میکرد یه صندلی و برای نشستن انتخاب کنه ... دلستری و برداشت و با شیشه محتویاتشو یک نفس سر کشید ...
هممون سکوت کرده بودیم.صورتش حسابی قرمز شده بود و سفیدی چشماش هم قرمز ِ قرمز بود . ظاهرا به خاطر برعکس موندن هر چی خون تو بدنش بود توی سرش جمع شده بود.
پرهام لبخندی زد و گفت: خیلی عالی پریدی...
میشا خندید و حین نفس نفس زدن بریده بریده گفت: سقوط.... معرکه ای ... بود...
صدای جیغ یه نفر دیگه باعث شد به اون سکوی لعنتی نگاه کنم...
عصبی بودم... دیگه دلم نمیخواست نزدیک اون دکل باشم و صدای هیجان انگیز ادم های دیگه رو بشنوم.
با حرص گفتم: بریم یه کم دور بزنیم...
ندا با بلند شدنش موافقتش و اعلام کردو بعد ازا ون هم بقیه بلند شدند.
میشا هنوز نشسته بود.
اذین گفت: خانم شجاع قصد اومدن نداری....
با صورت درهمی به اذین خیره شد.
کمی بعد ازجاش بلند شد و هنوز یک قدم بر نداشته بود که هر چی تو معده ش بود روی خودش بالا آورد . زودتر از بقیه به سمتش رفتم. روی زمین نشست . همه ی مانتو شو کثیف کرده بود . دستمو زیر چونه ش زدم و سرش و بالا گرفتم ،
_
خوبی ؟ ...
بی توجه به حرفم به مانتوش نگاه کرد و با صدایی که آماده ی گریه بود گفت :
_
مانتوم خراب شد ...
سری تکون دادم و کاپشنش و در آوردم و گفتم :
_
اشکال نداره ، مانتوتو در بیار کاپشنتو بپوش ....کاپشنت تمیزه ...
بقیه هم رسیده بودن و دورمون ایستاده بودن ، آذین گفت :
_
اینجا که نمیشه در بیاره ....بیا بریم اونور دستشوییه ...
دست میشا رو گرفت و به سمت دستشویی هدایتش کرد ، به نظر میرسید میشا نمیتونه تعادلشو درست حفظ کنه ، همینطور که به رفتنشو ن به سمت دستشویی نگاه میکردم گفتم :
_
آستین کاپشنش یه خورده کثیف شده بشور . زود هم بیارش ببریمش دکتر ببینم چیزیش نشده باشه ...
آذین باشه ای گفت و به راهش ادامه داد ، مارال هم باهاشون همراه شد . رو به بقیه گفتم :
_
شاید مشکلی براش پیش اومده باشه ، تو راه رفتنش تعادل نداره ، بهتره یه چک آپ بشه ...
آرمین و پرهام حرفمو تایید کردن اما ندا با حرص گفت :
_
یعنی گردشمون تموم شد ؟ ....ببین چه جوری با مسخره بازیا و دلقک بازیاش گردشمونو خراب کرد ؟
با تعجب به ندا نگاهی کردم ، چقدر واسه من نگران شده بود حالا در مورد میشا که وضع خوبی هم نداشت اینطوری حرف میزد ؟! از واکنشش تعجب کردم ، گفتم :
_
به هر حال میشا حالش خوب به نظر نمیرسه ، درست نیست اینجا بمونه ، باید ببریمش دکتر ....شما ها بمونید من خودم میبرمش ...
کمی با ارمین در این مورد صحبت کردم و قرار شد بقیه بمونن و من و میشا برگردیم . پرهام قبول نمیکرد و میگفت اونم برمیگرده که با اصرارای من قبول کرد بمونه ، میدونستم بدش نمیاد بمونه و بیشتر با مارال حرف بزنه ، با این که فهمیده بود مارال دوست پسر داره ولی از رو که نمیرفت .
چند دقیقه ی بعد مارال و اذین و میشا از دستشویی برگشتن . میشا مانتو شو در اورده بود و فقط کاپشن پوشیده بود . بلندی کاپشنش در حد قابل قبولی بود و به نظر نمیرسید کسی به خاطرش بهش گیر بده . سرشو تو دستاش گرفته بود ، ارمین با نگرانی پرسید :
_
سرت درد میکنه ؟!
میشا با سر تایید کرد : یه کم ...تیر میکشه ...
روبه بقیه گفتم :
_
خیلی خوب ما دیگه میریم تا یه دکتر ببیندش ...
مارال سریع گفت :
_
منم میام ...
به سختی تونستم قانعش کنم که با بقیه بمونه و گفتم مطمئنا میشا چیزیش نیست و فقط فشارش جابجا شده ...
موقعی که میخواستیم دوباره سوار تله کابین بشیم هوا تاریک شده بود . باید صبر میکردیم تا چند نفر دیگه هم پیداشون بشه که بخوان برگردن ، قبول نمیکرد تله کابین با دو نفر مسافر حرکت کنه ، چون نمیخواستم بیشتر از این معطل بشیم و ضروری میدونستم که هر چه زودتر یه دکتر میشا رو معاینه کنه کرایه ی جاهای خالی رو هم حساب کردم و دو تایی سوار شدیم و حرکت کردیم . تو تله کابین کنار هم نشسته بودیم و من مثل اون سری سرم پایین بود ، تو همون حالت به آرومی از میشا پرسیدم :
_
چه حسی داشت ؟...
میشا با ذوق و شوق اما صدای خش داری جواب داد :
_
محشر بود ، یه حس رها شدن ، فوق العاده بود ...
یه دفعه یه صدایی از خودش در آورد که با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ،داشت از سرما به خودش میلرزید . با تعجب گفتم :
_
سردته ؟!
_
اون بالا خیلی یخ بود ، موقع پریدن هم یه سوز سردی بهم میخورد که خیلی سردم میشد .
دوباره سرشو با دستش گرفت و چشماشو با درد روی هم فشرد ظاهرا سرش دوباره تیر کشید . پرسیدم :
_
زیر کاپشنت چی پوشیدی ؟
_
یه تاپ ...
ژاکت نازک قهوه ای رنگمو در آوردم و گفتم :
_
کاپشنت و در بیار ، اینو بپوش بعد دوباره کاپشنتو تنت کن ...
با تعجب نگاهم کرد و سریع مخالفت کرد ولی وقتی جدیت و اصرارمو دید ژاکت و گرفت و ازم خواست رومو برگردونم که منم دوباره سرمو رو دستام گذاشتم و اونم مشغول پوشیدن شد وقتی دوباره سرمو بلند کردم دیدم ژاکت و پوشیده و کاپشن هم روش پوشیده ، اما آستینای ژاکت و بلندیش از زیر کاپشن بیرون اومده بود ، یاد بچگی ها افتادم که هر وقت اینجوری لباس میپوشیدیم بابابزرگ میگفت شنبه ت از یکشنبه ت جلو زده . با خنده بهش اشاره کردم که آستیناشو تا بزنه و بلندی ژاکت هم بزنه زیر شلوارش .
بدون معطلی کاری که بهش گفته بودم و انجام داد . پس اگه میخواست میتونست بچه ی حرف گوش کنی هم باشه . سرم و بلند کردم تا بهش بگم چقدر بچه ی دوست داشتنی تری میشه وقتی حرف گوش میده که دیدم اخماشو کشیده تو هم ، با تعجب پرسیدم :
_
چی شده ؟
با غیض نگاهم کرد و گفت :
_
پس تو فکر میکنی من بچه م ؟
اشاره ش به حرفی بود که بعد از ظهری همینجا تو تله کابین بهش زده بودم ، لبخندی زدم و با شیطنت گفتم :
_
مهم نیست من چه فکری میکنم ، این نظر منه و پیش خودم هم میمونه ....
دوباره سرمو گذاشتم رو دستام و پایین و نگاه کردم ، دستهاشو دیدم که مشت شده ، اخماش هم میتونستم تصور کنم . خنده مو کنترل کردم و به زدن لبخند پنهانی ای اکتفا کردم .

نفسمو سنگین بیرون فرستادم. معده ام هنوز بهم می پیچید. با تکون های اروم کابین هم این حس بد تر میشد. گلوم میسوخت و حس میکردم بوی ترشیدگی هنوز تو دماغمه...
هنوز سردم بود. پوشیدن ژاکت هامین هیچ تاثیری نداشت. هنوز داشتم می لرزیدم.
سعی میکردم از برخورد تند تند دندون هام بهم جلوگیری کنم... خدایا یکی نیست بگه نونت کم بود ... آبت کم بود ... پریدنت چی بود.
حتی جرات نداشتم نفس عمیق بکشم... یا یه تکون اضافه بخورم... حس میکردم هنوز محتویات معده ام اماده ی فوران کردن هستن... سرمو به شیشه ی کابین تکیه دادم.
تیر کشیدن سرم و حالت اشوب معده ام و دهن بد طعمم همه یه طرف.... اینکه مجبور بودم حضور هامین و با طعنه ها و کنایه هاش تحمل کنم هم یه طرف.
به من میگفت بچه... در صورتی که خودش بد تر از من بود. اون بچه بود که هنوز ترس از ارتفاع داشت... یا من.
کابین از حرکت ایستاد.
با تکون های اخر... حس تهوعم بیشتر میشد. هامین از جاش بلند شد و گفت: بیا پایین دیگه... چرا نشستی؟
کاش میتونستم بگم که نای بلند شدن ندارم... به زور خودمو روی پاهام سوار کردم ... هامین انگار حالمو درک کرد و دستشو به سمتم دراز کرد.
دستشو گرفتم و از کابین پیاده شدم...
هوا مه گرفته بود و نسبتا سنگین... سردم بود و بیشتر میلرزیدم...
با صدای هامین حواسمو بهش جمع کردم.
هامین: همین جا بمون برم ماشین و بیارم باشه؟
به جای جواب فقط با چشم دنبال یه جویی چیزی میگشتم ....
هامین تکونم داد وگفت: خوبی...
زانوهام خم شدن و عق زدم... دیگه چیزی برای بالا اوردن نداشتم... دور دهنمو با استینم پاک کردم. یه زبری خاصی به پوستم خورد.
وای خدایا... استین ژاکت هامین...
هامین با نگرانی گفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی...
اونقدر داغون بودم که حس جواب دادن نداشته باشم... هامین جلوم زانو زد وگفت: میشا خوبی؟
گریم گرفته بود. اونقدر حالم بد بودکه گرمای اشک روی صورت یخ زدمو حس کردم...
هامین باز صدام کرد.
استین ژاکتشو نشونش دادم وگفتم: ژاکتت کثیف شد... و با صدای بلند تری زدم زیر گریه... لعنت خدا به من بیاد که اینقدر چندش اورم...
هامین تند گفت: من نگران توام... فدای سرت ... بلند شو...
بهش نگاه کردم.
لحن امریش تبدیل به سوال شد وگفت: میتونی بلند شی؟
وای خدایا چقدر جلوش ضعیف جلوه میکردم.هنوز داشتم گریه میکردم. اشکام تو دهنم میرفتن و دهنم شور میشد... وای دیگه از وصف حال وحشتناکم عاجز مونده بودم.
احساس خفگی داشتم.
هامین دستشو دور کمرم انداخت و منو با یه حرکت بلند کرد وبه خودش تکیه داد. بوی تند ادکلونش حس تهوعمو بیشتر میکرد... حس میکردم این خودم نیستم که دارم راه میرم. به سختی چشمامو که ازشون اشک می بارید و باز نگه داشته بودم...
در مقابل تلاشم برای باز نگه داشتن اونها نافرمانی کردند و خیلی زود همه چیز در برابرم سیاه شد.


با احساس سرمایی که تو تنم پیچیده بود چشمامو باز کردم. اولین چیزی که در تیر راس نگاهم بود سقف سفیدی بود که دو ردیف مهتابی فلوئورسنت در خودش جا داده بود.
یه کمی خودمو جا به جا کردم. احتمال اینکه تو اورژانس باشم و میدادم. فضا مثل اورژانس یه بیمارستان بود.
با دیدن قامت هامین که وارد اتاق شد یه جورایی نفسمو با ارامش بیرون دادم.
هامین لبخندی زد وگفت: بالاخره رضایت دادی بیدار بشی؟
-
ساعت چنده؟
هامین: هفت هشت... بهتری؟
نیم خیز شدم و اون هم بالشم و ایستاده پشتم گذاشت تا راحت تر بشینم و بتونم بهش تکیه کنم..... لباس بیمارستان تنم بود. یه پیراهن صورتی که بوی بتادین میداد.
روی همون تاپی که داشتم تنم کرده بودن.... هامین ساکت بود و داشت به من نگاه میکرد. موهامو فوت کردم تا از روی دماغم کنار برن...
صدای خنده ی هامین و شنیدم.
با حرص گفتم: بایدم بخندی... تو که اینجا نخوابیدی؟
هامین : همینو میخواستی؟
-
من چی میخواستم؟
هامین پیروزمندانه گفت: تو که جنبه اشو نداشتی چرا پریدی؟
-
حداقل مثل بعضیا وسط راه کم نیاوردم و برگشت نخوردم...
با اخم گفت: به تهش رسیدی چیزی هم بهت دادن؟ یه کاپ طلایی ... مدالی... هان؟
حرصم گرفته بود. دلم میخواست سرش داد بزنم... با عصبانیت گفتم: دوست داشتم امتحانش کنم...
هامین با اقتدار خاصی گفت: لابد یه چیزی واز اول میدونستن که اجازه اش رو به خانم ها ندادن.... میدونستن که به این روز میفتن...
-
تو که نپریده به اون روز افتادی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: ولی میدونستم که نباید چیزی بخورم که اونطوری جلوی اون همه ادم خراب کاری نکنم... و با ادای مسخره ای عق زد!
با یه مکث کوتاهی گفت:تازه افتخاری هم نداره برات...
دلم میخواست بزنم تو صورتش تا بفهمه با کی طرفه... پسره ی بی خاصیت ترسو...
-
ولی میتونم افتخار کنم که خراب کردنم برای بعدش بود ... نه قبلش... اونم نه از روی ترس... فکر کنم افتخار شجاعت و کسب کنم... اینطور نیست اقای ترسو؟
به دیوار تکیه داد وگفت: خانم کوچولو....یه صد افرینم من بهت میدم... بسه یا عکس برگردون هم میخوای؟
عکس برگردون... بی اراده یه آه کشیدم.
هامین: چی شد؟
-
پسر شد...
هامین با تعجب گفت: کی پسر شد؟
خندم گرفته بود. خوب بود بعضی از اصطلاحات ونمیدونست. هنوز قیافه اش مصر بود که بدونه معنی حرفم چیه...
-
یه اصطلاحه... همین.
هامین: چرا اه کشیدی...
حالا یه کاری کردم... به تو چی؟
-
بچه که بودم یه البوم پر از عکس برگردون های باربی مو جلوی چشمم اتیش زدی...
رومو برگردوندم ... هوا تاریک بود. نفس عمیقی کشیدم. بوی کلر و وایتکس بیمارستان تو دماغم بود. از سر ما مور مور شدم که بیشتر خودمو مچاله کردم.
هامین اروم گفت: سردته...
جوابشو ندادم. چشمامو بستم...
هامین: اگه اونا رو اتیش زدم یادت بیاد که تو با بادبان های کشتیم چیکار کردی...
-
اونا رو میتونستی دوباره سرجاشون بذاری...
هامین:وقتی البومتو از دستت گرفتم نمیدونستم میشه اونا رو دوباره سر هم سوار کرد... با پوزخند گفت: میگم بچه ای نگو نه.... الان واقعا در سنی هستی که حسرت عکس برگردون های باربی تو بخوری؟ پس اعتراف کن یه دختر بچه ی کوچولویی مرضیه خانم...
به مرضیه گفتنش محل ندادم... لبخند مضحکی روی لبش بود.
باز گفت: مرضیه یادم بنداز برات یه سری جدید عکس برگردون بخرم... اینقدر حسرت نخوری...
-
دارم حسرت یادگاری های دوستی و میخورم که الان ندارمش...
اونقدر جدی گفتم که نیشش جمع شد.
لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: کی؟
-
پگاه...
هامین: خوب کی هست؟
-
هم مدرسه ای بودیم....
هامین: حالا که چی...
-
سال بعد از رفتنت از ایران وقتی میخواست از مدرسه برگرده خونه تصادف کرد وفوت شد...
هامین: اهان... متاسفم...
سرمم دق مرگم کرده بود اما هنوز تموم نشده بود. دلم میخواست هامینو بکشم. انگار خودش فهمید تو فکرم چی میگذره.
با یه قیافه ی حق به جانب گفت: مگه من مجبورت کردم که اینکارو بکنی؟
-
پس کی مجبورم کرد؟ اصلا کی بحثشو کشید وسط.... اصلا چرا منو دعوت کردی... ؟
هامین: یه چیزی هم بدهکار شدم؟
-
پ نه پ ... من بهت بدهکارم... ؟ مانتوم خراب شد ... همشم تقصیر توه...
هامین خنده اش گرفته بود. جلو اومد و یه ضربه ی اروم به پیشونیم زد وگفت: بهت میگم بچه ای نگو نه...
قاطی کرده بودم.
با حرص گفتم: اصلا من بچه.... من نوزاد.... من شیرخوار.... من اصلا دنیا نیومدم.... خوبه؟ راضی شدی؟
هامین: خیلی خوب... چرا عصبانی میشی... بالاخره اعتراف کردی... وخندید.
-
آخی ... شاد شدی؟
هامین در حالی که به حرکاتم میخندید گفت: اره واقعا....
دستهامو رو به سقف گرفتم و گفتم: خدایا شکرت بازم دل یه انسان و شاد کردم...
هامین لبخندی بهم زد و همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و حالمو پرسید بعداز گرفتن فشارم و یه معاینه ی جزیی به هامین گفت: سرمش که تموم شد مرخصه...
هامین تشکری کرد و زل زد به من.
-
هان؟
هامین: هیچی...
-
برای چی لباس بیمارستان تنم کردن؟ مگه من الان مرخص نمیشم؟
هامین: با کاپشن که نمیشد بخوابی.... یه دقه گرمته ... یه لحظه سردته... گفتم راحت باشی...
-
یه پیراهن گشاد بد بو ... که معلوم نیست تن چند نفر پیرزن و پیرمرد رفته ... راحتی میاره واسه من؟
هامین خنده ای کرد وگفت: اینا استریل هستن...
چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستا

چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم.
-
توت منی... قوربان الوم...
هامین: چی گفتی؟
-
هیچی... مهم دییر....
دلم از گرسنگی ضعف میرفت... خواستم یه چیزی بگم که یاد گوشیم افتادم که اصلا حس نمیکردم همراهم باشه.
-
گوشیم کجاست؟
هامین دستشو تو جیبش کرد و گفت: بیا....
و گوشیمو به سمتم گرفت.
عجیب بود که هیچ پیغامی نداشتم. با این حال پیغامامو باز کردم و دیدم دو تا پیغام مهراب هست اما معلوم بود یکی قبلا اونا رو خونده.... خوبیش این بود اسم مهراب تو گوشیم سیو نشده بود.
لحنشم شبیه یه پسر نبود. به هامین نگاه کردم. نمیدونم چرامنتظر یه کنجکاوی ای ازش بودم. وایسا ببینم این واسه ی چی پیغام منو خونده؟
به هر حال جواب مهراب ودادم.
یه پیام برام اومد:
چه عجب... ما رو یادت رفت؟
یه لحظه دلم گرفت از تنهایی مهراب... نمیتونستم این شرایطی و که داشته رو درک کنم... حس میکردم وابستگی بیش از حدی که بهم داره ... یعنی از وقتی که شرایط زندگی شو برام گفته بود معنی رفتار هاشو بهتر درک میکردم.
از اینکه اینقدر قوی بود و محکم بود و خودشو تا اینجا بالا کشیده بود براش بیش از اندازه ارزش قائل بودم.
دوباره جوابشو دادم وگفتم: تو موقعیتی نیستم که بتونم باهات حرف بزنم... اخر شب بهت زنگ میزنم عزیزم.
اون عزیزم اخرش کاملا بی اراده نوشته شد. یعنی انگشت هام بی هیچ اراده ای روی دگمه های 9 و5و7و5و8 حرکت کردند وواژه ی عزیزم روی صفحه ی نمایش گوشیم حک شد.
یه نفس عمیق کشیدم. حس خوبی نسبت به مهراب داشتم. نسبت به مهربونی هاش... محبت هاش... شخصیت متکی به خود و استقلالش... ایده ال بود از هر لحاظ.
با صدای هامین به خودم اومدم.
هامین: مارا ل بود؟
همین یه سوال باعث شد تا باز یادم بیاد که چقدر فضوله....
و رو به هامین گفتم: پیغامامو خوندی؟
هامین خونسر د گفت: اوهوم...
-
نباید بهم بگی؟
هامین: چرا میخواستم بگم که خودت فهمیدی...
-
چرا بدون اجزاه پیغامای شخصیمو خوندی؟
هامین: هیچی ازش نفهمیدم...
-
تو که راست میگی؟
هامین تک سرفه ای کرد وگفت: من این نوع خوندن و بلد نیستم زیاد.... ولی پیش خودم فکر کردم شاید مارال باشه و نگرانت بوده بخاطر همین خوندمش.
-
اهان... از اون لحاظ.... کدوم نوع خوندن وبلد نیستی؟
هامین: همین که فارسی و انگلیسی مینویسید...
خندم گرفته بود.
-
بهش میگن فینگیلیش...
هامین:خوب یا انگیلیسی بنویسید یا فارسی... این خیلی بی مزه است.
-
اینگیلیسی ... خوب ملت که تافل سرخود نیستن.... فارسی هم خزه ...
هامین: فارسی چیه؟
-
به عبارت دیگه جواده...
هامین هنوز به معنای نفهمیدن داشت به من نگاه میکرد.
-
بابا ضایع است... تابلوه.... باور کن بهتر از این نمیتونم معنی کنم...
هامین هم انگار فهمیده ونفهمیده پذیرفت و گفت: گرسنه ات نیست؟
-
ترجیح میدم تا اخر عمرم چیزی نخورم که باز گند زده به مانتوم نشه... واقعا که... همشم تقصیر توه...
هامین: به من چه مربوط؟
-
توباعث شدی مانتوم خراب بشه....
هامین: وای خدا... یه مانتو برات میخرم... ببینم این دلسوزی برای مانتوت تموم میشه...
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: چه فایده بهت یه ژاکت بدهکارم.... بازم یه پولی از جیبم میره... هرجور حساب کنی ضرره....
هامین: چرا ژاکت؟
رک تو صورتش گفتم: چون دهنمو با استین ژاکت تو پاک کردم...
توقع داشتم صورتش تو هم بره و چندشش بشه... اما براش مهم نبود. احتمال میدادم که تا عمر داره اون ژاکت و تنش نکنه.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ساده :) پنج‌شنبه 12 دی 1392 ساعت 18:03 http://000sade000.blogfa.com

وای توروخدا زود باش قسمت بعدی رو بذار خفه شدم از هیجان :|

چشم گل بانو

ساده :) پنج‌شنبه 12 دی 1392 ساعت 13:50 http://000sade000.blogfa.com

بازم حرف نداشت دس مریزاد مینا ...
ایول زودتری بعدیشو بذااااااااااااااااااار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد